حدوداً ۲ هفتهای است که در دورهای آنلاین به نام ۱۰۰ داستان شرکت کردم که زیر نظر آقای شاهین کلانتری انجام میشود. از یک مرداد این دوره رسماً شروع شد و قرار شده هر کس یک داستان طی ۱۰۰ روز ارائه بدهد.
البته ارائه شکل اجباری ندارد. بدین مفهوم که هر کس که داستانش حتی شده در ۳۰۰ کلمه که نوشت عنوان آن را در گروه گزارش دهد و در صورت تمایل آن را در سایتی که برای این کار در نظر گرفته شده ثبت نماید.
تا همین لحظه ۱۸ داستان نوشته ام که به صورت لیست وار میتوانید عنوان ها مشاهد کنید. متن داستان ها در ادامه عنوان ها آورده شده است.
صد داستان
البته در حین نوشتن هم دارم فکر میکنم، نمیدونم اصلا میشه بهش گفت داستان چون اولین داستانی که دارم مینویسم. چون آقای کلانتری گفتن نبایستی زیاد سخت گرفت. جلسه اول طبق اطلاعیهای که اعلام شده بود شروع شد. پست ها و فایل صوتی یکی پس از دیگری تو کانال مخصوص رویت میشد. همانطور که داشتم فایل صوتی اولین جلسه امروز گوش میکردم به فکرم زد که ماجرای شرکت کردن تو این دوره یعنی ۱۰۰ داستان بگم چطوره؟
فکرم گفت: ایده خوبی اجرایی ش کن.
بهتره اولش بگم،چی شد اصلا به این روز رسیدیم.
ماجرا این طوری شروع شد که، من چند ماهی نیست که اون هم بر حسب یک اتفاق با صفحه و کانال تلگرام مدرسه نویسندگی و بخصوص سایت آقای شاهین کلانتری آشنا شدم و البته این رخداد دقیقا مصادف بود با صد داستان دوره(دوم)قبل که شرکت نکردم بود، این سه و چهار ماه از پی هم گذشت تا اینکه رسیدیم به یک هفته گذشته.
دیدم تو کانال تلگرام پستی گذاشته شده بود:
با این مضمون که اول مرداد دوره سوم ۱۰۰ داستان آغاز میشود و ۱۰۰ نفر اولی که ثبت نام کنند تخفیف شامل حالشان میشود. از اینها که بگذریم، نکته مهم قضیه این بود که ماجرا دوباره تکرار شده بود یعنی دوره صد داستان، خوشحال بودم به دو دلیل.
از یک طرف، نوشتن دوست دارم و بخشی از کار و حرفه روزنهام هست و دوست دارم انواع مختلف نوشتن امتحان کنم و این فرصت خوبی بود،چرا بایستی از دستش میدادم.
از طرف دیگه، تو ذهنم سوالات رگباری پشت سرهم ردیف و تکرار میشد.
یعنی شرکت کنم؟!!
میخواستم پاسخ مناسبی به شک و تردیدهام بدم.چون این طوری در این نبرد من پیروز بودم، البته میباختمم چیزی نمیشد، منتها برخی از صحبت های افکارم متقاعدم میکرد که شرکت نکنم. البته افکار مثبت و من در یک تیم بودیم.چون مدام در ادامه سوالاتی،
مثل اینکه یعنی تو دوره چیکار میکنند؟ ازم میپرسید
یعنی چیزهای جدیدی یاد میگیرم؟
یعنی منم میتونم داستان بنویسم؟
داشتم با افکارم منفی و مثبتم گفتگو مصالمت آمیز میکردم تا صورت جلسه بشه و نظر قطعیم دریافت کنم. البته این یدونه سوال ولم نمیکرد و مدام تو ذهنم تکرار میشد.
که به نظرت شرکت کنم؟
و کلی سوال مشابه دیگه؟
همانطور که داشتم سوالات ذهنم را مرور میکردم تا به یک جواب و جمع بندی درست برسم و در نهایت جلسه را مختومه اعلام کنم. در بین این همه سوال که در ذهنم هوا میشد، ابهامات و هم البته تردیدهایی مثل حباب هایی وسط تصورات و افکار مثبت ذهنیم داشت شکل میگرفت:
آخه من که داستان نویسی بلد نیستم!
من که تا حالا یک دونه داستان هم ننوشتم یعنی منم میتونم؟!
۱۰۰ تا داستان؟!
در این بین، سوالاتی که تو ذهنم جاری میشد. یک لحظه، یاد حرف زیگ زیگلار افتادم که میگن: قرار نیست عالی باشی تا شروع کنی، اما بایستی شروع کنی تا عالی باشی.
از طرفی، افکار مثبت و افکار منفی(مثل خیر و شر) در کنار هم بودن تا یک اتفاقی برام رقم بزنند. این اتفاق شرکت تو دوره بود(یک مقدار تردید داشتم که مانع میشد).
اینم بگم که،آخه فکر میکردم کسایی که داستان مینویسند بایستی تفکرات خاصی داشته باشند و البته خیالپرداز فوق العادهای بایستی باشن.چون وقتی اسم داستان مییاد داستان نویس هایی چون ویکتور هوگو، چارل دیکنز و لوسی ماد مونتگومری(نویسنده آ ِن شرلی و…) و … و کلی نویسنده حرفهای ایرانی دیگه تو ذهنم ظاهر میشه.
خلاصه بعد یک مدت کوتاهی تصمیم گرفتم که تو دوره شرکت کنم، خیلی بین آگهی که دیده بودم و تصمیم قطعی که گرفتم زمان زیادی نگذشت. البته ما بین شرکت کردن یا نکردن یک مقدار چالش داشتم و از دو و سه نفری هم مشورت گرفته بودم.
بالاخره دل زدم به دریا و از طریق لینکی که تو استوری مدرسه نویسندگی بود رفتم وارد سایت شدم و فرم مورد نظر پر کردم و مبلغ واریز کردم و میخواستم شانسم امتحان کنم.
به خودم گفتم:
نهایتش میخواد داستان خوبی نشه عوضش کلی چیز یاد میگیرم که در آینده به دردم میخوره.
مثل این که این جمله م یک نوع سازش بین افکار منفی و مثبتم ایجاد کرد انگار که پرچم صلح به رنگ سفید تو میدان جنگ برافراشته کنی و همه جا سکوت حاکم بشه. در این لحظه دکمه پرداخت زدم و صفحه گوشی به صفحه پرداخت موفقیت آمیز بود رفت.
بعد گفتم، به ادمین صفحه هم اطلاع بدم که من ثبت نام کردم. ادمین هم به خوبی راهنمایی کردن که از طریق کانال تلگرام پیگیر باشم.
مشتاق بودم که طی دوره چه اتفاقی مییوفته.
گفتگوهای ذهنم هر از چندگاهی باهام بحث و گفتگو میکردند.
داشتم میگفتم بهش که :
یعنی من از پس نوشتن صد داستان برمیام. آخه بازم داشتم با خودم و افکارم در این مورد کلنجار میرفتم.
هنوز عضو کانال تلگرامی نشده بودم.
تو همین فکرها بودم که ادمین کانال جواب دادن:
اگر اطلاعات درست وارد کرده باشید تا پایان امروز شما جزو گروه کانال ۱۰۰ داستان خواهید شد. گذشت و رفتم سراغ بقیه کارهام. دیگه آنلاین نشدم تا شب که دیدم پیام اومده و گفتن تنظیمات تلگرام شما طوری که نتونستیم شما را عضو کانال ۱۰۰ داستان کنیم.
ناگفته نماند که ادمین لینک کانال لطف کرده بودن گذاشته بودن تا خودم وقتی پیام دیدم وارد گروه تلگرامی ۱۰۰ داستان بشم. بالاخره موفق شدم وارد گروه بشم.
فردای اون روز ادمین چند تا کتاب گذاشتن از جانب آقای شاهین کلانتری و یک پست که دوره سوم ۱۰۰ داستان از یک مرداد شروع میشه و هر گونه اطلاع رسانی از طریق این کانال انجام میشه.
طی این یک هفته همهاش با افکارم(مثبت و منفی) تبادل نظر میکردم. یکی اونا میگفتن دو تا من میگفتم و بالعکس. همین طور که داشتیم بهم کلمات پاس میدادیم داشتم فکر میکردم که تو اولین جلسه چه اتفاقی قراره بیوفته!
یعنی آقای کلانتری میخوان بپرسند:
کی همه کتابها رو خونده کی نخونده؟
چون من نرسیدم همه ش بخونم و فقط چندتایی ش خونده بودم.
بالاخره اول مرداد هم از راه رسید و جلسه اول شروع شد.
وقتی تو فرصتی که داشتم فایل های صوتی آقای شاهین کلانتری گوش میدادم یک حس خوبی بهم دست داد که حتما همه اونایی که عضو شدن قرار نیست یک شاهکار خلق کنند، داستان نویسی میتونه به هر شکلی باشه از یک صفحه تا هر چند صفحه که دوست داریم.
