وقتی بخشی از داستان زندگی اندی اندروز را شنیدم که در نوجوانی با این که به فوتبال آمریکایی علاقه نداشته ولی پدر و مادرش اصرار داشتند که او این رشته ورزشی را ادامه بدهد. او که دوران نوجوانی را سپری میکند و وقتی در ابتدای سنین جوانی قرار میگیرد از طریق مادرش متوجه میشود که اصرار و سماجت پدرش برای اینکه اندروز رشته ورزشی فوتبال آمریکایی را ادامه دهد آن بود که میخواسته فرزندش در انتخاب یک هدف یا تصمیم استمرار و پشتکار داشته باشد و با بهانههای موقتی و من در آوردی پا پس نکشد. همین مسئله باعث میشود او بعد از مدتی به نگارش کتابی بپردازد که خود او آن را به رشته تحریر درآورده بود. در این جریان او به ۵۱ ناشر کتابش را ارائه میدهد ولی هیچ کدام علاقهای به چاپ کتابش نداشتند. در حالی که انتشاراتی پنجاه و دوم ناشرش تأیید میکند که کتابش را چاپ کند.
وقتی این داستان را شنیدم. داشتم فکر میکردم اگر او در همان اول کار با چند ناشری که کتابش را رد کرده بودند تسلیم میشد و ادامه نمیداد آیا الان در سمت سخنران انگیرشی قرار داشت یا نه؟آیا میتوانست کتاب پر فروشی که به چندین زبان دنیا ترجمه شده است را به خود اختصاص دهد.
این داستان به ما نکته های زیادی را یادآور میشود. اولی آنکه اندروز موضوع پشتکار و سماجت را در خود نهادینه کرده و با چند بار نه شنیدن عقب نشینی نمیکند. از طرفی، در مداومت در کار را هم به ما ثابت میکند. اینکه کاری را شروع میکنی اگر تا انتها ادامه دهی میتوانی در کنار اینکه اعتماد به نفست را تقویت کنی. از طرف دیگر، میتوانی در مقابل بسیاری از شکست های جزئی و نا چیز قد علم کنی و دنیای متفاوت تری را برای خود ایجاد کنی.
البته در طول تاریخ از این دست داستان ها در مورد پشتکار و تلاش افراد کم نشنیدهایم. یکی از آنها هم میتواند زندگی کوتاه نقاش معروف هلندی ونسان ونگوک باشد.
بگذریم، وقتی این داستان و موضوع سماجت در سومین جلسه سمپوزیوم توسعه فردی با تدریس آقای شاهین کلانتری مطرح شد، من هم گذری به دوران کودکی خودم زدم. حتی میتوانم مثال هایی هم برایتان بیاورم، اما تصمیم گرفتم به خاطره و تجربهای که در دوران کودکی با پدرم داشتم گریزی بزنم.
من که هفت و هشت سال بیشتر نداشتم هر هفته جمعه ها با پدر و برادرم ساعت حدودهای ۴ و نیم صبح یعنی قبل طلوع آفتاب به کوه میرفتیم. کوه گاوازنگ از مکانهای تفریحیست که تا همین الان جزو پر طرفدارترین تفرجگاه های مردم زنجان به حساب میآید. داشتم میگفتم وقتی به کوه میرفتم همیشه برادرم که یکی دو سال از من بزرگتر بود جلویم راه میافتاد و از ما فاصله میگرفت، ولی من نمیتوانستم به پای او برسم. در حالی که پدرم برای اینکه من بین راه خسته نشوم بهم میگفت هر جا که خسته شدی استراحت کن دوباره ادامه میدهیم. این حرف پدر همیشه در آن لحظات به مانند مُسکن آرامبخشی بود که برای کل روز آرامم میکرد و دیگر نگران سرعت گرفتن برادرم نبود. پدرم با اینکه میتوانست حتی سریعتر از برادرم خود را به قله برساند با قدم های من پیش میرفت و میگفت به جلو رفتن برادرم اهمیت ندهم. همین طور آهسته حرکت کن ما هم به قله کوه میرسیم.
شاید اگر پشتیبانی و حمایت پدرم در آن لحظات نبود من در همان یکی دوباری که به کوه رفته بودم و خسته شده بودم ول میکردم و بهانهام این بود که نمیتوانم بالا بیایم زود اولش خسته میشوم، ولی همان موقع یاد گرفتم دست از تلاش بر ندارم تا وقتی به قله رسیدم. شاید کمی دیر برسم ولی با تلاش و استمرار در حرکتم حتما میرسم و صعود شیرینی را تجربه میکنم.