امروز روز دامپزشک بود. شاید اگر یکی دو سال پیش در مورد دامپزشک از من میپرسیدید در همین حد که حیوانات را درمان میکند جوابی نداشتم بدهم، منتها امسال نظر و دیدگاهم فراتر از این بود و هست. به نظرم بایستی جایگاه ویژه و خاصی برای این افراد قائل شد، چرا که شبانهروز برای موجوداتی تلاش میکنند که نمیتوانند بگویند مشکل و بیماریشان چیست و بسیاری اوقات مرگ و زندگیشان به وجود آنها(دامپزشکها) وابسته است. از طرفی، این شغل خیلی هم در ایران جا افتاده نیست.
این موضوع را وقتی در روز چهارشنبه سوری ۱۳۹۹ یاشا به دنیا آمد و مسئولیت نگهداری آن تمام و کمال در اختیار من قرار داده شد با همه وجودم درک کردم. در ابتدا فکر نمیکردم بتوانم توله سگی را در دو روزهگی تحویل بگیرم و به مرور بزرگش شدنش تا بدین لحظه یعنی هفت ماهگی را ببینم. در ابتدا خدا را شکر میکنم چنین فرصتی را در اختیارم قرار داد.
ماجرا از اینجا شروع شد که در روز چهارشنبه سوری یاشا و بقیه خواهر و برادرهایش که چند روز تا عید نمانده بود و دقیقاً ۲۶ اسفندماه به این دنیا پا گذاشتند، منتها به چه دلیل بود نمیدانیم مادر ده توله سگ به بچههایش خوب شیر نمیداد. در کل هر توله سگی که بیشتر شیر میخورد توان زنده ماندن داشت. متأسفانه در همان روز اول چهار پنجتا از تولهسگها مردند و و باقی هم روز دوم مردند چون نمیتوانستند به خوبی شیر بخورند یا شاید هم مادر حس کرده بود که بچهها زنده نمیمانند خیلی برای سیراب کردن آنها تلاش نمیکرد حتی تولهسگها گاهی زیر دستوپایش میماندن. در نهایت تولهسگی که اسمش را یاشا گذاشتم از میان ده توله سگ باقی ماند. نکته جالب موضوع آن بود که در باغ همکار برادرم، برادرم دیده بود که یاشا بیشتر از همهی آنها شیر میخورد و تقلای بیشتری برای زنده ماندن دارد و در همان یکی دو روزگی سر حال بود. همین دلیل محکمی برای به خانه آوردن و تلاش برای زنده ماندنش بود.
در نهایت من یاشا را برای اولین بار وقتی دو روزش بود یعنی ۲۸ اسفند ماه ۱۳۹۹ بود دیدم. موجود ناز و ظریفی که چشمهایش بسته بود. خیلی توان حرکت نداشت و تنها سروصداهایی از خود درمیآورد هویتش را نشان میداد. من تا به آن لحظه سگی به آن اندازه کوچک را از نزدیک ندیده بود. دامپزشک به برادرم گفته بود زنده نمیماند، او را پیش مادرش ببر او هم خواهد مُرد. البته با اصرار برادرم برای زنده نگهداشتنش در ادامه به او گفته بود که باز میل خودت هست اگر توانستید نگهاش دارید. الان که کمی تجربهام و اطلاعاتم بیشتر شده است حرف دامپزشک را درک میکنم. راست هم میگفت بدون شیر مادر شانس زنده ماندش کم بود چون یکی دو روز نبود که به دنیا آمده بود. در کل هم حدوداً یکی دو ساعت بیشتر هم نبود که شیر مادر خورده بود…. باقی ماجرا را در کتابم که در حال نگارش هستم میتوانید بخوانید.
راستش تصمیم گرفتم بخشی کوتاه از تجربه بزرگ کردن یک توله سگ بدون مادر را در روز دامپزشک برایتان روایت کنم. به این طریق از تمامی دامپزشکان کشورم بخصوص آقای دکتر رضا محمودی در زنجان هم تشکر میکنم کمال همکاری را با ما داشتند. هر کاری که از دستشان برمیآمد انجام میدادند تا تکمیل کننده این پروژه یعنی زنده ماندن یاشا باشند.
راستی تا یادم نرفته بگویم که اسم یاشا را خودم انتخاب کردم و از ریشه یاشاسین و یاشار این اسم را گرفتم. البته یاشا یک اسم ترکی به معنی زنده ماندن و زنده باد برای پسر هم است. در کل دوست داشتم همه جوره حتی اسمش حال و هوای زنده ماندن ار برایمان تداعی کند و همیطور هم شد.
زنده ماندن یاشا یک نکته دیگری را هم برایم روشن کرد. نکته این بود اگر تلاش کنید و اقدامی صورت دهید باقی عوامل به یاریتان میآیند. نبایستی بیحرکت ماند و دست روی دست گذاشت بایستی در حال حرکت بود و برای زندگی کردن جنگید.
در پایان باز هم روز دامپزشک بر همه دامپزشکان تلاشگر کشورم مبارک باد.