وقتی داشتم به این سوال فکر میکردم نکات زیادی ذهنم آمد. به تبع خاطرات زیادی هم مرور شد. البته طبیعی است، چون در این حالت در ذهنم دنبال دلایل و مستنداتی هستم که ببینم چه چیزی در مورد نوشتن پیدا میکنم. اصلن چیزی هست یا نه و جواب مثبت است.
البته یک نکتهای را هم بگویم. شاید فکر کنید الان که به نوشتن علاقهمند هستم و حتی بخش زیادی از کارم با نوشتن تعریف میشود، چنین دیدگاههایی دارم، نه اینگونه نیست.
همین قدر بگویم که در دوران مدرسه انشاهای خوبی نمینوشتم. نه اینکه بد باشد نه! ولی خیلی هم از نظر خودم خوب از آب در نمیآمد.
در دوران مدرسه یادم هست، وقتی معلم در کلاس برای جلسه بعد موضوعی میداد تا بنویسیم و بیاریم و با صدای بلند سر کلاس بخوانیم، بیشتر به این فکر میکردم چی بنویسم. ای بابا باز باید برای جلسه بعد مطلب بنویسم.
یادم هست در آن زمان میرفتم سراغ کتابهایی که در مورد آن موضوع گفته بود، و سعی میکردم بخوانم و چیزهایی شکار کنم و بر اساس برداشت خودم در انشایم دخیل کنم و سر کلاس ببرم. همان زمانها هم از اینکه از فرد نامی، سخنی نقل قول کنم و در نوشتهام بیاورم برایم جذاب بود.
از طرفی، از این که بایستی اسمم خوانده میشد و سر کلاس با صدای بلند نوشتههایم را میخواندم حس خوبی نداشتم. و هر لحظه خدا خدا میکردم یا اسم من از روی دفتر معلم خوانده نشود، یا اگر هم خوانده میشود، سریع بروم و انشایی را که یک صفحه یا دو صفحه بود را بخوانم و یک نمره بگیرم و بیایم و بنشینم سر جایم.
ناگفته نماند که تمام تلاشم را میکردم، نوشتهای که مینویسم خوب باشد و نظرات را جلب کند. البته در آن زمان متوجه نشدم چقدر نظرات را جلب کردم. در کل در آن زمانها هدفم بیشتر انجام دادن آن تکلیف بود، تا اینکه کیفیتش چه باشد، خیلی به آن فکر نمیکردم.
موضوع بعدی که باعث میشود از همان کودکی تا به الان به سراغ نوشتن بروم، داشتن دفتر خاطرات بود و موضوع روزانهنویسی بود، چون انجام میدادم. حتی یادم هست از این که دفتر مخصوص به این کار داشته باشم، به شخصه حس خوبی داشتم، و از این کار لذت میبردم و برایم خاص بود و احساس میکردم فرد خاصی هستم.
دسته آخر الان که بیشتر دقت میکنم، بیشتر اوقات مینوشتم که چیزی از آن روز داشته باشم. البته به طور حتم پدرم در نوشتن و خواندن و در نهایت علاقهمندی من به نوشتن به شکلهای مختلف بیتاثیر نبود.
کسی که به زیبانویسی هم خیلی اهمیت میداد. نه اینکه اجبار کند، ولی دوست داشت. راستش هر چقدر در خود عمیق میشوم میبینم به هر حال در هر بخش از زندگیم، من با نوشتن یک رابطهای داشتهام.
مثلن وقتی کودکی بودم که حتی هنوز به مدرسه نرفته بودم و گاهی اوقات قلم به دست میشدم نه اینکه بنویسم، برای اینکه مثلاً نقاشی بکشم، قشنگ یادم هست که با دست چپ وارد عمل میشدم. دست خودم نبود و این موضوع ناخودآگاه در من شکل میگرفت.
البته مادر من از این موضوع خیلی خرسند نبود و دوست نداشت دخترش چپ دست باشد و با دست چپ بنویسد. الان که بیشتر دقت میکنم به او حق میدهم. شاید تصور اطرافیان و جامعه از چپ دستی و بخصوص برای یک دختر خوب نبود.
نمیدانم هر چه بود، وقتی در سن شش سالگی مداد به دست میگرفتم تا چیزی بر روی کاغذ رسم کنم، یک جورایی نگران بودم، بیشتر حواسم به این بود که با دست راست انجام دهم، چون مادرم شاکی میشد. به نوعی دوست داشتم رضایتش را جلب کنم، پس هر روز که میگذشت من با دست چپ نوشتن فاصله میگرفتم و به راست دست بودن گرایش پیدا میکردم.
الان که نگاه میکنم. وقتی تایپ میکنم اینکه چپ دست باشی یا راست دست خیلی اهمیت ندارد، چون با هر دو بایستی کار کنی و الا جواب نمیدهد، چرا که با هر دو دست در نهایت یک اثر و نوشته کوتاه و بلند خلق میکنم.
و خلاصه اینکه مینویسم که بیشتر خودم را کشف کنم و بیشتر به افکارم نظم دهم.
دیگر اینکه اینروزها کارم به گونهای هست که حس میکنم با نوشتن بیشتر میتوانم به دیگران کمک کنم، پس، این بخش ماجرا حس قشنگی به من منتقل میکند و من دوستش دارم.
و در کلام آخر مینویسم که تا ابد زنده بمانم.