به مناسب قرار داشتن در هفته زمین پاک، من فرزانه کردلو تصمیم گرفتم. این داستان را در سایت جهان فکر منتشر کنم.
مخزن جمع آوری کاغذ
صدا تلویزیون در سرتاسر خانه پیچیده بود. الهه داشت قفسهی کتابخانهاش را سر و سامان میداد. با شنیدن خبری از تلویزیون گویش هایش را تیز کرد. تا ببنید گوینده خبر چه میگوید. اخبار شهرستان بود. موسسه خیریهای بود. که بخشی از فعالیتش جمع آوری کاغذ بود. کمی بیشتر کنجکاوی کرد. این گونه میتوانست نام موسسه را بشنود. علیرضا داشت با گوشی صحبت میکرد. یک لحظه صدای علیرضا بالاتر رفت. بلند شد تا به او بگوید. که کمی آرامتر. اخبار پیام مهمی دارد. علی رضا هم بدون که اینکه متوجه قضیه شود به اتاق دیگری رفت. و با همکارش مشغول گفتگوی کاری شد.
الهه جلوی تلویزیون روی مبل نشست. خاموش و آرام بود. از اینکه متوجه نشده بود. موسسه نامش چه بود. داشت از درون خود خوری میکرد. وقتی علیرضا از اتاق خارج شد. همسرش را روبروی تلویزیون دید. تعجبش دو چندان شد. چون الهه خیلی به تلویزیون نگاه نمیکرد. بیشتر اوقات اگر فرصتی باشد به کتاب خواندن اکتفا میکند. در هر گوشه خانه کتابی وجود دارد تا این مسئله را به همگان ثابت کند. برای یک لحظه کتابخانه کوچک نقلی که در قسمتی از اتاق نشیمن قرار گرفته بود. و داشت برای او خودنمایی میکرد. جلوی چشمش ظاهر شد. بیآنکه سراغ کتابی برود و کتاب بخواند. پیش الهه رفت.
الهه همین که علیرضا به سمتش آمد. اخم و تخمش بیشتر شد. علی رضا گفت چی شده؟
الهه: هیچی!
علیرضا: چرا یه چیزی شده؟
الهه: چی میخواستی بشه؟
علیرضا با خندهای بر لب گفت: همون هیچی را میخوام بدونم.
الهه: ادل زمانی که من یه خبر مهمی را میخواستم گوش بدم. گوشیت زنگ خورد.
علرضا: خوب!
الهه: خوب نداره! چون صدام را نمیشنیدی و الو الو میکردی. درست و حسابی متوجه نشدم.
علیرضا که میخواست قدری سر به سر الهه بگذارد گفت: چی رو؟
الهه جواب نداد.
علیرضا: خوب، حالا موضوع چی بود.
الهه: تفکیک زباله. آن هم جمع آوری کاغذ و اهداء آن به موسسه خیریه شهرستان.
علیرضا: خوب! بیشتر خبر را که داری.
الهه: کجا دارم. اسم موسسه را متوجه نشدم. تا بیایم صدای تلویزیون را زیادش کنم. خبر رد شد.
الهه این را به علیرضا گفت و به سمت اتاق مطالعه رفت. علیرضا هم متوجه شد الان موقع بحث نیست. سکوت کرد. کنترل تلویزیون را برداشت. فیلم اکشنی که از تلویزیون در حال پخش بود را به تماشا مشغول شد. الهه بار دیگر وارد اتاق مطالعهاش شد. مشغول مرتب کردن کتابها شد. دوست داشت علیرضا به دنبالش بیاید و بیشتر پیگیر ماجرا باشد. در حین فکر کردن به این موضوع. یک سری مجله و دفتر را که دیگر به دردش نمیخورد. به نایلکس مشکی که در کنار دستش بود انداخت. یک لحظه چیزی به ذهنش رسید.