با این جملات خیالم راحت شد و داشتم پس ذهنم به خودم دلداری میدادم:
حتی اگر داستانم خوبم نباشه به هرحال روایت یک اتفاق که میتونه باشه.
البته در ادامه از این حرفشون هم که شنیدم دیگه مطمئن شدم:
من فقط نیستم که داستان نویسی بلد نیستم و بهتره زیاد سخت نگیرم، و همین موضوع باعث شد اولین داستانم که بیارتباط با دوره سوم ۱۰۰ داستان نیست را در گروه مورد نظر ثبت کنم و این شد که عنوان و داستان اول من شد “صد داستان”.
جولی و جولز ( قسمت اول)
جولی و جولز داستان ما دو تا توله سگ بامزه و با نمکی هستند که چند ماه یعنی دقیق بخوام بگم۵ ماه از تولدشون میگذره. این خواهر و برادر در حال حاضر تو یک باغ باصفایی کنار هم زندگی میکنند. قبل ورود به باغ و اصلا قبل ورود به این دنیا صاحبشون کسی بود که کارش خرید و فروش سگ های بالغ و توله ها بود. جای خوبی نبود، جایی که تجارت از سلامتی سگها مهمتره، چون شنیده ها حاکی از این که ممکن خیلی از سگها به جهت واکسینه نشدن و مراقب های نامناسب به انواع بیماری مبتلا بشن و قبل از اینکه حتی به یک ماهگی برسند بمیرند.خیلی دردناکه.
بگذریم، زمانی که جولی و جولز و چند تا دیگه از خواهر و بردارهایش به دنیا اومدن بعد چند روز این دو تا توله رو از خانوادشون به عبارتی از مادرشون جدا کردن و به یک روستایی فروختن. بعد مدتی، این روستایی هم چون از پس هزینه های نگهداری توله سگها برنیومد به همسایهاش که زندگی مرفه تری با یک باغ سرسبز پر از گل و گیاه داشت فروخت.
صاحب باغ مرد مهربونی بود که در کنار رسیدن به گل و گیاه از این دو تا توله سگ تو قفس هم مراقبت میکرد. زمانی که این دو توله سگ وارد باغ شدن کمتر از یک ماه بود که از تولدشون میگذشت. در کنار این مرد همه چیز برای ادامه زندگی این دو خواهر و برادر مهیا بود. اوایل که وارد باغ شده بودن خیلی جنب و جوش نداشتن و به نوعی شاید احساس غریبی میکردن، منتها رفته رفته بر شیطنت و بازیگوشی شون اضافه شد. بخصوص جولی که به عنوان یک دختر رفتارهای جالب و جذابی داشت و داره.
جولی یک دختر مو مشکی که خیلی پرشوره و جنب و جوش داره. بر عکس برادرش جولز که خیلی آرومه. این دختر شیطون دوست داره بیرون از قفس باشه و با دنیای اطرافش بیشتر ارتباط بگیره.
جولز هم ماجراجو اما نه به اندازه جولی. جولی و جولز، مرد مهربون که از آنها مراقبت میکنه رو خیلی دوستش دارن و کامل بهش وابسته شدن. منتها این دوتا دوست دارن به جای موندن تو قفس تو باغ بچرخن. البته جولی بیشتر به این مسئله علاقمندی نشون میده. درست که بیشتر اوقات تو قفس هستن، ولی گاهی هم مرد قصه ما هر دو تاشون در محوطه روستا حتی خود باغش میگردونه و به پیاده روی می بره.
روزها از پی هم میگذشت و این دوتا توله سگ روز به روز داشتن قد میکشیدن در همین روزها، جولی یک شب یک تصمیم گرفت، تا نقشه بیرون اومدن از قفس عملی کنه. نمیخواست فرار کنه فقط میخواست تو قفس نمونه.نقشهاش با برادرش جولز در میان میذاره.
جولی: جولز دوست داری تنهایی و بدون حضور مرد مهربون تو باغ بچرخی و با بقیه حیوانات باغ دوست بشی. یا دوست داری تمام روز همین جا بمونی و تکون نخوری.
برادرش جولز نظر خاصی نداشت. به نظر میرسید به این زندگی روتین عادت کرده.
منتها جولی متفاوت تر از برادرش بود، حتی چند باری در زمانی که مرد مهربون برای لحظاتی تو باغ نبود از قفس بیرون اومده بود، منتها مدت زیادی طول نکشیده بود و مرد مهربون موقعه برگشت به باغ بدون هیچ تنبیهی داخل قفس برده بود. شکل ظاهری قفس که از جنس فنسی که دور تا دور این دوتا کشیده شده البته فضای زندگی جولی و جولز تو اون قفس طوری که اندازه متوسطی داره نه خیلی بزرگه نه خیلی کوچیک و تو یک گوشهای از باغ قرار داره.
جولی نامید نشده و مدام به دنبال راهیه از قفس بیاد بیرون و زندگی بیرون از باغ رو تو فضای بزرگتر تجربه کنه… .
این داستان ادامه داره…
کیف مشکی
سمانه تازه به تهران وارد شده بود. فردا هم امتحان زبان داشت. با هماهنگی قبلی قرار بود برود خانه دوستش به نوعی آشنای خانوادگی شون. وقتی رسید ترمینال با مترو و تاکسی ایستگاه ها یکی پس از دیگری رد میکرد تا هر چه سریعتر به خانه دوستش برسد. ظهر از شهرش خارج شده بود و ۵ ساعتی بود که از آن زمان میگذشت و تهران بود. از یک طرف حس خوبی داشت که یک تجربه دیگر با سفر کردن دارد تجربه میکند.از طرف دیگر تهران شهر شلوغی بود و برای سمانه که از شهرستان مییومد شهر خودش یک چیز دیگه بود.
برای یک لحظه یادش اومد که همیشه از قدیم الایام هر کسی که در مورد تهران حرف میزد این جمله را میشنوید که تهران برای کار خیلی خوبه، منتها برای زندگی شاید مناسب نباشه. الانم دیگه آلودگی غوغا میکنه، منتها خوب پایتخت نشین بودن هم عالم خودش داره.
وقتی همین طور داشت خیابون های تهران از پی هم رد میکرد این افکار دخترک درگیر خودش کرده بود و مجال نمیداد اصلا درست و حسابی خستگی به در کند. بالاخره رسید خونه دوستش. بنده خدا دوستش و مامانش همه جوره مهمان نوازی کردن و به عبارتی سنگ تمام گذاشتند. بعد اینکه کمی با دوستش و مادرش صحبت کردن، فاطمه دوستش گفت بریم اتاق من. رفتند تا پاسی از شب با هم صحبت کردند.
اصلا معلوم نبود که برای امتحان اومده. آخه سمانه زمانی که امتحان داره حداقل شب قبلش یک مروری روی جزوه یا دیگه حداقل مرور نکات مهم انجام میداد، عجیب بود. خلاصه صبح شد و شب قبلش بالاخره موفق شده بود چند ساعتی بخوابه. روز پنج شنبه بود. چون آزمون تولیموی زبان پنج شنبه ها برگزار میشد. صبح ساعت ۶ بیدار شد و بدون این که کسی متوجه رفتنش بشه از خونه دوستش زد بیرون. آخه بایستی ساعت ۸ تو جلسه آزمون حاضر میشد. سریع رفت سر کوچه تاکسی گرفت و بالاخره رسید دانشکده، آزمونم تو دانشکده زبان های خارجی دانشگاه تهران برگزار میشد.
رفت داخل چند نفری هم از دختر و پسرها هم قبل و بعد سمانه وارد شدن. خوب زمانی رسیده بود، منتها دادن کیف و گوشی به مسئولان بخش امانت یک مقدار تو کار وقفه ایجاد کرد. گوشی تو کیفش گذاشت داد به مسئول نگهداری کیف و گوشی. اون مسئولم یک برچسب به شکل کد به کیفش زد و کیف مشکی بین کیف های دیگه جا داد.
امتحان شروع شد و گوینده سالن هر بخش که از سوال انگلیسی می خواند و بعد یک مدت سکوت میکرد. خلاصه امتحان بعد ۳ ساعت و اندی تموم شد.
به بخشی که کیف تحویل گرفتن رفت تا کیفش تحویل بگیرد. یک تعدادی از داوطلب ها هم اونجا جمع شده بودند،که منتظر تحویل کیفشون بودند. سمانه احساس کرد اگر عقب تر وایسته خیلی دیرش میشه. رفت جلوتر یک لحظه دید،عه کیفش اون جلو بود و میشد کامل پیدا کرد و به فردی که جلوتر وایستاده بود گفت کیف مشکی که انجاست بهم بدید. تو همین زمانها بود که یک مقدار هم صف دریافت امانت شلوغ تر شد و افراد بیشتری درخواست کیف میکردند. سمانه سریع به متصدی گفت اونم به خیال اینکه دخترک کیفش شناخته تحویلش داد و کلی هم خوشحال که بالاخره کیفش گرفته.
وسط های راه تو محوطه دانشگاه کیفش باز کرد بعد یک لقمه توش بود. پیش خودش گفت حتما از دیروز مونده و نخوردتش. گذشت و همین طور که داشت محتویات کیفش میگشت دید، عه این کیف که اصلا کیف من نیست، کیف یکی دیگه است. وای نمی دونست بخنده یا این که …. . خیلی نگران شد، اگر کیفش پیدا نمیشد بایستی چیکار میکرد. همه مدارک و وسایلش تو کیفش بود.
اصلا باورش نمیشد. مگه امکان داره کیفش دقیقا هم شکل و رنگ کیفی بود الان دستش بود با این تفاوت که متعلق به سمانه نبود. سریع برگشت همین که خواست به متصدی اطلاع بده اشتباه شده، دید یک دختر به همراه یک کیف هم شکل کیف خودش وایستاده اون حوالی و کلی هم شاکیه.
سمانه رفت جلو و گفت ببخشید این کیف شماست؟هر دو از این همه شباهت جا خورده بودن. سمانه زیاد به روی خودش نیاورد.
دخترک از یک جهت خوشحال شده بود و از یک طرف متعجب و ناراحت. به سمانه گفت وای کیف من دست شما چیکار میکنه. الان میرم بابت این موضوع به متصدی اعتراض میکنم این چه وضعشه. یهو سمانه گفت حالا که کیف تون پیدا شده،اعتراض وایسه چی؟!.
سمانه گفت:وقتی متوجه شدم کیف خودم نیست برگشتم تا اطلاع بدم. رفتار دختره جالب بود هی مدام میگفت وای من دیگه نمیتونم از این کیف استفاده کنم، انگار که وسواس داشته باشی یا به چیز نجسی دست بزنی کیفش گرفت و رفت.
سمانه قبل اینکه دخترک دورتر بشه، گفت:
لطفا کیف تون چک کنید تا چیزی جابجا نشده باشه.
دخترک برگشت و یک نگاهی به داخل کیفش کرد و وقتی مطمئن شد راهش گرفت و بدون خداحافظی رفت.
سمانه هم اهمیت نداد و از این که کیف با کلی مدارک و وسایلش دوباره بهش رسیده بودن خوشحال بود.
صدف تنها
صدف تنها همین طور که یک روز داشت به تنهایی تو اعماق دریایی که دیگر الان خانه و محل زندگیش شده بود غلط میخورد و به خیال خودش داشت بازی میکرد. خیلی دوست داشت یک همبازی داشته باشه تا با آنها بازی کند. منتها در آن جزیره دور افتاده کسی به مخیلهاش هم نمیرسید که به آنجا سر بزند. صدف همیشه پیش خودش فکر میکرد آخر ماجرای زندگیاش چگونه خواهد بود، آیا تا آخر عمر در این جزیره دور افتاده و در این دریا خواهد ماند و دسته آخر در گل و لای و رسوبات دریا دفن خواهد شد یا اینکه خوراک یکی از این ماهیان صدف خوار خواهد بود. از آنجایی که سالها بود به غیر از این دریا و جزیره جای دیگری را ندیده بود و تجربه زیادی هم از زندگی نداشت، با این حال خیلی دوست داشت جاهای دیگر دنیا را هم ببنید.
پیش خودش میگفت: فکر نکنم به این آرزو روزی دست پیدا کنم و آخرشم هم همین جا دفن میشم و هیچ کس پی به وجود من نمیبرد. در این فکر و خیال ها بود که چند شن خیلی ریز وارد دهان صدف شد. برایش عجیب بود و غیره منتظره.
همین که خواست شن را به بیرون پرت کند یک مقدار زمان برد و یهو دید یک چیزه ژله مانندی از دیواره های دهانش بیرون آمد. صدف تا آن روز چنین موادی که از درون دهانش بیرون میآمد را تجربه نکرده بود. حس عجیب و در عین حال خوشایندی بود. ژله به صورت رشتهای همین طور از دیواره های دهان صدف خارج میشد و به دور شن های ریز پیچیده میشد.
صدفم هم فقط نظاره گر اتفاقات دور و برش بود که دارد چه اتفاقی میافتد، بعد یک مدتی دیگر اثری از شن های به اصطلاح مزاحم نبود. ژلی که دور تا دور شن ها بافته شده بود به شکل یک توپ گرد درآمدند. یکی هم نه چند تا. چند تا شن ریز که به طور اتفاقی وارد دهان صدف شده بودند و حالا هم به شکل توپ های گرد کرم رنگی در آمده بودند.
صدف نمیدانست اینهایی که در وجود او هستند چه میتوانند باشد. چند روز گذشت و در همین چرایی ماجرا بود که صدای نزدیک شدن قایقی به گوش رسید و دیگر چیزی متوجه نشد.
بعد یک مدتی که به هوش آمد خود را در کنار صدف های زیادی یافت که درون دهان آنها هم از آن گردی های کرم رنگ دیده میشد. وقتی نور آفتاب به این گلوله های گرد میخورد درخشندگی و جلای خاص از خودشان نمایان میکردند. صدف خیلی خوشحال بود که بالاخره از آن جزیزه تنها و دور افتاده نجات یافت و کلی صدف دور و برش هستند. صدف خوشحال بود منتها نمیدانست که چند روز دیگر مرواریدهای درونش را خالی خواهند کرد و در این صورت او بدین شکل به زندگی خاتمه خواهد داد.آیا صدف از مرواریدهای درونش با خبر بود.
بازخورد
وقتی اثر هنری حتی به اصطلاح اثر بد را خلق میکنی دوست داری دیده شوی. اگر پای صحبت هر هنرمندی از جمله نقاش، مجسمهساز، بازیگر و طراح و نویسنده و… بنشینی یا حتی اگر زندگینامه هایشان را برای دقایقی ورق بزنی پی به این نکته مهم میبری، حتی اگر به زبان جاری نکنند. ونسان هم یکی از همین ها بود. جزو همین هنرمندانی بود که روزی آرزو داشت هنر و اثرش دیده شود. دوست داشت از طریق آثاری که در تنهایی خود خلق میکند چنان به شهرت و مقامی دست یابد که در رفاه کامل باشد و دیگر از برادر کوچکترش تئودر خرجی نگیرد. منتها گاهی مردم دیر صدای هنرمند محبوب شان را میشنوند.
در پشت نقاشی هایش حرف های زیادی برای گفتن داشت، ولی صد افسوس که دیگران زبان نقاشی های او را متوجه نمیشدند حتی نقاشان به نام فرانسوی که هم عصر ونسان بودند. عصری که عصر ونسان نبود. وقتی متفاوت فکر میکنی بایستی منتظر بی تفاوتی آدم های دور و برت هم باشی و پی همه چیز را به تنت بمالی.
ونسان ونگوک چیز زیادی از آدم ها نمیخواست فقط کمی درک و شناخت طرح هایش که در پس خط خطی هایی که بر روی بوم نقاشی خلق میکرد. طرحهایی که به تصور یک معلم مدرسه آن روزگار، گل مالیدن روی بوم نقاشی بود و دیوانهای چون ونسون خالق این گل مالی ها بود. طرح هایی که برخی هم اکنون در بهترین موزه ها به نمایش گذاشته شدهاند یا در معروفترین گالری ها با بالاترین ارقام به فروش میرسد.
ونسان داستان ما در یکی از روستاهای کشور هلند به این دنیا پا گذاشت تا در این جهان با گمنامی مطلق بدرود نگوید. ونسان در کودکی به نقاشی علاقه بسیاری داشت منتها خیلی پیگیر علاقه و استعداد نهفته در درونش تا اواخر دهه دوم زندگی اش نبود. اگر فردی باشی که عموهایت همه در خرید و فروش نقاشی های معروف دنیا باشند، تعجبی نیست اگر نام ونسان را هم تا همین الان در فهرست نقاشان بنام مشاهده کنی.
این شهرت او پس از گذشت چندین سال تا کنون به دلیل این بود که در پی بازخورد گرفتن نبود اگر هم بود دیگر پس از مدتی دغدغهاش نبود. به نظر شما، اگر او منتظر بازخورد گرفتن از جامعهای مینشست که او را دیوانه خطاب میکردند و چند باری هم راهی محلی شده بود که بیماران اعصاب و روان را نگه میدارند، آیا هم اکنون آثاری یا حتی یاد و خاطرهای از او باقی مانده بود تا من روایت گر، روایت کننده داستان او باشم. اگر بخواهیم رُک باشیم، بسیاری از ما که هم اکنون مخاطب این مطلب هستیم سریع از میدان رقابت پا پس میکشیم.
ونسان درست است که در کشور هلند متولد شده بود، منتها به جهت اتفاقاتی که در طی دوران زندگیاش تجربه کرده بود، دیری نپایید که خود را در فرانسه در میان نقاشان نام آشنای آن زمان یافت. چیزی که ونسان را تا حال برای همگان خاص کرده، باور و اعتقاد قلبی به آثارش بود. کسی که در همان دو سال آخر زندگی خود ۲۰۰۰ اثر را به یادگار گذاشت بدون آنکه حتی کسی به آن نظری بدهد و بازخوردی دریافت کند. چندین اثر خود را هم در ۱۰ سال آخر عمرش خلق کرد. امید و استمرار رمز جاودانگی ونسان است نه بازخورد گرفتن از مردمان روزگاری که در تاریخ به هنرمند خود کم جفا نکردهاند.
ناگفته نماند که در مدت کوتاهی که ونسان قصه ما در این کره خاکی زندگی میکرد کسی جزء برادرش تئودر که چهار سال هم از او کوچکتر بود حامی آثار خلق شدهاش نبود. تئودور هم مثل عموهایش به حرفه خرید و فروش آثار نقاشان مشهور مشغول بود. یک بار هم اقدام به برگزاری گالری برای آثار ونسان کرد ولی کسی ذوق و اشتیاقی برای دیدن نقاشی های خاص ونگوک نداشت حتی نقاشان.
ونسان ونگوک بین سالهای ۱۸۵۳ تا ۱۸۹۰ در این جهان زندگی کرد تا چیزهای زیادی را به بشریت بیاموزد. نکته مهم ماجرا آن است که ونسان تا مدت ها پس از مرگش هم همچنان در گمنامی بسر برد. مرگی که تا همین لحظه دلیل مشخص ندارد و عدهای میگویند خودکشی بوده. از این صحبت ها که بگذریم، یک بار دیگر برادرش به کمکش آمد تا شهرت جهانی پیدا کند. این بار تئودور نبود که اصرار داشت کُل دنیا نقاشی های ونسان ونگوک را بشناسد، بلکه پای زن برادرش در میان بود. تئودور یک سال پس از مرگ برادرش زندگی را بدرود گفت. چند سالی گذشت.
زن برادرش، با پیگیری نقاشی های ونسان، و نامههایی که بین این دو برادر رد و بدل شده بود، سبب شد نام ونسان دوباره بر سر زبان ها بیافتد. متخصصین با هر بار خواندن نامهها و غرق شدن در آثار نقاشی های ونسان، علت کشیدن طرح ها و رنگهایی که استفاده کرده بود را بتدریج داشتن در مییافتند. درست است که ونسان نتوانست در زمان حیات خود به شهرت و بازخوردی که میخواست از سوی مردم دست یابد، منتها زبان نقاشی هایش در غیاب او رسالتش را به خوبی کامل کردند. در نهایت ونسان داستان ما این گونه بود که معروف شد.
روحش شاد و یادش گرامی
ایموجی
کلاس شروع شد، دورهای که به اسم مدرسه نویسندگی همه مشتاقان نوشتن و خط خطی کنندگان برگه کاغذها را دور هم جمع کرده بود. دوره، دوره آنلاین بود. صنم خیلی مشتاق بود ببیند چه چیزی قرار بود توسط مدرس در اولین جلسه نویسندگی تدریس شود.
تا قبل شروع کلاس، بچه ها تند تند نظر میدادن و عدهای هم فقط به ایموجی و استیکر بسنده میکردند. همین طور که داشت لحظات ابتدایی دوره از پی هم می گذشت.
صنم تو پی وی به دوستش گفت:
به نظرت کلاس چطوری پیش میره؟
سمیرا گفت:هیچی نمیشه گفت،بایستی منتظر بمونیم تا ببینیم چه طور کلاسی میشه؟
امیدوارم از آن کلاسایی نباشه که آخرش معلوم نمیشه اصلا چی شد؟در ثانی،امیدوارم وقت تلف کردن نباشه.صنم دوباره پرسید: سمیرا اگر نویسنده شدی دوست داری تو چه زمینه ای بنویسی…تا حالا بهش فکر کردی؟همین که سمیرا خواست جواب بده البته میخواست ایموجی فکر کردن رو بفرسته که یهو فایل های صوتی مدرس تو کانال مخصوص نمایان شد.
بعد سلام و احوال پرسی و خوش آمدگویی، مدرس از همه خواست خودشان را معرفی کنند. هر کس به طریقی معرفی کرد.
گذشت گذشت
که مدرس گفت: تو همین اولین جلسه و البته تا پایان دوره یک درخواست ازتون دارم.
صنم و بقیه سکوت کردن،مثل اینکه قطاری از حرکت بیایستد و دیگر هیچ…
همه منتظر بودن که ببینند مدرس چه درخواستی دارد، در حالی که خیلی هم زمان نگذشته بود.
همه با فرستادن ایموجی های مختلف سراپا منتظر درخواست معلم شان بودند.
مدرس کلاس نویسندگی گفت:
بچه ها درسته که ما تو عصری زندگی میکنیم که میخوایم تا حد امکان در زمان صرفه جویی کنیم و همگی دچار شتاب زدگی شدیم. هممون عجله داریم،انگار مثلا چند لحظه دیگه قراره چه اتفاقی بیوفته.
درسته که بایستی با زمانه جلو بریم،منتها!!!
ازتون خواهش می کنم اگر از این به بعد قراره با هم تو دوره مدرسه نویسندگی هم مسیر بشیم. به هیچ وجه تو گروه از ایموجی استفاده نکنید.
اگر قراره منظوری بیان بشه با نوشتن و ردیف کردن کلمات این کار رو انجام بدین.
منظورم اینکه بیاین تو این مدتی که کنار هم هستیم یک تغییراتی تو کردار،گفتار و افکارمون بدیم که وقتی روز پایان از در دوره خارج شدیم یک آدم دیگه باشیم.
پس شمایی که اومدی تو دوره نویسندگی لطفا لطفا لطفاً برای اینکه بتونی احساساتت رو بیان کنی تمرین کن که تو کلمات اون رو بیاری نه تو ایموجی و … .
شاید خشک به نظر برسه. منتها شما هدف تون چیه؟مگه قرار نیست نویسنده بشین. خوب! از همین تغییرات کوچیک و ریز شروع کنید تا کم کم تو حال و هوای یک نویسنده قرار بگیرین. بایستی فکر و ذهن تون درگیر نوشتن باشه.
صنم کلی با حرف های مدرس به فکر فرو رفته بود. آن روز کلاس تمام شد،اوایل برای همه بخصوص صنم سخت بود،منتها با این قضیه کنار آمد. اوایل وقتی صنم به دوستان دیگرش در فضای مجازی ایموجی نمی فرستاد همه متعجب شده بودند. چون صنم جزو آن دست آدم هایی بود که امکان نداشت یک پیام بدهد و داخل آن ایموجی نباشد. وقتی پیام های جدی صنم رو میدیدند،فکر می کردند شاید از چیزی ناراحت و …
در حالی که قضیه، قضیه “روزه ایموجی گرفتن” در طول دوره مدرسه نویسندگی بود.
تفکیک زباله
طنین، همیشه علاقمند بود که یک خدمتی به طبیعت و محیط زیست بکند. ناگفته نماند که هر لحظه که مجالی پیدا میکرد به چگونکی این ماجرا بسیار فکر میکرد. راه حل هایی هم به ذهنش خطور میکرد. منتها در نهایت به این ضرب المثل معروف میرسید:
که ” یک دست صدا ندارد” .
وقتی از کنار صحنههایی در کوچه و خیابان رد میشد و میدید که مثلاً زباله های چون کاغذهای باطله در دل زبالههای تر جا خشک کردن حس عجیب و غریبی داشت. کامل میتوانست حس کند که زباله های تر با مایع هایی که از درون خود به بیرون ترشح میکنند؛ میخواهند انزجار خود را با کمک طراحی آبرنگ مانند به رخ آدمی بکشند. آنها در یک کار تیمی بر روی کاغذهای باطله اطراف خود نقش و نگاری خلق میکنند که همواره در طول تاریخ قابل ستاش بوده و هست. این طرح ها ثبت میشود به امید آنکه شاید روزی هنرمندی، زبان هنر آنها درک کند.
شاید زباله ها پیش خود فکر میکنند، این طرح ها و جاری شدن مایعات به مانند خط میخی میتواند توسط آدمیان رمزگشایی شوند. به هر حال با تمام ظلم و سمتی که از جانب بشر دیدند، به هوش آدمی اعتقاد راسخ دارند. فکر میکردند در بین آن رهگذران بیشماری که ضجه و ناله زباله ها را نمیشنیدند و بیتفاوت از کنار آنها گذر میکردند. آدم های اهل هنری باشند که ظرافت هنر را درک کرده و با هوش بصری که دارند و به این طرح و نقش هایی که میبینند به مانند کدهایی بنگرند که از طبعیت دریافت میکنند. هر روز از پی هم میگذرد و به هیچ وجه قدری از این امیدواری زباله ها کم نمیشود.
