چند روز پیش در کوه بودم و ابتدای مسیر کوهپیماییمان بود. همین طور که داشتم با بقیه به سمت قله حرکت میکردیم. سروصدایی از پشت حرکت افراد جلویی را متوقف کرد. صدای چند زن که با داد و فریاد کردن حال بد همراهشان را اعلام میکردند. من یک لحظه به عقب برگشتم مردی حدوداٌ ۵۰ ساله را چند قدم پایین تر دیدم. حالت عادی نداشت و رعشه گرفته بود. نمیدانم کسی را که حالت غشی بهش دست میدهد را تا حالا از نزدیک دیدید. انگار زن و بچهاش بودند که با داد و فریاد میخواستند مردشان حرکت نکند و بیایسیتد. مرد همین طور که تن و بندش میلرزید تعادل نداشت و به این طرف و آن طرف تاب میخورد. افرادی که آن حوالی بودند سریع به مرد نزدیک شدند تا یک وقت در اثر تعادل نداشتن نقش بر زمین نشوند. بالاخره راضی شد که بر زمین بنشیند.
نمیدانم مرد چه قصد و منظوری داشت. در همان حال و احوال اصرار داشت بلند شود و به بالای کوه برود. حرف هیچ کس را هم قبول نمیکرد. نمیدانم متوجه حال خودش نبود. آیا وقتی مینشست حس و حال خوبی نداشت که سریع میخواست بلند شود و حرکت کند. شاید هم غرورش اجازه نمیداد از حرکت باز ایستد. نمیدانم موضوع چه بود. همین که با اصرار بقیه و بخصوص همسر و دخترش مجبور به نشستن میشد با عجله قصد داشت که بلند شود و به سمت قله حرکت کند و میگفت چیزیم نیست. چطوری چیزیش نیست!!
هیچ چیز هم همراه نداشتند. یکی پرسید کسی خوردنی شیرین دارد. تعدادی خرما در کولهام داشتم. به سرعت از کولهام خارج کردم و بیمعطلی به دخترش دادم. چند خرما دهانش گذاشتند تا اگر فشارش افتاده باشد کمی بهتر شود. بقیه هم آبی به خوردش دادند تا حالش جا بیاید، ولی فایده نداشت مثل کسی که پریشان حال است و نمیداند به دنبال چیست بیمحابا بلند میشد و میخواست برود. سوال این بود که چرا و کجا؟!!
داشتم فکر میکردم عجله برایچیست. مگر آن بالا چه خبر است. نمیتوانم قضاوت کنم شاید واقعاً مشکل و بیماری زمینهای داشت. یا فشارش افتاده بود. اصلا هر چیزی که بود پریشان احوالیش و شاید هم غرور بیجایش را نمیتوانستم درک کنم. پیش خودم گفتم اگر فکر خودت نیستی اصلاً موردی ندارد، حداقل به فکر همسر و دخترت باش. آنها چه گناهی کردند.
داشتم فکر میکردم گاهی خودمان هم در مسیر پر و پیچ خم زندگی چنین احوالاتی را حس میکنیم. بیآنکه یک لحظه توقف کنیم و به این طرف و آن طرف نگاه کنیم بیمحابا و بدون فکر فقط میخواهیم حرکت کنیم و برویم. هر جا که شد و اصلاً برایمان مهم نیست کجا میرویم. بایستی درنگ کنیم. کمی ایست کنیم و از خود سوالاتی بپرسیم. اصلا آذوقه سفرم را داریم؟ اصلاً طرح و برنامهای از قبل برای خود چیدیم. اصلاً میدانیم قبلاً کجا بودیم و حالا کجای راه قرار داریم و بعداً به کجا میخواهیم برسیم.
اصلا یکی نیست به آن مرد بگوید این همه عجله برای چیست؟! آیا آن بالا خبری است ما نمیدانیم. به نظرم سلامتی مهمتر از رسیدن به مقصد است. وقتی از مسیر لذت نبری رسیدن به مقصد به هر قیمتی چه ارزشی دارد.
این اتفاق برای خودم تلنگر خوبی بود!