بلند شد و به طرف میز کارش رفت. دنبال چیزی بود. گوشی را پیدا کرد. پیش خود گفت سرچ کنم. موسسه خیریهای که کاغذ را جمع میکند اسمش چیست. گوشی را از روی میز برداشت. جملهاش طولانی بود. چارهای نداشت. گوگل را باز کرد. نوشت. جمع آوری کاغذ و خیریه. همین که دکمه جستجو را فشار داد. با دیدن اولین صفحه یک نور امیدی در چشمانش نمایان شد. خندهای بر لبانش نقش بست. روی سایت اول با انگشت روی صفحه گوشی زد. صفحه مورد نظر باز شد. بله درست دیده بود. موسسه خیریه همان موسسهای بود که در اخبار در موردش حرف میزد. در مدت زمان کوتاهی چند قسمت از سایت را برانداز کرد. مطالبش را خواند. در بخشی از سایت چشمش به نوشته جمع آوری کاغذ افتاد. خبر جمع آوری را هم دنبال کرد. بالاخره به مرادش رسید. یک لحظه پیش خود گفت. ای خدا جونم کاش ازت یه چیزه دیگه میخواستم. سریع به دنبال خودکار و کاغذ گشت. نزدیک تر روی میز کارش در اتاق، دفترچه یادداشت را برداشت. آدرس را نوشت. از دفترچه برگهای را که شماره و تلفن آدرس موسسه را نوشته بود را جدا کرد. کاغذ را در جیب کوچک کیفش گذاشت. فردا سر کار میبایست به آن موسسه زنگ میزد، تا پیگیر ماجرا میشد.
گذشت. صبح شد. در مسیر رفتن به سر کار. مدام آدرس و شماره موسسه خیریهای را در داخل ماشین در ذهنش مرور میکرد. برگه را جلوی چشمش گذاشته بود. خودش هم میدانست که نیاز به مرور نبود. برگه نوشته شده را همراهش داشت. وقتی وارد شرکت شد. با همه همکارانش که خیره به مونیترهای کامپیوترشان بودند. سلام و احوالپرسی کرد. رفت اتاق کارش. کیفش را به آویز پشت در اتاق آویز کرد. مبایلش را قبلاً از کیفش برداشته بود. تصمیم گرفت بخشی از کارش را انجام دهد. پس از آن به موسسه خیریه زنگ بزند. همین که خواست پشت میزش بنشیند. متوجه نگاه های سمانه همکارش شد. گویا که کسی بهت زل زده باشد. با نگاهش از دور در تعقیبت تو باشد. در این لحظه به سمانه نگاه کرد و هر دو خندیدند.
سمانه گفت: چی شده امروز انگار خیلی تو فکری؟
الهه: نه بایا چیز خاصی نیست.
سمانه خندهای از روی شیطنت کرد و گفت: چرا هست.
الهه: میخوام هر چه زودتر بخشی از پرونده ها را بررسی کنم. قبل اینکه صحبت های الهه تمام شود.
سمانه گفت: خوب؟ مگه قرار چیکار کنی بعدش؟
الهه: وای پاک یادم رفت بهت بگم.
سمانه که مشتاق تر شده بود. گفت: چی رو؟
الهه: یادته سمانه چند روز پیش باهات در مورد تفکیک زباله تو خونه حرف زدم.
سمانه: آره یادمه، چی شده مگه؟
الهه: هیچی بابا. دیشب اتفاقی داشتم خبری از اخبار تلویزیون گوش میدادم. خبر در مورد جمع آوری کاغذ توسط یک موسسه خیریه بود. میدونی چی شد؟
سمانه: خندید و گفت: نه نمیدونم چی شد! ولی منتتظرم بشنوم.
الهه: آره داشتم میگفتم. کنجکاو شدم. ببینم موضوع چیه. البته ادامهاش خیلی موفقیت آمیز نبود. ایناش خیلی مهم نیست. مهم اینکه تو شهر ما محلی است که کاغذهای باطله را جمع میکنند و بازیافت میکنند. باورت میشه. خیلی عالیه! مگه نه! برام جالب بود. من خیلی وقت بود دنبال همچین مرکزی بودم.
سمانه داشت پرونده های خودش را بررسی میکرد. در حالی که سرش پایین بود. داشت چیزی مینوشت.
سمانه گفت: منو باش گفتم چی شده که این قدر رفتی تو فکر. دیوانه نگران شدم. به شوخی گفت مبارکه. برم دنبال کارام.
من نگاهش کردم و خندیدم. حرف های سمانه را هیچ وقت به دل نمیگرفتم. چون میدانستم شوخی میکند. دختر بامزهایست. یکی از بهترین دوست و همکارم است. مهم نبود سمانه چی فکر میکرد.
الهه میخواست هر چه زودتر یک سری از پروندهها را بخواند. بعدش بایستی زنگ میزد. بعد مدتی به ساعت مچی که در دست داشت خیره شد. بالاخره ساعت ۱۰ شد. با خوشحالی هر چه تمام رفت سراغ گوشی همراهش. همین که خواست شمارهای که روی برگه نوشته بود. از کیفش را بردارد. ارباب رجوع در زد و وارد شد.
