E html> بهم غذا می دید؟ - جهان فکر
خانه / داستان نویسی / بهم غذا می دید؟

بهم غذا می دید؟

jahanfekr- instagram- social- media

telegram

ساعت حدودهای دو بعد از ظهر بود. پاهایش دیگر نمی‌توانست بدن بی جانش را به این سمت و آن سمت بکشد. در حین اینکه گرسنه بود، اوضاع خوبی نداشت. درد نشئگی دوباره به سراغش آمده بود. مقاومت می‌کند و به زور خودش و چرخ دستیش را به جلو می‌راند. به این طرف و آن طرف کوچه نگاهی می‌اندازد بالاخره به سر خیابان می‌رسد. از بس در این چند ماه به زباله گردی مشغول بوده سیاه و سوخته شده. اگر آشنایی هم او را ببیند دیگر نمی‌شناسدش.

 Round-waste

همین طوری که داشت با دو چشمش اطراف را دید می‌زد. سر خیابان سطل زباله‌ای می‌بیند. انگار کمی انرژی به احمد تزریق کردند. با کلی مکافات خود را به کنار سطل فلزی طوسی رنگ می‌رساند. دیر رسیده بود. قبل او زباله گردهای دیگر غنیمت ها تفیک کرده بودند. خوبهایش را سوا کرده بودند و چیزی با ارزشی برای او وجود نداشت. دیگر این روزها ماسک هم به دهان نمی‌زد. نداشت که بزند. بیماری کرونا را به جان خرید بود. حتی اگر می‌مرد اوضاعیش بدتر از این که نمی‌خواست بشود. هر چند هر بار که نشئه می‌شد چیزی جزء مرگ از خدا نمی‌خواست.
کلی کلافه شده بود. در آن لحظه‌ی بوی دیگری نظرش را به خود جلب کرد. درست متوجه شده بود بو بوی غذا بود. وقتی سر بلند کرد و اطراف را یک رصدی کرد. دید آن سمت خیابان غذاخوری وجود دارد. دو پا داشت و دو پای دیگر قرض گرفت و هر جور بود خود را به غذا خوری رساند. خواست وارد شود. جلویش یک مرد میان سال سبز شد.
-بله کجا ! کاری داشتی؟ چیه! سرتو اندختی پایین عین گوسفند میری. اینجا صاحب داره.
سلام آقا، غذا بهم غذا میدید. حتی پولم دارم. این پانزده هزار تومان را می‌گیری یک پرس برنج خالی بدی. خیلی گشنه‌ام یک شبانه روز هیچی نخوردم.
نه آقا جان برو خدا روزتو جدا دیگه بده. ما چیزی نداریم.
انگار صاحب مغازه پیش روی خودش داشت. مرد میان سال بی توجه به التماس های احمد شاگرد مغازه را صدا می‍زند و از او می‌خواهد احمد را از آنجا دور کند. احمد مقاومت می‌کند. پسر جوان دست احمد را می‌گیرد و او را به بیرون هل می‌دهد. احمد با این که داشت آخرین زورهایش را می‌زد
در این لحظه دیگر چیزی متوجه نمی‌شود یک آن خود را وسط خیابان می‌بیند. در آن لحظه صدای خنده های دختر ۴ ساله‌اش که بابا می‌کرد و تصویر همسرش ندا جلوی رویش ظاهر شدند. همین طور که نشئه بود خورشید نگاهش را از او بر نمی‌داشت و مستقیم به چشمان نیمه بازش خیره شده بود.

 

درباره‌ی فرزانه

حتما ببینید

100- dastan- story- writting

داستانویسی

حدوداً ۲ هفته‌ای است که در دوره‌ای  آنلاین به نام ۱۰۰ داستان شرکت کردم که …

2 نظر

  1. درود بر شما موضوع جالبی رو انتخاب کردید بهتون تبریک میگم. ولی ترجیح میدادم یکم بیشتر وارد فضا و شخصیت سازی بشیم تا بتونیم بیشتر احمد رو بفهمیم.
    دستتون درد نکنه. خیلی خوب بود. موفق باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *