در سالهای اخیر وقتی کتابهای توسعه فردی افراد موفقی چون برایان تریسی، دارن هاردی، آنتونی رابینز و دیل کارنگی و … را میخواندم حتی در «کتاب جادوی فکر بزرگ» دیوید شوارتز که قبلا یک بار خوانده بودم همیشه حرف از کتابهای ناپلئون هیل از جمله «بیاندیشید تا ثروتمند شوید» از نقل قول گرفته تا سخن کوتاه و غیره از این نویسنده آمریکایی حرف به میان میآمد.
ناگفته نماند که دوست داشتم این کتاب را تهیه کنم و بخوانم، منتها شاید چون کتابهای دیگری در اولویت بود نمیتوانستم آن را تهیه کنم. تقریباً دو ماه پیش بود که وارد کتابفروشی شدم و کتاب مورد نظر یعنی “بیاندیشید و تا ثروتمند شوید” را خریدم.
گاهی فرصت کنم حتما چند صفحه از آن را میخوانم و امروز بخشی از کتاب را خواندم که مربوط به بحث تمایل و رسیدن به هدفهای مشخص شده در زندگی بود. خیلی برایم جالب بود که در پایان این بخش ناپلئون هیل در مورد زندگی شخصی خود مثال زیبایی زده بود. او در مورد پسر کوچکترش حرف به میان آورده بود.
پسری که به طور عادی متولد نشده بود و نقصی داشت. نقص در قسمت گوشهایش بود. او دو گوش نداشت. پس نمیتوانست بشنود و حرف بزند. دکترها به او گفته بودند که پسرش با همان چهره متفاوتش تا آخر عمر کَر و لال خواهد ماند، ناپلئون هیل یکی از پیشگامان سبک توسعه فردی از همان ابتدا نمیخواست
این موضوع را بپذیرد و همواره به خوب شدن پسرش امیدوار بود. از همان کودکی چنان در فکر و نگرش پسرش کار کرد تا مستقل بار بیاید. به مرور کورسوهای امید در ناپلئون هیل پدیدار شد. او و همسرش یه هیچ وجه نمیخواستند پسرشان به غیر از مدرسه عادی جای دیگری درس بخواند و همینطور هم شد. او همچنان این مسیر را ادامه داد تا به هدف یا بهتر بگوییم آرزویش دست پیدا کند. پسری که نمیتوانست بشنود و حرف بزند در کنار دیگر بچههای عادی درس خواند و حتی تا دانشگاه هم پیش رفت. کسی که در ابتدای تولد نمیتوانست حتی یک کلمه بشنود و حرف بزند بالاخره به حرف آمد و مشکل شنیداریش هم بتدریج برطرف شد.
نکته مهم ماجرا این بود پسر ناپلئون هیل نه تنها خودش پلههای موفقیت را یکی پس از دیگری طی کرد، بلکه در این مسیر حتی به همراه پدرش به افرادی که چنین مشکلی داشتند امید زندگی دوباره داد. این داستان برای خود من خیلی الهام بخش بود. اینکه گاهی که نه! خیلی وقتها میتوانی خلاف آنچه طبیعت در وجودت قرار داده پیش بری و به طور حتم معجزه اتفاق میافتد.
به قول ناپلئون هیل که همیشه این نکته را به پسرش یادآوری میکرد که در پس آن مشکل و مسئلهای که پیش رویت قرار دارد همیشه یک هدیه ارزشمند و عظیم نهفته است.
منم باید حتما این کتاب رو بخونم
سلام
لیلا جان چه خوب که مشتاق شدی این کتاب بخونی. خیلی هم عالی
موفق باشی