هر چند از این آدم های اهل هنر درست است که انگشت شمار است ولی وجود دارد تا این آتش خشم را با پاشیدن آب سردی خاموش کنند. این آدم های زبان شناس در نهایت این کدها و طرح ها را رمزگشایی کرده و هر از چند گاهی به داد محیط زیست و طبیعت میرسند، تا شاید مرهمی بر درد ناپایان این داستان باشند.کاش فقط ماجرا همین ها بود.
طنین همین طور که در تخیلات خود سیر میکرد. یک آن به خودش آمد و خود را در خیابانی دید که نزدیک محل زندگیاش بود. برای یک لحظه، متوجه بوی بد مقداری زباله شد که او را از تخیلش بیرون کشیده بود تا در واقعیت به نجات زباله ها برود. حالش خیلی دگرگون شد. همین طور که داشت از صحنه به اصطلاح شیون و ناله زباله ها دور میشد به این جمله فکر کرد و در ذهنش چندین بار تکرار کرد:
چرا من، بله چرا من نه!!
چرا من یکی از این کاشفان کدهای زبان زباله ها نباشم و حرف این زبان بسته ها را به آدم های اطرافم انتقال ندهم.شاید هنوز رحم و مروتی در وجود آدمی مانده.
طنین یکی از همین آدم هایی است که دل نوشته های زباله ها را درک کرده و از بر است. میدید و میشنوید نه یک روز، بلکه هر روز میدید و در تخیلات خودش غرق میشد.
میدید که زباله های تر با شیون و زاری خاصی در میان مملوی از زباله های خشک به مانند لشکر شکست خوردهای میمانند که هر یک در گوشهای افتادند و درخواست کمک میکنند. در این جنگ نابرابر دوره گردها تا توانستند نیمه های شب به جمع زبالهها هجوم ببرند و دل و جگر این زباله ها را به بیرون کشیدند و غنیمتی از این غنایم جنگی را به یغما بردند. این سرقت و غارت زودتر از جولان دادن گربه های ولگرد در کوچه و پس کوچه های شهر صورت گرفته است. گربهها شکایت خود را به صورت تجمع و اعتراض خیابانی جلوی مکانهایی مثل شهرداری و استانداری انجام دادند تا حقوق از دست رفتشان را بازگردانند.
از صحنه اعتراض گربه ها که بگذریم یک جای دیگر هم بسیار شیون و فریاد زباله ها سرو صدا کرده و تا جایی که به افلاک رسیده و قهرمان داستان ما را به ستوه آورده.
جایی نیست جزء مکان های تاریخی. وقتی به مکان هایی تحت عنوان بناهای تاریخی قدم میگذارید با صحنههایی مواجه میشوید که دور از انتظار است. طنین با خود فکر میکند با این همه صحنه هایی که زباله ها تحت عنوان صداهای اندوه بار و نقش و نگاری رنگ و رو رفته خلق میکنند، چگونه مردمان این دیار ادعای قدمت ۲۵۰۰ ساله بودن را هم میکنند.
طنین برای دقایقی فکر میکرد، گرامیداشت ما از بناها و آثار تاریخی فقط در حد عکس گرفتن و یادگاری نوشتن روی ابنیه های تاریخی که هر از چند گاهی زخمشان سر باز میکنند نبوده، بلکه استعدادهای دیگری هم داشتیم که دارد با افزایش فرهنگ و دانش مان در گذر زمان رونمایی میشود. البته شاهکارهای دیگری هم در عصر کنونی داریم که دل هر بیننده و عاشق تاریخ را به درد میآرود.
طنین همین طور که یکی پس از دیگری در ذهنش به مانند نگاتیو یک فیلم از شاهکارهای برخی مخلوقات بشری در ایران را رد میکرد و صحنههایی را از دل این فیلم شکار میکرد، یاد صحنههایی میافتاد که در حین مسافرت در جاده دیده بود.
بله، انواع نایلکس های گره خورده به بوته ها در کنار جاده میخواهد کدام خطای آدمی را به نظاره بگذارد.
آیا ما به شعار “شهر ما خانه ما” به خوبی عملی میکنیم، یا در حد همان تابلو نوشته و بنرهای داخل خیابان های شهرمان است که جا خشک کردند و کاری صورت نگرفته.به نوعی میشود گفت جزو نماد و مبلمان شهریمان به حساب میآوریم.
تخیلات طنین هر روز و هر لحظه جان و قوت دوباره میگرفتند.
گذشت گذشت گذشت …….
هر روز طنین، در ذهنش تخیلاتی این چنینی از دغدغهاش که تفکیک زباله بود به تصویر میکشید و بیآنکه متوجه شود. روزی قدم های بزرگی برای آرزویش خواهد برداشت.
آرزوی زمین پاک همیشه یکی از رویاهای زندگی طنین بوده و هست. با این وجود در خانه و محل کار سعی میکرد همه را به موضوع تفکیک زباله تشویق کند. هیچ وقت اجبار و محدودیتی در کار نبود. منتها همه کسایی که با او در ارتباط بودند بعد از مدتی بی چون و چرا مجاب میشدند که یا کمتر زباله به وجود بیاورند یا اینکه زباله های خود را در تحت عنوان آشغال های تر و خشک جدا کنند تا به قولی، شعار تفکیک زباله از مبدأ را رعایت کرده باشند.
تا چند سال پیش فضای اینترنت این قدر گسترده نشده بود تا بخواهید مطلبی را بین عدهای رواج دهید و به عبارتی فرهنگ سازی کنید. هر چند با همه رشد و توسعهای در رسانه ها و بخصوص فضای مجازی صورت گرفته و میگیرد ، تفکیک زباله هایی چون کاغذ، پلاستیک، درب بطری ها و … باز جای کار دارد.
طنین با اینکه از خیلی وقت پیش در این پویش به صورت خودجوش مشارکت داشت و انواع آشغال ها را تفکیک میکرد و سپس آنها را با دلی خوش راهی بیرون از منزل و… میکرد.
گاهی پیش خود فکر میکرد: کاش جایی بود فقط مختص تفکیک زباله کاغذ بود تا بیشتر از این، درخت های زبان بسته قربانی افکار پوسیده و نابلد آدمی نشود. چند درخت بایستی قطع شود تا آدمیان راضی شوند و تیشهها را به زمین اندازند.
یکی دو سال از این جریان گذشت. یک روز بر حسب عادت روزانه به کتابخانه رفت تا کتابی امانت بگیرد. دوست قدیمی خودش را در عین ناباوری ملاقات کرد. دوستش هم با هدف تحویل کتاب آن روز و آن لحظه وارد کتابخانه شده بود.
کتابخانهای سوت وکور بدون آنکه پرندهای در آن پر بزند. طنین همین طور که از در ورودی کتابخانه وارد راهرویی شد که به کتابخانه اصلی منتهی میشد. یک اتاقی در آن مکان بود که دو متصدی کتابخانه در آن نشسته بودند و برای خود داشتند کتاب میخوانند. در یک آن با نزدیک شدن طنین، یکی از آنها متوجه شد و ایستاد تا پاسخگوی درخواست طنین باشد. طنین کتابش را تحویل داد و منتظر بود کتابدار کتابی که کد آن را بر روی برگه نوشته بود را برایش بیاورد. همین طور که داشت کتابخانه سوت و کور را رصد میکرد، صدای قدم هایی از داخل راهروی بیرون کتابخانه اصلی شنید. کسی داشت میآمد و به در ورودی نزدیک تر میشد.
طنین چشمم به در ورودی کتابخانه اصلی بود که بیبند کیست؟
دید دختری چادری وارد شد. چهره اش برایش آشنا بود. چیزی نگفت و گذشت. وقتی متصدی دیگری که آن جا بود نام دختر را پرسید تا کارتش را تحویل بدهد.
طنین متحیر شد، عه این که سمیراست. پس حدسم درست بود.
در حالی که دختر منتظر گرفتن کارتش بود.
طنین کمی جلوتر رفت و نزدیک شد و رو به دختر آشنا سلام کرد.
دختر رویش را برگرداند تا ببیند این چه کسی است که به او سلام کرده:
برای دقایقی صحنه های گذشته در جلویش ردیف شدند. هیچ صحنهای از نظرش جا نماند. یادش آمد. دوست دوران دبیرستان.
…………..
و سرآغازیک حرکت عظیم بار دیگری با یک کلمه سلام شروع شد تا جریان عظیم به راه اندازد.
