اینروزها به شهرت و دیدهشدن فکر میکنم. داشتم فکر میکردم. داشتم فکر میکردم خیلی علاقهای به شهرت ندارم. به پیشرفت تدریجی و رسیدن به موفقیتهای هر چند کوچک در کار خودم راضی هستم حتی اگر حلزونوار باشد. چون میبینم معایب معروفیت بیشتر از مزایای آن است. چون با شهرت کسی میشوی که دیگر خود واقعیات نیستی.
چون نمیتوانی نظر و باور واقعی خودت را بگویی. شایدم در واقعیت اینطور نیست. منظورم این است که بهراحتی نمیتوانی نظر واقعیات را ابراز کنی. چون آن نظر برای برخی خوش میآید و برای بخشی خوشایند نیست. البته این شرایط برای هر کسی حتی فرد غیر نامی هم میتواند اتفاق بیافتد، منتها در افراد شهره این موضوع پررنگتر است و بهنوعی روغن داغش زیاد است. انگار گمنانی و سرت در کار خودتبودن بهترین اتفاق دنیا برای هر کسیت که با هنر سر کار دارد.
از اینها گذشته، به نظرم موفقیت و دیدهشدن در حوزه نوشتن یا هر هنری و حرفهای ممکن است عکس این هم نمایان شود و حتی موفقیت افراد به عواملی مانند «محیط» هم بستگی نداشته باشد. البته بنجامین هاردی نویسنده کتاب خواستن توانستن نیست، بر این باور هست که برای کسب موفقیت، بیشتر اوقات محیط تأثیر دارد. من منکر این قضیه نیستم، منتها معتقدم محیط شاید تأثیر زیادی داشته باشد، ولی همیشه تعیینکننده موفقیت افراد نیست و خود فرد مهمترین نقش را دارد.
یا با توجه به کتاب «فرمول» اثر آلبرت لاسلو باراباشی که با این جمله «موفقیت مربوط به من نیست، مربوط به ماست» یا این جمله « موفقیت شما به شما و عملکردتان مربوط نیست، بلکه به ما و نحوه برداشت ما از عملکردتان مربوط است.» و سایر جملات کتاب که معتقد است برای دیدهشدن، موفقیت و کسب شهرت یا محبوبیت همیشه تلاش تنها جواب نمیدهد و در کنار همه سختکوشیها در مسیر موفقیت، باید قوانین دیگری حاکم باشد. یکی از مهمترینهایش این است که به یک کانالی، فردی، افرادی وصل باشی که بهتر بتوانی دیده شوی، بهقولی بیشتر در کانون توجه باشی.
یا باید کارهای خاصی ازت سر بزند که تا نگاهها برای مدتی به سویت جلب شود. این جمله از این کتاب هم نمایانگر این نکته است: « اگر بخواهیم در دنیا مطرح شویم و شهرت در خانهمان را بکوبد، باید کانونهایی را بیابیم که مسیرهای ما را شتاب میبخشند و ما را به مقصد میرسانند.»
قبول دارم این هم بخشی از مسیر موفقیت است، ولی همه راه نیست. چون گاهی این هم شاید برای برههای از زمان جواب دهد، ولی همیشه جوابگو نیست.
چرا اینها را میگویم. چون مثال خوبی دارم. مثالم ونسان ونگوگ و افرادی مثل اوست. با او چند سال پیش از طریق برادرم که معمار است آشنا شدم.
ونسان ونگوگ نقاش مشهور هلندی، البته معروف بعد از مرگش، نه وقتی در قید حیات بود. فردی که زمان حیاتش، مردم عصرش برای آثارش تره هم خرد نمیکردند، چه برسد که آثار کُپیشده و نه اصلش را بر دیوار خانههایشان آویز کنند. یا حتی آثارش در موزههای معروف دنیا به نمایش عموم برسد. کاری که چند سال بعد از مرگش توسط زن برادرش از طریق نامههایی که بین برادرش تئودور و ونسان ردوبدلشده بود، رمزگشایی شد و تازه متوجهشدن منظور ونسان از طراحی آن نوع سبک نقاشی چه بوده و چیست.
