-ثروت یعنی اینکه زندگی را تمام و کمال تجربه کنیم.
هنری دیوید تورو
به نظر من هم ثروت واقعی آن است که در تمام لحظات زندگی حضور داشته باشیم و قدرش را بدانیم و برای خود تجربههای خوبی را به یادگار بگذاریم. زندگی فراتر از آن است که بخواهیم در موردش صحبت کنیم. به واقع ارزشمندتر از آن است که بخواهیم اصلاً قیمتی بر رویاش بگذاریم. بسیاری از ما فکر میکنیم وقتی صحبت از ثروت میکنیم یعنی اینکه پول هر روز و هر لحظه به حسابمان واریز شود و در دنیایی از اسکناس غلت بخوریم، منتها ثروت واقع یعنی اینکه خانوادهات در کنارت هستند. از همه مهمتر اینکه سالم هستی و همین که دولا راست میشوی و به خوبی نفس میکشی این یعنی ثروت.
بله نفس میکشی! شاید سادهلوحانه به نظر برسد، ولی حقیقت دارد. به نظرم همین نفس کشیدن ساده را گاهی که نه! میشود گفت بیشتر اوقات برای همه ما یک امر طبیعی و عادی است در حالی که از نظر من یک ثروت و موهبت محسوب میشود که از وجود آن همه جوره غافل هستیم.
راستش از همین به اصطلاح نفس کشیدن ساده تجربه بینظیری دارم و هیچ وقت از یاد نمیبرم. ماجرا اینطور شروع شد که ۵ و ۶ سال پیش در یک عصر تابستان بود. من و برادرم خانه بودیم و هیچ کسی دیگری خانه نبود و من داشتم گوشت کوبیده آبگوشتی را که برای ناهار پخته بودیم را برای عصرانه آماده میکردم تا بقیه هم که به زودی از راه میرسیدند به ما بپیوندند و در خوردن آن همه اعضای خانواده با هم شریک باشیم. همین طور مشغول جدا کردن گوشتها از استخوانها بودم. یک لحظه به ذهنم رسید که یک بخشی از گوشت آبگوشت را که استخوان نرم هم داشت البته گوشتی هم بود را بخورم. حس خوبی بهم میداد. آن تکه خیلی کوچک را در دهانم گذاشتم نمیدانم چه شد تا متوجه بشوم و به خودم بیایم حین خوردن به گلویم پرید و گوشت به اصطلاح نرم راه نفس کشیدن را گرفت. اول فکر کردم چیزییم نیست.
بعد چند ثانیه نگذشت که متوجه شدم نه موضوع جدیتر از این بحثها بود. واقعاً نمیتوانستم نفس بکشم. از جایم بلند شدم. حتی نمیتوانستم داد بزنم کمک بخواهم احساس میکردم دیگر اکسیژنی وجود ندارد. فقط صدای نالهای ضعیف بود که از گوشم میشنیدم. برادرم که در اتاق بود نزدیکم آمد و مرا با آن سر وضع دید نگران شد، چون با صداهای من متوجه موضوع شده بود.
از دیدن چهره برادرم روبروی خود متوجه شدم نه اوضاع خوب نیست. برادرم دست پاچه شده بود و مدام به من میگفت چیزی نیست من بالا و پایین میپریدم انگار یک صدای خفیفی از دهانم بیرون میآمد. در آن لحظه تنها چیزی که میخواستم این بود که راحت بتوانم نفس بکشم. لحظات به سرعت میگذشت. من در این لحظه اشکهایم سرازیر شد و چون گفتم دیگر کارم تمام است.
نمیدانم قضیه چه بود، منتها در آن لحظه فقط فقط به نفس کشیدن فکر میکردم نه چیز دیگری. در این لحظات یک ندایی یا صدایی در درونم میگفت سرفه کن. من میخواستم ولی نمیتوانستم چند باری تلاش کردم ولی نشد. زور و توان آخرم را داشتم میزدم تا سرفهام بیاید که نمیآمد که نمیآمد. آخر چطور میتوانستم نفس بکشم و سرفه کنم راه گلویم بسته بود. خیلی تقلا کردم و برادر حسابی ترسیده بود و نمیدانست چکار کند. در این تلاشهایی که ثانیهها از پی هم میگذشت برایم عمری شد.
در حین اینکه داشتم برای سرفه کردن تلاش میکردم واقعاً متوجه شدم که دیگری چیزی نمانده نفسم بند بیاید و نقش زمین بشوم، ولی واقعاً من نمیخواستم این اتفاق بیافتد. در آن دقایقی که راه نفسم بسته شده بود بازم تلاشم را کردم سرفه کنم. در این کش و قوس بودم که احساس کردم یک مقدار راه گلویم باز شد. هم امیدوار شدم هم نه.
امیدوار شدم هر چند میدانستم شاید نتیجه ندهد. بیشتر که این کار را تکرار کردم راه نفس کشیدن باز و بازتر شد و یک مرتبه به سرفه افتادم و توانستم نفس بکشم. در آن لحظه حس رودخانه یا سد خروشانی را داشتم که جلویش سنگ بزرگی قرار داشت و بالاخره با هزار زور و زحمت این سنگ را از مسیرش کنار زده و آب با جریانی طوفای در این مسیر به سرعت دارد از لابهلای سنگهای متلاشی شده حرکت میکند. در آن لحظه چشمانم پر از اشک شد و تا میتوانستم گریه کردم. باوم نمیشد در عرض چند ثانیه داشتم زندگی را به درود میگفتم.
همین ماجرایی که باعث و بانیش یک تکه کوچکی از استخوان نرم و گوشت چسبیده به آن بود سبب شد همیشه قدر دم و بازدمهای زندگیام را بدانم. هر چند گاهی باز فراموش میکنم، منتها وقتی به آن اتفاق فکر میکردم و فکر میکنم مطمئنتر میشوم که زندگی ارزشمندتر از هر مقدار پولی است که قرار است با آن معامله کنیم.
از طرفی، در آن لحظات زندگی و زندگی کردن را به معنای واقعی لمس کردم. بله زندگی همین دم و بازدمهایی پی در پی است که ردو بدل میکنیم و اصلاً توجهی هم به آن نداریم و متأسفانه جزو روزمرگیهای زندگیمان شده است.
نکته پایانی من فرزانه کردلو در سایت جهان فکر آن است که قدر تک تک لحظات زندگیمان را بدانیم و واقعاٌ این شعار نیست چون در ماجرایی که برایتان روایت کردم با تمام وجود آن را حس کردم.