بهطور کلی از تکدیگری و گدایی خوشم نمیآید. در نهایت به فردی هم که روبهرویم بیایستد و گدایی کند علاقهای ندارم و واکنشی هم نشان نمیدهم. اشتباه برداشت نشود. من منظورم این نیست که به نیازمندان کمک نکنیم، نه!. از طرفی، بحث نیازمندان واقعی فرق میکند و آن افراد به هر قیمتی جلوی هر کس و ناکسی دست به گدایی دراز نمیکنند. با استثنائات هم کاری ندارم.
بهنظرم هر کسی باید نان بازویش را بخورد. یعنی خودش کار کند و خرجش را درآورد نه اینکه تکدیگری کند. حال که میگویم نان بازو، نه الزاماً اینکه بهصورت فیزیکی و خیلی سخت هم تلاش کند و نان بخور و نمیری بهدستآورد. این کار خیلی هم قابلاحترام است. منتها خیلیها هم هستند کار میکنند و البته هوشمندانه و حتی از راه حلال هم پول پارو میکنند و بهقولی نانشان در روغن است.
چند روز پیش در پیادهرو در یکی از مراکز پرتردد زنجان در حال حرکت بودم و مسیرم را رو به جلو میرفتم که گدایی دیدم. خانمی چادری بود که بر زمین کنار پیادهرو نشسته بود. آن زن رویش را گرفته و به محض نزدیکشدن عابری عجز و ناله میکرد تا پولی کاسب شود. یک عده مبلغی در نایلونش میگذاشتند و خیلیها هم مثل من بیتفاوت از کنارش رد میشدند.
البته من خودم وقتی با چنین صحنههایی روبهرو میشوم. اول از همه این فکر به ذهنم میرسد که چرا گدایی؟ راه دیگری نیست؟
بعد باندهای گداپرور برای لحظاتی در ذهنم نقش میبندند. میدانم اوضاع اقتصادی کشور خوب نیست و وضع معاش مردم خوب نیست. همه اینها را میدانم. بهویژه وقتی میبینم فردی کودکی را هم وسیله کرده تا بهتر کارش را جلو پیش ببرد کفرم میگیرد. آخر آن بچه بیگناه چه گناهی کرده است. اصلا معلوم نیست بچه برای خودش هست یا برای فرد دیگریست؟
خلاصه گذشت و امروز کتاب «روح پول» اثر لئین توییست و ترزا بارکر را میخواندم که به بخشی از آن نظرم جلب شد:
روز سوم، دوشادوش رام کریشنا در خیابانهای بمبئی قدمزدم با کسی که در مقام میراث مجسم گاندی مورد احترام بود و در جایگاه صنعتگر، بشردوست، رهبر معنوی، پدر روحی بزرگ شهرۀ آفاق. شاهد بودم که در خیابانهای بمبئی هر که او را میشناخت به زانو میافتاد و بر پاهایش بوسه میزد و شاهد بودم که او در عین حال گداها را نادیده میگرفت. انگار آنها را نمیدید، آنها آنجا نبودند. چنان بدون برخورد با آنها از رویشان رد میشد که فکر میکردی هیچ توجهی به وضعیت آنها ندارد.
وقتی در بمبئی قدم میزنید بهویژه در بخشهای خاصی از شهر که ما در آن قدم میزدیم باید به معنای کامل کلمه از روی مردمی که در خیابان زندگی میکنند بگذرید. آنها که دستهای از ریخت افتادهشان را برای گرفتن صدقه دراز میکنند یا کودکان نابینایشان را جلوی صورت شما میگیرند یا لباستان را میکشند یا عجز و لابه میکنند بهشدت توجه شما را جلب میکنند. برای غربیای مثل من دیدن این چیزها تکاندهنده است، حتی شهادت دادنش آزاردهنده است پس همۀ حواسم متوجه آنها بود. نمیتوانستم به چیزی دیگری فکر یا توجه کنم اما رام کریشنا به آنها واکنشی نشان نمیداد.
آنها هم طوری که به من هجوم میآوردند به او هجوم نمیآوردند. انگار توافقی ضمنی با آنها داشت. یا حصاری دورش کشیده شده بود. او بدون تماس یا حرفی از میان آنها میگذشت و من متحیر بودم که چنان مرد بزرگی، چنان مرد دلرحمی چطور میتوانست این چنین آنها را نادیده بگیرد. این نخستین شناخت من از نور و تاریکی هند بود و نور و تاریکی چنین مرد بزرگی که باید آن مردم را نمیدید، درگیرشان نمیشد و حتی به وجودشان در آنجا اقرار نمیکرد تا بتواند وظایفش را انجام دهد.
آن فقر و گرسنگی خردکننده حقایق دیگری را نیز دربرداشت که رفتار رام کریشنا با گدایان در چشماندازی متفاوت قرار میداد. امرواقع غمانگیز این است که در هند و البته در کشورهایی دیگر نیز اما بهویژه در هند، **گدایی** یک صنعت است. فکرش هم برای ما دشوار است امّا در هند گدایی صنعتی سازمانیافته است و در بسیاری جاها اربابانی مافیایی وجود دارند که مردم را وادار به ناقصسازی فرزندانشان میکنند تا گدایان چشمگیرتری باشند. این کار نهتنها گداشدن مادالعمر فرد را تضمین میکند بلکه گدایانی نسل در نسل ایجاد میکند.