صحبت های اولیه دو دوست به خوش و بش کردن و زنده کردن خاطرات گذشته دوران مدرسه سپری شد. وقتی صحبت به کار و خانواده رسید. طنین از صحبت های دوستش متوجه شد که رشته او محیط زیست است و در چند موسسه خیریه هم برای حفظ محیط زیست در کنار حمایت از خانم های سرپرست خانواده اقداماتی انجام داده. وقتی پیگیرتر شد…
این داستان ادامه دارد….
نقش قالی
فاطمه شب و روز پای دار آخرین قالی مینشست تا این آخری را هم ببافد. او اولین باری نبود که قالی را شروع کرده بود و داشت به تنهایی برای پایان یافتن چند روزه دیگر آن لحظه شماری میکرد. دیگر در سن ۱۸ سالگی برای خود استادی شده بود. در پس مهارت و تبحر مثال زدنی که بدست آورده بود، قالی بافی آن هم به مدت ۱۳ سال، برایش زمان کافی بود. او در کنار مادر و خواهر بزرگترش حرفه قالی بافی را یاد گرفته بود تا کمک خرجی خانواده باشد. از نظر او قالی بافی یعنی گفتکو کردن با تک تک تار و پودهای بهم بافته شده.
از سن ۵ سالگی به جای اینکه مثل تمامی هم سن و سال هایش عروسک به دست بگیرد و با دخترهای فامیل و همسایه خاله بازی کند، چاقوی قالیبافی قلابدار به دستش دادند تا با تار و پود قالی همبازی شود و دسته آخر قالی کوچک و بزرگی را با کلی نقش و نگار ببافد و روانه بازار کند.
قصه این قالی آخری تا حدودی متفاوت بود. از روزی که بر پای این قالی نشسته، شب و روز ندارد. وقتی از کار بافت قالی سفارشی روز را به شب میرساند. بدون آن که استراحتی کند سر برنامه خود مینشست و تا جایی که انگشتانش یاری میکردن و چشم هایش از فرط خستگی روی هم نمیافتادن تا اذان صبح پیش میرفت و گاهی وقت ها نهایت یکی دو ساعت بیشتر نمیخوابید.
از صبح تا شب و بعضی وقت ها تا دم دم های صبح نقش های قالی همدمش بودند. در خواب هم این یار همیشگی دست بردارش نبود و رویاهایی جزء از نقش قالی های رنگارنگ نمیدید.
این قالی آخر که اندازه خیلی بزرگی هم نداشت با همه قالی هایی که تا به حال بافته بود فرق میکرد. فرقش این بود که این قالیچه سفارشی نبود، بلکه قرار بود تا آخر عمر برای خود،خودش باشد.
قرار بود چند روز دیگر پس از اتمام کار این قالیچهای که به جانش بسته بود و از دار قالی آویخته شده بر زمین فرش شود.
این قالیچه که برای فاطمه شب و روز نذاشته قرار بود چند روز دیگر سرجهازیش شود. در منطقهای که فاطمه زندگی میکرد مثل همه دختران بایستی بک قالیچه میبافت. این یک رسم و سنت دیرینه بود که دخترها قبل از برگزاری مراسم عروسی شان میبایست قالیچهای کوچک میبافتند. فاطمه هم داشت از رسم و و رسوم آبا و اجدادیش تبعیت میکرد.
آن چند روز هم مثل برق و باد از پی هم گذشتند و فردا روزی قرار بود قالیچه تمام شود. نیمه های شب بود. فاطمه دیگر تاب و توانی برایش نمانده بود تا این چند ساعت را هم دوام بیاورد. برای یک لحظه که به خیال خودش هوشیار بود پلک هایش را بر هم گذاشت و به خواب رفت. برای دقایقی کوتاه خوابش سنگین شد.
در خواب دید نقش قالی را میبافد که تصویر خودش بر روی آن است.
صبح شده بود و صدای گنجشگ ها همه جای خانه غوغا به پا کرده بودند، ولی فاطمه از شدت خستگی همان جا کنار دار قالی خوابش برده بود و چیزی نمیشنید شاید داشت در رویایش آخرین قالی را تمام میکرد.
ویدئوی فوتبالیستی که خبر ساز شد
امروز در روز پنج شنبه مورخ ۹ مرداد ۱۳۹۹ یک واقعه عجیب رخ داد و در تاریخ ثبت شد. روزی که قرار بود در ساعت تقریباً ۹ صبح کنکور دکتری برپا شود که البته هم اولین کنکور تحت عنوان کنکور دکتری۹۹ در سطح وسیع بعد از شیوع کرونا به مرحله اجرا درآمد.
کنکوری که اگر قبل از ورود کرونا به کشور میخواست برگزار گردد بایستی طبق تاریخ اعلام شده در ۹ اسفند سال گذشته برپا میشد، ولی اوج گرفتن ویروس کوید نوزده در اسفند ماه سال گذشته و با توجه به طوفانی که با خود نه تنها در ایران بلکه کل دنیا به پا کرده بود عاملی بر تعویق این آزمون بزرگ و معتبر کشوری در مقطع تحصیلات تکمیلی شد.
به نظر میرسید در پس این اتفاق بزرگ قرار بود یک اتفاق غیر منتظره دیگری هم رخ دهد که بخش دانشگاهی را متحیر و متعجب سازد. خبری که در حوزه دانشگاه مثل بمبی ترکید. هر چند بخش زیادی از خبر مرتبط به آموزش و دانشگاه بود ولی بخشی غیر مرتبطی چون ورزش را هم تحت الشعاع قرار داد.
بعد از پایان سال۹۸، با توجه به اینکه شیوع کروناویروس به قوت خود باقی بود، منتها یک سیر نزولی از بیماری پس از تعطیلات عید نوروز مشاهده شد. در این میان، اخبار ضد و نقیص برپا شدن همه کنکورهای سراسر در هالهای از ابهام قرار گرفته بود. که مدام از سوی برخی مسئولین رده بالای کشور و حتی سازمان سنجش تایید و یا گاهی تکذیب میشد. با همه کش و قوس ها فراوان خبرهای زمان برگزاری کنکور تمام مقاطع از جمله دکتری از خبرگزاری های رسمی و غیر رسمی در اینترنت منتشر میشد.
چندین باری هم کنکور به تعویق افتاد تا این که در نهایت با همه فشاری که داوطلبان مخالف و موافق برگزاری کنکور بر سازمان سنجش میآورند. نخستین کنکور در قالب آزمون سراسری در مقطع دکتری امروز برگزار شد.
کنکوری که برخی موافق و تعدادی هم مخالف برگزاری آن در پیک دوم پیشروی کرونا بودند. بخاطر گسترش کروناویروس، این کنکور در شرایطی برگزار میشد که برخی شهرها در حالت هشدار و برخی هم قرمز بودند.
با همه تفاسیر که از ماجرا شد، کنکور برگزار شد و البته حواشی بسیاری را هم با خود به همراه داشت. مهمترین آن رفتار مدافع تیم فوتبال استقلال بود که آن را رسانهای تر کرد. این شخص در لحظات اولیه برگزاری کنکور دکتری از طریق گوشی که به همراه داشت از کارت آزمون و فضا جلسه یک فیلمی کوتاه میگیرد و همان لحظه در استوری خود منتشر میکند.
هر چند مسئولین سنجش به محض اینکه متوجه ماجرا شدند، او را از آزمون امسال محروم کردند، منتها سوالی که از جمله برای من راوی و همچنین بر همه کسانی که هم اکنون مخاطب و شنونده این داستان میباشند به وجود آورده و میآورد این است که:
این بازیکن فوتبال چگونه در حالی که با به همراه داشتن گوشی در جلسه آزمون تخلف محسوب میشود و به نوعی ممنوع است، این کار را انجام داده است.
سوال بعدی آنکه چگونه توانسته در فضایی چون کنکور که کلی مراقب و … وجود دارد، گوشی خود را بیرون آورده و چند لحظهای فیلم برداری کند و با اتصال به اینترنت در فضای اینترنت منتشر سازد. این مقدار از راحتی عمل در محیطی چون حوزه آزمون سراسری خیلی حیرت انگیز و در عین حال تأمل برانگیز است.
این بازیکن معروف فوتبال فعلاً سکوت کرده و به نظر میرسد برخوردهای دیگری هم با توجه به این تخلف در انتظارش باشد. منتها به طور حتم این کار چیزی جز ایجاد کردن حواشی و رسانهای تر کردن نبوده که برخی اشخاص معروف و افراد به اصطلاح سوپر استار هر حوزهای از جمله سینما، ورزش و … در طول تاریخ دست به این کار زدند و همچنان هم میزنند تا شهرت بیشتری کسب کنند و برای مدتی هر چند کوتاه همه دوربین های رسانه بر روی آنها زوم کند و خبرساز شوند.