کسی که مردم جامعهاش در زمان حیاتش او را دیوانه خطاب میکردند. تا جاییکه معلم مدرسهای در حوالی خانهاش در هلند به هنگام نقاشی او از طبیعت، برای توصیف ونسان برای بچهها، به آنها گفت که او نقاش نیست، او دیوانه است، ِگل مالیدن روی بوم نقاشی که هنر نیست. حتی چند باری هم بهخاطر شرایطش پایش به تیمارستان هم باز شد، منتها از علاقه ونسان به نقاشی ذرهای کاسته نشد.
ونسان ونگوکی که درست است زاده کشورهلند بود، منتها بیشتر مهارت هنری خود را در کشور فرانسه بهدست آورده بود. فرانسهای که یکی از پرآوازهترین کشورهای جهان است که در زمینه هنر، فرهنگ، تاریخ و ادبیات جایگاه منحصربهفردی دارد.
از اینها گذشته او در خانوادهای بزرگ شده بود که عمو و برادرهایش سروکارشان با آثار و نقاشان نامی زمان خودشان کم نبودند. آنها گالری نقاشی داشتند و آثار نقاشان نامی زمان خود را به معرض نمایش و در نهایت فروش میگذاشتند. پس با هنر، نقاشی و هنرمندان عصر خودشان حداقل بیگانه نبودند و ارتباط خوبی داشتند.
ولی با همه اینها کسی به ونسان ونگوگ، نقاشی که داشت سبک جدیدی از هنر و نقاشی را خلق میکرد توجهی نداشت. حتی او یک بار به کمک برادرش تئودور برای آثار جدیدی که خلق کرده بود، گالری نقاشی برگزار کرد، اما کسی حتی یک نفر هم علاقهای به نقاشیهای او نشان نداد. کسی که با وجود بیتوجهی مردم دوران خودش ۲۵۰۰ اثر از خود در خلوت خود برجای گذاشت. تا حداقل آثار او بعدا مرگش به حرف درآیند و هنرش را شهره جهان سازند.
هنرمندی که در زمان حیات خود به جزء یک اثر هیچ اثری از او به فروش نرفت و هزینه مخارج زندگیاش را برادرش که سه سال از او کوچکتر بود و زبان ونسان را درک میکرد تقبل کرده بود. برادرش تئودور همه جوره حامی او بود.
در نهایت اینکه باز هم بر روی این حرفم تأکید دارم که نمیخواهم مشهور شوم، چون وقتی دیده میشوی، دیگر خودت نیستی. کسی دیگر برای کسانی دیگر میشوی. باید نمایش بازی کنی. چون اگر خودت باشی دیوانه خطاب میشوی و هنرت ارج نهاده نمیشود. البته اگر شانس بیاوری، شاید بعد از مرگت آثارت حامیت باشند تا بگویند که با خلق آثارت چه میخواستی بر زبان بیاوری، ولی جامعهات و دوروبریهایت قادر به درک آن نبودند.
در ثانی شاید دیدهشدن هم بها دارد و من علاقهای به پرداخت آن بها را ندارم، چون به هر قمیتی علاقهای به دیدهشدن ندارم.
داشتم فکر میکردم، حتی اگر ونسان ونگوگ در این زمان که اینترنت و شبکههای اجتماعی ظهور کرده، هم وجود داشت، صدایش شنیده نمیشد. چرا که برای دیدهشدن باید یک سری مهارتها را داشت که به نظرم او نداشت. حتی اگر داشت، اجرایی نمیکرد. باز به این جمله آلبرت لاسلو باراباشی میرسیم که میگوید: «راز ماهیت نامحدود موفقیت با بیعدالتی پیوند خورده است.»