الهه بایست راهنمایش میکرد. چند دقیقهای با مراجعه کنندهای که آقای مسنی هم بود صحبت کرد. پیر مرد همین طور که داشت عصا به دست قدم به قدم به میز الهه نزدیک میشد. الهه میخواست سریع کارش را راه بیاندازد، تا بتواند هر چه زودتر به موسسه خیریه زنگ بزند.
سلام بفرمایید؟
پیرمرد که مشخص بود نمیتواند زیاد سرپا بیایستد. رو به الهه کرد و گفت: میشه بشینم.
الهه سریع گفت : بله حتماً بفرمایید. من در خدمت شما هستم. همین که پیرمرد رفت بنشیند. دست های لزران پیرمرد نتواست عصا را موقع نشستن خوب بگیرد. و عصا از دستش افتاد. الهه سریع بلند شد. رفت آن طرف میز. خم شد. عصا را برداشت. به پیرمرد داد. انگار خیلی خسته بود. الهه پارچ آبی که روی میز بود را برداشت. مقداری داخل لیوان باریک شیشهای که روی میز بود. از آب پر کرد. نزدیک پیرمرد شد و به او آب را تعارف کرد.
پیرمرد با کلی دعا از الهه استقبال کرد. جوان الهی خیر بینی. ایشالا عاقیت به خیر شی.
لیوان را که گرفت قدری لرزش دست داشت. لرزش دست چپش باعث شد مقداری از آب لیوان شیشهای باریک بر زمین بریزد.
الهه بدون آنکه حرفی بزند منتظر شد تا پیرمرد قدری از آب را بخورد و نفسی تازه کند. در این لحظه الهه به یاد پدر خودش افتاد. پدری که چند سال پیش فوت کرده بود. این روزها الهه از داشتن پدر محروم بود. انگار پدرش در جلوی چشمانش بود. وقتی مطمئن شد که پیرمرد آب را خورد. گفت:
پدر جان کارتون چیه؟
پیرمرد: کارم کارم… کارم هیچی.
الهه یک لحظه فکر کرد: نکند، بیماری یا مشکلی دارد که یادش نمیآید. قبل اینکه الهه چیزی بگوید.
پیرمرد گفت: پسرم تو این شرکت کار داشت. همراهش آمده بودم. خانهام را به یک بساز فروش آشنا دادم. میخواهیم خانه کلنگی مان را بکوبیم و آپارتمان دو و سه طبقه بسازیم. دو واحدی برای خودم داشته باشم. یکی برای پسرم و خانمش. واحد دیگر هم برای من و عیال کافیست. همین طور که به این اتاق و آن اتاق میرفت. من نتونستم طاقت بیارم. بهم گفت تو سالن منتظر بمونم. تا چند تا امضا بگیره. در سالن صندلی نبود. مجبور شدم به اولین اناق وارد شوم. تا جایی بنشینم.
الهه به کل زنگ زدن به موسسه و پی گیری جمع آوری کاغذ یادش رفت.
الهه در حین اینکه مشغول بررسی پرونده ها بود تا آمدن پسر این پیرمرد داشت به حرف های پیرمرد گوش میداد. آن طور که میگفت معلم بازنشسته است. بعد از بازنشستگی یک کتابفروشی در مرکز شهر باز کرده بود. وقت هایی که مغازه نبود شاگردش در مغازه بود. آدرس مغازهاش را همین طور که داشت صحبت میکرد بهم گفت.
سمانه از چهرهاش مشخص بود که از پر حرفی پیرمرد کلافه شده بود، منتها از حرف های پیرمرد بدش هم نیامده بود. البته چیزی نگفت. هر بار با خندهای بر لب حرف های پیرمرد را تأیید میکرد. در این لحظه آقایی که کت و شلوار سرمهای پوشیده بود. کیفی به دست داشت. از جلوی در اتاقی که باز بود برای چند لحظه رد شد. آن مرد در حالی هم که به داخل نگاه میکرد رد شد. انگار دنبال چیزی بود. دوباره برگشت. مثل اینکه گم شده اش را پیدا کرده. خم شده بود که ببیند درست دیده. مطئن شد. بی معطلی وارد شد. بدون توجه به ما گفت: پدر من اینجایی داشتم دنبال میگشتم.
پیرمرد گفت: آره پسرم. نتونستم طاقت بیاورم اومدم اینجا. گفتم شاید توی یکی از این اتاق ها جا برای نشستن باشه. پسر که تازه متوجه شده بود کجا آمده رو به من کرد. و با سلام و احوالپرسی شروع کرد. انگار عجله داشت. عصای پدر را برداشت و دست پدرش را گرفت تا برای بلند شدنش کمک کند. تا نزدیک شدن به در پا به پای پدرش حرکت کرد. در این لحظه از من و سمانه خداحافظی کرد و بابت حضور پدرش در اتاق معذرت خواهی کرد. همین طور که پیرمرد داشت پا به پای پسرش از اتاق خارج میشد. من غرق صحبت های پیرمرد شده بودم.