ارزش کار
اواخر سالهای عمرش بود و برخی اوقات به کافه محل زندگیاش میرفت. این کافه یکی از پاتوق های دوران پیریش بود. شاید تصور کنید به کافه میرود تا نوشیدنی بنوشد و اگر هم فرصتی مهیا بود با دوستان به گپ و گفت بنشیند. هر چند گاه گداری این کار را هم انجام میداد.
کافه هم فضای دوستانه و دلچسبی برای او داشت. منتها به جهت علاقهای که به طراحی و نقاشی داشت برای ساعاتی کوتاه در تنهایی خود غرق میشد و هر آنچه در ذهن و تخیلاتش سنگینی میکرد به مانند یک نویسنده بر روی برگه کاغذ حتی شده دستمال ثبت میکرد تا افکارش نظم بهتری بگیرند و سرانجام شاهکارهای بعد از ذهنش تراوش کنند.
درست است که در خانوادهای متولد شده بود که با روح هنر بیگانه نبودند، منتها پابلو دوست داشت سبک خودش را داشته باشد، پس درس خواند و حتی تحصیل در دانشگاه را بر حسب رشته مورد علاقهاش یعنی نقاشی تجربه کرد. در حین اینکه از پدر نقاش تحصیلکردهاش مطالب بسیار آموخته بود، همواره علاقمند بود با شرکت در دوره های متفاوت نقاشی، مطالب جدیدتری را بیازماید و تجربه کند.
او هم مثل خیلی از نقاشان معروف بخشی از زندگی هنری خود را در فرانسه گذارند تا با بروزترین تعلیمات نقاشی آن زمان آشنا شود و از نظرات نقاشان و طراحان هم عصر خود بی بهره نماند.
الان که تا حدودی متوجه شدید پابلوی داستان ما چرا هر روز به کافه مورد علاقه محل زندگیاش میرود تا برای لحظاتی خود را غرق خط و نقش کند. در نهایت هم از خروجی کار شاهکاری به دست آید که برای آدم های پیرامونش جالب باشد و جلب توجه کند.
در یکی از همین روزها در کافه نشسته بود یک لحظه به فکرش زد که طرحی بکشد. منتها کاغذ همراه نداشت، تصمیم گرفت بر روی دستمال کثیفی که در جیبش داشت آن ایده و طرح را تصویر سازی کند. همین طور که داشت با خطوطی پی در پی تصویری بر روی دستمال شکل میداد، از دور به مانند پسربچههای نوجوانی میماند که با ذوق و شوق در حال خط خطی کردن دیوار خانه بودند.
البته خط خطی های پسر بچه ها کجا و خطوطی که هنرمند نامی داستان ما تحت عنوان طرح های کوبیستی ترسیم میکرد کجا؟!. او مدام خطوطی برروی دستمال ایجاد میکرد بدون اینکه لحظهای دستش از روی دستمال جدا شود.
او که غرق در اثرش شده بود و به دنبال تکمیل کردنش بود. برخی هم در آن احوالی نظارگر رفتار او بودند و از طرز نقاشی کشیدن پابلو لذت میبرند. یکی از همین افراد داخل کافه زنی بود که کنارش نشسته بود.
پابلو همین که نقاشی کشیدنش تمام شد، قهوهاش را خورد و خواست که بلند شود و برود، تصمیم گرفت دستمالی را که در دستش مچاله کرده بود را به کناری بیاندازد.
زنی که کنار او نشسته بود و نظارگر نقاشی کشیدن پابلو بود درخواستی از او کرد.
زن گفت: نقاشی که بر روی این دستمال کشیدی را به من میدهی؟ حتی در ازای آن نقاشی پول هم میدهم.
پابلو در همین لحظه جلوتر آمد و به زن گفت: بله حتماً، قیمت آن ۲۰ هزار دلار میشود.
زن همین که این جمله را از نقاش شنید مات و مبهوت ماند. این جمله بسیار بر زن تعجب آور بود.
زن در پاسخ گفت: چی گفتی؟ همهاش دو دقیقه زمان برد تا آن نقاشی را بکشی؟!!
نقاش هم در جواب زن گفت: نه خانم ۶۰ سال زمان برد تا من این نقاشی را بر روی این دستمال به تصویر بکشم.
در این لحظه که داشت از زن دور میشد، دستمال را در جیبش گذاشت و بلافاصله از کافه خارج شد.
نقاش اسپانیایی قصه ما کسی نبود جز “پابلو روییس ای پیکاسو” معروف به پیکاسو
موسیقی بی کلام طبیعت
وقتی در دشت قدم میزنی و به محلی میرسی که بوته ها و علفزارها حتی چند درختی هم که آنجا قدم عَلَم کردند با باد خنکی که میوزد تصمیم گرفتند آوازی بی کلام سر دهند. وقتی صدای باد همه دشت را به رقص و آواز در می آورد،حس عجیبی داری و دوست داری با آنها همراه شوی و آهنگ بیکلامشان را با صدای بلند زمزمه کنی.
در سوی دیگر دشت، در یک غروب دل انگیز در حالی که کم کم روز را به شب می سپاری. خورشید با نور طلایی رنگش از کنارت ذره ذره عبور میکند و دست نوازش بر کل وجودت میکشد. تا تاریک بی بدیل شب را نصیبت کند. تاریکی که باعث میشود، پس از دقایقی سکوت آرامش بخشی همه جا را فرا گیرد. انگار همه چیز از حرکت ایستاده. دیگر صدای پرندهای نمیآید. سگی در آن حوالی پارس نمیکند. صدای پای رهگذران هم کمتر به گوش میرسد.
شاید نوع رفتن خورشید هر روز نسبت به روز قبلش فرق می کند. امروز هم قدری متفاوت بود. قبل از تاریک شدن هوا، باد با صدای دل انگیزش از سرتاسر دشت بخصوص از لابلای علفزار و بوته ها گذر میکند تا تمامی موجودات هستی آن حوالی را برای موسیقی گروهی ندا دهد،قبل از اینکه خورشید بیخداحافظی از آنها دور شود.
از اینها که بگذریم، بخش دیگری از دشت نظرت را جلب میکند. برخی از درخت های اطراف دشت که قد بلندتر هستند چون پرچم های برفراشته سرفراز یک ملت را به نمایش میگذارد. احساس میکنی قرار است اتفاق محشری بیافتد، مثل همان اتفاقی که قهرمان رقابتی برای ایستادن بر سکوی قهرمانی پرچم کشورش برافراشته میشود و سرود ملی کشورش در جای جای دنیا طنین انداز میشود. آیا اینجا هم قرار است قهرمانی از دشت بر همگان معرفی شود. آن اتفاق بزرگ چیست که قرار است رخ بنماید؟
وقتی برای تمامی اتفاقاتی که در اطرافت میگذرد عمیق تر میشوی، حس خوبی داری. حس اینکه، چه خوب که امروز در دشت بودی و این موسیقی بی کلام طبیعت را از دست ندادی.چه اتفاقی بزرگتر از این صحنه.
وقتی به تدریج همه جا تاریک میشود. می بینی که تمام عناصر طبیعت با نظم و ترتیب خاصی با حرکت های موج های مکزیکی در کنار باد، شور و هیجانی بسیاری به فضای دشت میدهند.
آنجا را ببین!!
ستاره ها در آسمان دارند چشمک میزنند و تلاش میکنند شب به یاد ماندنی را به وجود آوردند تا روز و شب متفاوتی را در دشت سپری کنی.
یک دم نفس و دیگر هیچ
یکی از همین روزهای گرم تابستان بود. داشت گوشت کوبیده آبگوشت ظهری را که مادرش پخته بود برای عصرانه آماده میکرد. برادرش هم بود. مادرش نیم ساعت پیش از خانه بیرون رفت تا نان سنگک بگیرد. قرار بود پدرش هم از سرکار زودتر برگردد.
خاطره برای یک لحظه پیش خودش گفت:
تا چند لحظه دیگر چه جمع ۴ نفر شیرینی را دور هم رقم خواهند زد. عصرانه به یادماندنی خواهد شد.
خاطره همین طور داشت در آشپزخانه گوشت ها و استخوان های آبگوشت را از هم جدا میکرد. چند لحظه بعد حوس کرد از گوشت کوبیدهای که آماده کرده مقداری مزه مزه کند. آخرهای کار به اصطلاح آشپزیش بود که در این لحظه برادرش هم به او ملحق شد تا بر این غذای لذید در حال آماده شدن ناخنک بزند.
خاطره داشت سعی میکرد که مانع کار او شود. شیطنت های برادرش شروع شد و ول کن هم نبود. همین طور که خاطره داشت برادرش را مجاب میکرد که چند لحظه دیگر غذا آماده میشود و میتوانیم با بقیه بخوریم. برادرش به هیچ صراطی مستقیم نبود و گوشش به این حرف ها نبود. در این کش و قوس برادر و خواهری که هیچ کدام کوتاه نمیآمدند. لحظاتی بعد داشتن حادثه بدی را رقم میزدند که هر دو از آن بی اطلاع بودند.
