در روزهای اولیه گذراندن دوره نویسندگی خلاق آقای شاهین کلانتری هستم. اولین جلسات دوره با نوشتن قطعه شروع شد. تصمیم دارم در این صفحه قطعاتم را منتشر کنم.
قطعه اول
امروز برای لحظاتی که فرصت داشتم در اینستاگرام در صفحات مورد علاقهام گشت میزدم که چشمم به محتوای جالبی افتاد. برای ثانیه هایی مرا به فکر فرو برد. محتوای ویدئویی که شخص در آن می گفت هر کدام از ما آدم ها نیروی عظیمی در خود نهفته داریم، کافیست آن را بشناسیم و در مسیر رشد و تکامل آن را قرار دهیم و به زودی خود شاهد این نیرو درونی در وجود خود خواهیم بود. همه موجودات زنده این قدرت درونی را دارند. کرم ابریشمی که بعد از مدتی پروانه وجودش نمایان می شود. تخم مرغی که به جوجه و بعد به مرغ تبدیل میشود. بچه اردک زشتی که بعدها به قوی سپیدی مبدل می شود.
یک لحظه به خود گفتم من هم حتما نیرویی در درون خود دارم. به طور حتم رسالتی در این دنیا دارم به راستی آن رسالتم چیست؟ من قرار است چه چیزی به این دنیا اضافه کنم. منی که بخشی از پازل دنیا هستم قرار است چه نقشی را بر عهده بگیرم.
پیش خود گفتم شاید نویسنده شدن یک بخشی از این رسالتم باشد. به باور خود سعی میکنم فقط خودم را تغییر دهم به طور حتم این موجب می شود جهان درونم هم تغییر کند. در این لحظه از خود پرسیدم نظرت چیست؟ آیا آماده تغییر خود هستی؟
قطعه دوم
پسر جوان در حالی که سیگار به دهان داشت و با دو دستش فرغونی را به جلو به حرکت در می آورد. در مسیر، کنار جوی آب نزدیک پیاده رو گربه ای را دید. بی درنگ ایستاد. انگار منتظر چیزی بود. منتظر تمام شدن چیزی. متوجه نبودم. جلوتر رفتم. تازه فهمیدم چیزی جلوی حرکتش را گرفته و این باعث شد که از حرکت بیایستد. با دقت که نگاه کردم گربهای را دیدم که در حال خوردن آب از جوی پیاده رو بود. پسر جوان سیگار به دهان که کارگر هم بود همین طور منتظر بود. انگار اگر تا شب گربه داستان ما آنجا می نشست و آب می خورد، پسر جوان دلش نمی آمد این آرامش و دلخوشی را از این حیوان زبان بسته برای لحظاتی بگیرد. گربه وقتی از نوشیدن آبش سیراب شد و به خودش آمد پسرک را جلوی خود دید. بی معطلی از آنجا دور شد. پسر قصه ما وقتی دید گربه با خیال راحت آب خورد و رفت. فرغون خود را همانطور که آنجا ایستاده بود به حرکت درآورد و مسیر خود را در پیش گرفت.
پیش خود گفتم چقدر خوب می شد از این آدم ها روی زمین بیشتر بود. کسی که به یک حیوان و آرامشش این قدر ارزش قائل است، برای اشرف مخلوقات و هم نوع خود چه شاهکاری خلق می کند.
قطعه سوم
صبح زود از خانه بیرون زدم تا به محل کارم بروم. سر خیابان که رسیدم. قدری ایستادم تا ماشین بگیرم. بعد از مدتی انتظار تاکسی از دور دیدم. همین که من را دید به سرعتش اضافه کرد و به سمتم نزدیک شد و جلوی پایم توقف کرد. مسیر را که گفتم با سر تکان دادن و بوق زدن متوجه شدم به مسیرم می خورد. هوا هم سرد بود و حس خوبی داشتم که صبح به آن زودی تاکسی گیرم آمده. سوار شدم و نزدیک مقصد کرایه را دادم و پیاده شدم. تصمیم گرفتم بخشی از مسیر را پیاده روی کنم. تا زمان شروع کار فرصت برای پیاده روی فراهم بود. کیسه ای هم در دستم داشتم و درونش دو سه کتاب بود. هر از گاهی که فرصتی دست میداد قبل و بعد ناهار به سراغ این کتاب ها می رفتم. کیفم هم مثل همیشه بر دوشم بود. همین طور داشتم آهسته و گاهی تند رو به جلو قدم بر می داشتم. در مسیر گربه چاق و چله ای را دیدم که در جلوی در مغازه قصابی ایستاده بود تا پاداش امروزش را از این انتظار بگیرد. او هم سردش بود. انگار مثل من طاقت سرما را نداشت. نزدیک دم در مغازه ایستاده بود و برای گرم شدن بیشتر بدنش را به بدنه در می مالید تا شاید گرمش شود.