با صدا زدن سمانه به خودم آمدم. سمانه گفت: پس زنگ نمیزنی؟
الهه: زنگ! کجا؟
سمانه: ای بابا این طوری میخوای پیگیری کنی. ول کن پیرمرد رفت. به موسسه خیریه در خصوص طرح جمع آوری کاغذ.
الهه: وای پاک یادم رفت. چرا چرا الان میرم زنگ میزنم.
الو: الو: صدای خانمی پشت خط شنیده میشد. جواب سلامم را داد. بله بفرمایید.
ببخشید خانم. موسسه خیریه روزبه ؟
خانم: بله بفرمایید
الهه: من میخواستم در مورد طرح جمع آوری کاغذ که دیشب خبرش تو تلویزیون پخش شد. باهاتون صحبت کنم.
خانم پشت خط که انگار متوجه موضوع شده بود. با صبر و حوصله فراوان مشغول توضیح دادن به من شد. تازه متوجه شدم. در این طرح. به هر فرد یا مرکز و موسسهای، مخرنی که از بازیافت کاغذ درست شده میدهند. قبلش بایستی ثبت نام کنیم. هر بار که مخزن پر میشود. زنگ میزنیم تا مسئول جمع آوری برای بردن مخزن کاغذ اقدام کند. هزینه این کار هم صرف کارهای خیریه چون کمک به کودکان بیسرپرست و بد سرپرست و زنان سرپرست خانواده میشود که در این مرکز خیریه کار میکنند. صحبت هایمان که تمام شد. گوشی را قطع کردم.
قرار شد فردا یک ساعت زودتر مرخصی بگیرم تا مخزن را برای بردن به خانه تحویل بگیرم.
در مسیر رفتن به موسسه دل تو دلم نبود. اصلاً فکر نمیکردم همچین مرکزی هست و مردم میتوانند کاغذهای باطله از هر نوعی را جمع کنند. و هزینههای آن صرف امور خیریه میشود. با یک تیر دو نشان میزنی.
نزدیک موسسه شدم. به راننده تاکسی گفتم بیایستد. کرایه را دادم و به در موسسه نزدیک شدم. سردر موسسه را برانداز کردم. کامل چند باری نام موسسه را بر روی سر در خواندم. تصمیم گرفتم وارد شوم. بخشی از فضا به غرفههایی اختصاص داده شده بود. چند نفر خانم در داخل هر یک از غرفهها بودند. در بخشی از آن خانمی دیده میشد. که کارهای بافتنی بافته بود. در غرفهاش گذاشته بود. از آنها گذر کردم. نزدیک در ورودی به سالن شدم. سالن جلوی رویم قرار داشت. دو سه اتاقی در آن سالن بود که درش بسته بود. روی یکی از درها، مدیریت نوشته شده بود. به سمت آن اتاق رفتم. در زدم. یکی دو بار که تکرار کردم یک لحظه صدای خانم مسنی را شنیدم که گفت بفرمایید.
دستم را به سمت دستگیره در بردم و باز کردم. صدای باز شدن در فضا پیچید. جلوی رویم یک میز و چند صندلی دورش. خانمی عینکی و چهره خندان داشت به من نگاه میکرد. چهره آرامی داشت.
تا من حرف بزنم گفت: بفرمایید کاری داشتید؟
الهه: بله، اومدم بودم برای گرفتن مخزن جمع آوری کاغذ ثبت نام کنم.
چه خوب بفرمایید.
با خوش رویی دعوتم کرد به داخل. کلی با هم حرف زدیم. بعد بهم گفت که اتاق کناری من اتاقی هست که بایستی برای گرفتن مخزن اقدام کنم. حتی گفت میتوانم افراد دیگر را هم معرفی کنم. در صورت تمایل برای آنها هم مخزن جمع آوری کاغذ بدهیم.
همین که این جمله را شنیدم. یاد شرکت خودمان، شرکت علیرضا، سمانه دوستم و آقای مسن که کتابفروشی داشت افتادم. حتماً از این خبر استقبال میکنند. بعد خداحافظی از اتاق خانم مدیر خارج شدم. وارد اتاق کناری شدم. اتاقی که میتوانستم مخزن جمع آوری را بعد از ثبت نام تحویل بگیرم.