در فرصتی که داشتم روز دوشنبه ۱۳ اسفند فیلمی به بازیگری دَنیل وروتن کریگ محصول کشور آمریکا و در ژانر اکشن، تاریخی میدیدم که در جنگلهای بلاروس (روسیه سپید) اتفاق میافتاد. یکی از شخصیتهای فیلم در معرفی خود به قهرمان داستان (دَنیل وروتن) و در کنار فرد دیگری در دیالوگی که بینشان ردوبدل شد گفت:
-من روشنفکر هستم. من تو مجله و روزنامه مقاله چاپ میکنم.
-اینم شد کار!
قهرمان داستان در سوال اینکه چیکاره هستی، چنین پاسخی را از آن فرد نویسنده دریافت کرد.
البته قبل از این سوالوجواب هم آن نویسنده به کمک افراد دیگر در جنگل داشت پناهگاهی درست میکرد.
شخص نویسنده درحالیکه داشت با تیر چوبی و چکش کار میکرد، چکش برای یک لحظه از دستش جدا شد. همان لحظه تیر چوبی کم مانده بود به یکی از افرادی که مشغول ساختوساز در جنگل بود برخورد کند که بهخیر گذشت.
بلافاصله آن فردی که خطر از بیخ گوشاش رد شده بود با عصبانیت به او گفت:
– تا حالا تو عمرت با چکش کار نکردی؟ و او در جواب و با کمی شک و تردید گفت:
– نه!
آن لحظه فکر کردم، چقدر بد و فجیع است که نویسنده باشی و درکی ار زندگی و دنیای واقعی پیرامونت نداشته باشی و بهقولی بیگانه باشی.
بهنظرم اصلا خوب نیست به اسم نویسنده تحت هر عنوانی یک گوشه بنشینی و فقط با کلمات بازی کنی، درحالیکه در زندگی حقیقی مهارتی بهغیر از نوشتن در خود نیافته باشی، چراکه زندگی واقعی فقط برگه سفید پر کردن نیست چیزی فراتر از این بحثهاست، بایستی هر لحظهاش را با گوشت و پوستت درک و تجربه کرده باشی. صد البته که مهارتهایی هم در چنته داشته باشی. این تجربه زیسته هست که مهم است نه وهم و خیالبافی.