خردسالی حدوداً سه چهار ماهه در آغوش مادر داشت میخندید که دکتر یک وسیلهای سمعک مانند را در گوش کودک جاسازی کرد. یک لحظه دیدم کودک در حالی که چند لحظه پیش میخندید شروع به گریه کردن کرد. عجیب بود.
چه اتفاقی افتاده بود. صدایی شنیدم و جملهای که بر صفحه نمایشم ظاهر شد این بود. «کودک الان دارد میشنود».
پیش خودم گفتم وای خدای من کودک تا چند لحظه پیش ناشنوا بود . از نظر شنیداری تعریفی از محیط اطراف خود نداشت. همینکه از طریق امواجی که از آن دستگاه دریافت کرده به او شوک وارد شده انگار که وارد دنیای جدید و ناشناخته شده باشد. دنیایی که فکر کرده برایش آشنا نیست حتی اگر در همان لحظه در آغوش امن مادر باشد. ترس وجودش را فرا میگیرد چهره خندانش به گریه تبدیل میشود. برایم صحنه جالبی بود. ماجرا به همین جا ختم نشد و برای چند ثانیه بعد دیدم کودک دارد میخندد و صداهایی که تا چند لحظه پیش ناآشنا و وحشتناک بود برایش خوشایند شده. خدایا چه عظمتی دارد این دنیای موجودی همچون انسان.
به جهان فکر خودم برگشتم. من از زمانی که تا این لحظه در کره خاکی زندگی کردم هر از گاهی با چنین صحنههایی با موضوعات مختلف روبرو شدم و به ناگاه به نعمت و قدرتی که دارم از سوی خالقم شکرگزاری کرد. به این فکر کردم نیروی عظیمی در من هست و من خواه و ناخواه به علت اتفاقات و حوادث روزمرهای که دوروبرم میگذرد این حوادث برایم عادی میشود. در حالی که شنیدن به اصطلاح ساده که برای خیلیهایمان از جمله خودم عادیست میتواند برای خیلیها که ندارند دنیای ناشناختهای برایشان شود و خیلی هم دوستش داشته باشند انگاه دمیای جدیدی از وجود خود را کشف کردند.