اولین صفحهی پیدیاف داستان فارسی شکر است را باز کردم و به خواندن مشغول شدم. در صفحات اولیه یک بیوگرافی از آقای جمالزاده نظرم را به خود جلب کرد. از صد سال و اندی عمر فقط سیزده سال آن را در ایران بوده. خواندن را ادامه دادم به گیر افتادن راوی رسیدم. وقتی آن جوانک وارد داستان شد فقط در هر بخش نوشته تا میتوانستم کلی میخندیدم. بخصوص آنجایی که شیخ داستان ما در حین اینکه ایرانی بود هیچ کلمه از صحبت هایش فارسی نبود. وقتی راوی داستان میگفت با این که این همه زمان صرف کردم و به اصطلاح امروزی دوره رفتم تا عربی یاد بگیرم، ولی از هیچ یک از گفته های شیخ را سر در نیاوردم، در این لحظه کلاسهای عربی دوران مدرسهام یادم افتاد. از طرفی، یک لحظه نامهنگاریهای سازمان های دولتی خودمان چون دادگستری و… در ذهنم نقش بست.
همین طور که داشتم داستان را میخواندم به مرد فرنگی رسیدم که فقط ترکیبی از فارسی و فرانسه صحبت میکرد، نکته مهم ماجرا آن بود که او هم به اشتباه در صحبت هایش شعری از ویکتور هوگو را به دیگری نسبت داد و خلاصه راوی در پایان داستان وقتی خودش فارسی صحبت میکند جوان مثل اینکه معجزهای در آن لحظه برایش رخ داده باشد به اصطلاح شاخ در آورد وکلی خدا را شکر گفت. داشتم فکر میکردم زبان واحد داشتن هم خوب است هم خوب نیست. باعث میشود زبان مادریت به مروز زمان از صحنه خارج شود و در عوض زبان واحد یا همان ملی جایگزین آن شود.