دیروز چند ساعتی در کوه بود. داشتم به سمت قله حرکت میکردم. هوا آفتابی بود. با اینکه عصر بود و ساعت حدودهای هفت ولی هوا گرم بود. همین طور که به سمت قله قدم برمیداشتم. به خانمی مسنی نزدیک شدم که تقریباً یک ماه پیش هم در آن حوالی با نوه نوجوانش دیده بودم. این بار کمی اوضاع فرق میکرد. این تفاوت در ظاهر و بقیه چیزها نبود نه اصلا موضوع این نبود. این بار سه چهارتا از نوههای قد و نیم قدش دورش را گرفته بودند و با مادربزرگشان آب میخورند و در مسیر نفسی تازه میکردند و به هیچ وجه کلمه مامان جون از دهانش نمیافتاد. همین طور که جلوتر میرفتم گفتگوهای بین نوهها و مادربزرگ واضح و واضحتر میشد. مادر بزرگی که ماشالله خیلی شاد و سرحال هم بود.
وقتی در آن لحظه به آنها رسیدم و چند قدم هم جلوتر افتادم. مادربزرگ و چهار نوه به همراه مادرانشان به مانند بقیه به سمت قله حرکت میکردند. در این لحظه یکی از نوهها با شادی و البته سر و صدایی بلند گفت: ما خیلی خوبیم. صدایی همراهیش نکرد. در این لحظه سریع به عقب برگشت و به بچههای دیگر گفت تکرار کنید دیگه. بگید خیلی خوبیم. دو مرتبه با صدای بلند و سرخوشانه گفت: ما خیلی خوبیم. بقیه بچهها همین طور که میخندیدند صدایی از آنها بلند نشد. در این لحظه مادربزرگ داستان ما متوجه ماجرا شد و صدایش آمد و در حالی که خنده بر لب داشت بلند فریاد زد “خیلی خوبیم خیلی”. همین که صدای مادر بزرگ به گوش رسید. باقی نوهها هم پشت سر او تکرار کردند. لبخندی از سر ذوق بر چهره نوهاش نقش بست.
در آن لحظه حس خوبی بهم دست داد. پیش خودم گفتم چه خوب که دوران کودکی خود را با این خاطرات به یادگار میگذارند. شاید در آینده هیچ کدام آنها کوهنورد حرفهای نشوند، یا شاید یا بالعکس این اتفاق بیافتد. اصلاً مهم نیست. نکته مهم ماجرا این بود که مادر بزرگی داشتند که آنها را همراهی میکرد. برای خودم جالب بود. چون این روزها خیلی کم پیش میآید مادربزرگهای ایرانی پا به پای بچهها در کوه و دشت و دمن قدم زنان حرکت کنند. چون مادربزرگهای ایرانی با انواع بیماری و مشکلات از جمله، پادرد، کمر درد و … دست به گریبانند. در این لحظه یاد دوران کودکی و نوجوانی خودم افتاد که اولین بار به کمک پدرم به کوه و کوهنوردی نه البته حرفهای علاقمند شدم و هستم. همیشه اولینها در یاد و خاطرهها میماند.
با این اتفاق یک نکتهی دیگری هم نظرم را به خود جلب کرد. اینکه این روزها بچههای کم سن و سال از پای کامپیوتر، لپ تاپ، تبلت و گوشی و… جم نمیخورند چه برسد که بیایند کوهنوردی. چه خوب که مادربزرگی به مانند این خانم نوههایش را به دامان طبیعت آورده تا کلی نکته از آن یاد بگیرند.