قطعه چهارم
امروز بعد چند روزی که به سایتم سر نزده بودم. تصمیم گرفتم در ساعت مشخصی از روز با وقت قبلی دوباره با سایتم دیداری تازه کنم انگار هر دو بخاطر این دوری دلتنگ شده بودیم. من منتظر یک صفحه خالی بودم و سایتم با یک صفحه سفید و تر و تمیز از من استقبال شکوهمندانهای کرد. برای لحظاتی از اینکه این چند روز از سایتم و صفحات سفید و سیاهش دور شده بودم خودم را ملامت کردم. بعد لحظاتی به خود گفتم به جای سرزنش از این لحظه که در آن قرار داری لذت ببر. همین برای سایتم کافیست. همان طور او هم در این لحظه در بودن کنارت لذت میبرد.
یک لحظه از نوشتن و سیاه کرن صفحه سفید وبسایتم متوقف شدم. انگار صفحه سفید سایتم میخواست بیشتر به وی توجه کنم. منم هم دل سیر برای چند دقیقه نگاهش کردم و با تمام وجود حس کردم در آن لحظه تنها کاری که بایستی بکنم آن است که فکرم را هر چه در آن است به عنوان درد و دل یک عاشق و معشوق به او بگویم. او هم بداند که چقدر دل پری داشتم و حرف های نا گفته ای که بایستی گفته می شد.
قطعه پنجم
امروز داشتم فکر میکردم اگر چند لحظه دیگر بمیرم. از زندگی ام راضی بودم؟ آیا خداوند روح،ایده،رویا،توانایی، استعدادی که در وجود من قرار داده بود استفاده کردم؟! اگر همین هایی که برای خودم شمردم در لحظه و ثانیه های مرگم بالای سرم بیایستند و بازخواستم کنند، من چه جوابی دارم بدهم. اصلا جوابی دارم، یا اینکه سکوت خواهم کرد. به طور حتم شاکی خواهند بود. حرف حسابشان این است. چرا که میپرسند، آیا ایدههایت را عملی کردی؟ آیا رویایی را دنبال کردی؟ آیا از استعدادی که به تو داده بودیم استفاده کردی؟ آیا با صدایت توانستی کار بکنی؟ آیا کتابی را که میخواستی نوشتی ؟ و سوالهای دیگر… . همین الان دارم صدایشان را میشنونم. میگویند اگر تو بمیری همه ما با تو خواهیم مُرد و چرا که به ما زندگی نبخشیدی تا جاودانه باشیم.
قطعه ششم
گفت تفاوت آدم هایی مثل من با بقیه در اینکه ما ۳ ثانیه زمان میخوایم تا بتونیم حرفمون رو بزنیم. گاهی راحت و روان حرف میزد و گاهی اوقات برخی حروف را نمیتوانست خوب ادا کند و میکشید و چند باری بایستی یک حرف یک کلمه می کشید تا آن جمله کامل شود. بسیاری اوقات به قدری خوب و روان صحبت میکرد که شنونده متوجه لکنت زبانش نمیشد. هر چند لحظه تکرار چند حرف در یک کلمه تو را متوجه میساخت. برای لحظاتی در فکر فرو رفتم. حتی خودش هم به این موضوع اشاره کرد که حرف زدنی که شما هر لحظه و هر ثانیه انجام میدهید و این کار جزو عادت های روزمره شماست و به هیچ وجه به چشم تان نمی آید، برای ما چالش محسوب میشود. همین طور داشت گرم و گیرا صحبت میکرد. قدری از روزهایی گفت که بر وی سخت گذشته بود. از دوران مدرسهای گفت که توسط دوستش بخاطر لکنت داشتن مسخره شده بود. یا از زمانی گفت که نمیتوانست به راننده بگوید مسیرش ولیعصر است چون نمی توانست آن کلمه ادا کند و برای اینکه کسی متوجه لکنت زبانش نشود یک مسیر راحت را میگفت. در تاکسی خودش را سرزنش میکرد که چرا وقتی میخواهد برود ولیعصر به راننده تاکسی گفته میخواهد. برود هفت تیر.