امروز نزدیکهای ظهر بایستی مرکز شهر و به قولی مرکز خرید میرفتم. یک بخشی را با تاکسی رفتم و بخشی را هم پیاده طی کردم تا به مقصد برسم.
در کل روزهای آخر سال پیادهروی در بخشهای پرتردد شهر را دوست دارم. البته امسال یک مقدار به خاطر گرانی و اتفاقات اخیر کمی اوضاع خیلی مثل سابق نیست و آن شور و شوق وجود ندارد، ولی باز حال و هوای نزدیک شدن به عید و شروع سال جدید حتّا شده برای بچههای کوچک و رسمورسومات آن جاریست و هنوز رنگ نباخته. خلاصه کارم را انجام دادم و در حال برگشت بودم.
در پیادهروی نه چندان شلوغ در حال حرکت به سمت جلو بودم. دستفروشهایی هم با عناوین مختلف بساط پهن کرده بودند و در حال جذب مشتری بودند.
همینطور که داشتم میرفتم چند قدم جلوتر با زنی روبرو شدم. بساط کوچکی داشت و اسکاچ و سیم ظرفشویی میفروخت.
از لهجه و گویشش معلوم بود زنجانی نیست و طرفهای جنوب است. اینطور حدس زدم.
در همان لحظه که میگفت از من خرید کنید. از کنارش بیتفاوت گذشتم، منتها نمیدانم، نجوایی در دلم گفت بخر. هر چند نیاز هم نداشتم. چند قدمی نرفته بودم که برگشتم.
نگاهی به اسکاچها کردم و خم شدم از لابلای آنها یکی برداشتم.
-خانم چند؟
-۱۵۰۰۰ تومان
-گرون میدی.
-خانم دو تا بردار یتیم دارم. محتاجم به خدا.
از این مدل فروشندگی خیلی خوشم نمیآید. لبخندی زدم و گفتم:
-من یکی بیشتر نمیخوام. همین کافیه.
پول نقد داشتم. ولی ۵۰۰۰ هزاری تومانی نداشتم. همین که چشمم به کارتخوانش افتاد.
– کارت بکشم؟
– خراب است.
کیفم را باز کردم ۲۰ هزار تومانی برداشتم و به او دادم، و منتظر بقیه پولم بودم.
-خانم دو تا بردار کامل بشه و یتیم دارم. محتاجم.
-نه همون یکی کافیه. بله میدونم امسال وضع هیچ کس خوب نبود.
اصرار داشت که یکی هم بردارم و من چنین نکردم. به اطراف نگاه کردم. در آن نزدیکی عابر بانک بود. گفتم پول نقد را بدهد تا بروم ۱۵۰۰۰ تومان از عابر بانک کارت بکشم. خیلی تمایلی نداشت، ولی داد.
اسکاچ را بر روی باقی اسکاچها گذاشتم و به سمت عابر بانک رفتم. تازه یادم افتاد عابر بانک هم ۵۰۰۰ تومانی نمیدهد. از دستفروشی که آن نزدیکی بود خواستار دو تا ۵۰۰۰ تومانی شدم که گفت نداریم.
بیخیال موضوع شدم و رفتم سمت زن دستفروش.
– عابر بانک ۵۰۰۰ تومانی ندارد. اگر خودت داری بده، و گرنه نمیتونم خرید کنم.
همین که این را شنید، مجدد اصرار داشت که دو تا بردارم و من هم چنین قصدی نداشتم. دیدم برای یک لحظه دست راستش در جیب کناریش فرو برد و ۲۰۰۰ تومانی تا شده را درآورد. دو دل بود.
– همین را دارم.
در آن لحظه گفت:
– همین الان دو تا خانم ازم خرید کردن و هر کدام دو تا بردن. کارت کشیدن.
جا خوردم!
-شما که گفتی کارتخوانت خرابه.
وقتی متوجه شدم دروغ گفته. حس خوبی نداشتم. خودش هم نفهمید چی گفت. خواست مثلن درست کند، سریع گفت:
– دادم آن مغازه الان برایم درست کرد.
میتوانستم پولم را بگیرم و قید خرید از او را بزنم، امّا چنین نکردم و بدون هیچ حرفی ۲۰۰۰ تومانی را گرفتم.
در آن لحظه به این فکر کردم که وقتی هر یک از ما که جزء کوچکی از یک جامعه بزرگ هستیم، به هم دروغ میگوییم و غیره، چگونه انتظار داریم در ردههای بالاتر به خصوص در رأس جامعه راست بشنویم و صداقت را مشاهده کنیم.
در آن لحظات یاد داستان «از ماست که بر ماست» یا همان کباب غاز آقای سید علی جمالزاده که فکر کنم در کتاب ادبیات فارسی دوم دبیرستان خوانده بودم افتادم.
چه واقعیت تلخی!
هر روز با چنین اتفاقاتی رو به هستیم.
مطمئنا با تغییر خود میتوانیم به تغییر جامعه کمک کنیم.
بله همینطوره که میگین
و هر روز با این مدل رفتارها هر کدوم به نوعی در زندگی روزمره مواجهیم.
فقط بایستی هر کدوم با یه بازنگری در رفتار و کردارمون بکنیم تا یه وقت مسیر اشتباه نریم.
ممنونم عزیزم که وقت گذاشتین و این مطلبم رو هم خوندین.
سپاس