خاطره احساس کرد برای یک لحظه راه نفسش بسته شد و یک استخوان خیلی کوچک در گلویش گیر کرده. نه میتوانست استخوان را به بیرون پرت کند و نه میتوانست آن را قورت دهد. ترس همه وجودش را گرفته بود.
هیچ کس خانه نبود جز برادر کوچکترش.
برادرش ابتدا فکر کرد خواهرش دارد ادا در میآورد تا او به کارش ادامه ندهد. همین طور که داشت سماجت به خرج میداد، ولی یک لحظه حس کرد نه کار بیشتر از یک شوخی بود. واقعا خواهرش داشت خفه میشد. چون نمیتوانست جیغ و داد کند و به این طرف و آن طرف میدوید.
خاطره همین طور که داشت به این طرف و آن طرف میرفت. صداهایی از دهانش در میآمد که انگار نمیتواند نفس بکشد و کسی جلوی دهانش را گرفته.
برادرش هم که نظارگر صحنه بود دست و پایش را گم کرده نمیدانست چه کار کند. خاطره هیچ کاری نمیتوانست بکند. احساس میکرد همین الان است که راه نفسش گرفته بشود و بر روی زمین ولو شود و تمام.
از شدت ترس برای لحظاتی اشک از چشمانش قطع نمیشد. وقتی ترس و اضطراب و فریادهای برادر کوچکترش را میدید و میشنید، بیشتر بیشتر مضطرب و نگران میشد. وضعیت بدی بود.
لحظات همین طور داشت از پی هم میگذشت. لحظه که چه عرض کنم صدم های ثانیه که هر کدام ارزشمند بود. خاطره خیلی ترسیده بود. آن لحظه فقط میخواست نفس بکشد و هیچی از خدا نمیخواست. هر دو ترسیده بودند. خاطره میخواست فریاد بزند، منتها نمیتوانست صدای خیلی بد و وحشتناکی از دهانش در میآمد که به هیچ راهی نمیرسید.
با این حال نمیتوانست بیحرکت باشد. فقط میخواست زنده بماند. واقعا در آن لحظه معنای واقعی زندگی کردن را با تمام سلول های وجودش حس کرد. دیگر کار از کار گذشته بود و احساس میکرد از انرژیش دارد کم میشود و رمقی ندارد.
در فکرش با خودش حرف میزد:
یا خدا یعنی الان من میمیرم. نه خدا. تو رو خدا این کار رو با من نکن. من فقط میخوام نفس بکشم. شده برای چند ثانیه.
در همین لحظه بود که دیگر داشت آخرین تقلاها را میکرد تا با فریادی که میکند حتی اگر در آن لحظه اصوات بدی داشت، به خیال خودش فریاد بود ولی صدایی بود گه انگار گرفته و به گوش کسی نمیرسید و فقط برادر کوچکترش را وحشت زده تر میکرد.
با این حال چارهای نداشت. شاید این حرکت ها و فریاد ها استخوان گیر کرده در گلویش را به یک حرکتی وا دارد که در آنجا جا خشک کرده بود. در همان لحظه درد بدی هم در گلویش داشت.
در همین لحظاتی که پشت سرهم سپری میشد و قصد توقف نداشت، با تمام وجود گریهاش گرفته بود ولی کاری از دستش بر نمیآمد فقط میخواست زنده بماند، دوست نداشت بدین شکل زندگی برایش تمام شود.
خدا خدا میکرد مادرش هر چه سریعتر از راه برسد.
در میان تقلا کردن و دست و پا زدن یک لحظه یک صدایی در وجودش شنید که گفت:
فقط سرفه کن.
خاطره که فکر میکرد دیگر تمام شده و دارد لحظات آخر زندگیاش را سپری میکند و هزیان های افکارش است.
فکر کرد که افکار خودش است که دارند با او صحبت میکنند، منتها این چیزی فراتر یک فکر بود. انگار که یک ندای الهی در گوشت مدام در آن لحظه به تو بگوید:
سرفه کن. فقط سرفه کن. سرفه کن
خاطره پیش خودش گفت: من نمیتونم، راه نفسم بسته است.
ولی آن صدا در گوشش قطع نمیشد. فقط میشنید که میگفت:
سرفه کن
سرفه کن
سرفه کن
خاطره یک لحظه احساس کرد یک نور امید در وجودش شروع به تابیدن کرده. با تمام وجود دلش میخواست سرفه کند، منتها راه تنفسش بسته بود. هی تکرار کرد. چند باری این کار را کرد. به هیچ چیز فکر نمیکرد جز سرفه کردن.
همین طور که داشت سعی میکرد سرفه کند، یک لحظه احساس کرد استخوانی که راه گلویش را بسته جا به جا شد. در همین لحظه بیشتر تلاش کرد. همزمان داشت از شدت گلو درد گریه هم میکرد و گُوله گوله اشک از چشمانش سراریز میشد. برادرش خیلی ترسیده بود و از کنارش خاطره جم نمیخورد.
برای یک لحظه فقط شنید که خواهرش فریاد زد و دیگر آن صداهای وحشتناک از دهانش خارج نمیشود.
خاطره همین که متوجه ماجرا شد، فقط تا میتوانست گریه کرد، آن هم هق هق کنان. اصلا حال خودش نبود.
که در این لحظات خوشحالی نفس کشیدنش بود که صدای جدیدی شنید که با صداهای تا پیش از این در گوشش میشنید فرق میکرد.
شنید که کسی دارد زنگ خانه را میزند. در آن لحظه از حال رفت.
وقتی چشمانش را باز کرد خود را در رختخوابش دید و برادر کوچکتری که در کنار او داشت با ماشین پلیس ش بازی میکند. مادر و پدرش هم نگران بالای سرش بودند.
فقط دید هر دو به او لبخند میزنند و دوباره به خواب رفت.
خسته بود و فقط میخواست بخوابد.
همه چیز تمام شد و بالاخره عصر آن روز هم پایان رسید و واقعاً هم برای خاطره به یاد ماندنی شد.
زندگی یک ویلچری
مجید به سختی چرخ های ویلچر را از ورودی خانه به کوچه برد تا هر چه سریعتر به قراری که داشت برسد. هر وقت که کار داشت پدرش او را به محلی که میخواست میبرد، منتها این بار پدرش نتواسته بود.
پس مجید باید خودش را هر چه زودتر به قرار میرساند.همین طور که داشت از رمپ جلوی ورودی خانه میگذشت موفق شد از خانه بیرون بیاید.
مامان خداحافظ من رفتمی گفت و در خانه را بست.
مادرش که کلی نگران بود، چیزی نگفت و فقط یک جمله:
خدا پشت و پناهت پسرم.
مادر مجید میدانست که وقتی پسرش در مورد کاری تصمیم میگیرد، مخالفت کردن بیفایدست،چون نتیجهای نداشت. او خیلی به پسرش اصرار کرده بود که امروز را صبر کند و فردا با پدرش به آن قرار کاری برود.منتها فایدهای نداشته.چون مرغ مجید یک پا داشت.
مجید همین طور که چرخ های ویلچر را با دست هایش به جلو میراند، به سر کوچه رسید. یک کوچه دیگر را هم رد کرد تا بالاخره به خیابان برسد.
او کنار خیابان رفت و همین طور آنجا به ماشین هایی که بی اعتنا از کنارش رد میشدند خیره شده بود و نگاه میکرد. او دستش را برای اینکه یکی از سواری ها بیایستد بالا برده بود، ولی انگار فایدهای نداشت.هیچ کس به یک ویلچری اهمیت نمیداد.
یک ساعتی کنار خیابان ایستاد تا تاکسی یا سواری نگهدارد و او را به جایی که میخواست برساند. منتها، هیج خبری نبود.
مجید خیلی کلافه شده بود. چارهای نداشت باید میرفت و راه برگشت به خانه و مواجه شدن با مادرش را نداشت. با ویلچر رفتن به سر قرار نه این که نشود ولی بدون کمک یک نفر خیلی هم راحت نبود. مجید هم این را میدانست. منتها باید میرفت. چرخ های ویلچر را درست کرد و کم کم به راه افتاد. خودش هم میدانست راه زیادی در پیش دارد.
همین طور که داشت راهش را میرفت. به مردمی که با ترحم به او نگاه میکردند اذیت میشد، منتها سعی میکرد بیاعتنا باشد. ولی گاهی نمیشد از کنار این نگاه های سنگین به راحتی گذر کرد. برای لحظاتی باز دوباره به خودش میآمد و مسیرش را ادامه میداد. در راه به خیلی چیزها فکر کرد.
فکر کرد به خودش و وضعیت جسمانیاش.
وقتی در خیابان میدید افراد چگونه با پای خودشان به این طرف و آن طرف میروند،حسرت میخورد. برای لحظاتی این فکرها مثل قطاری در ذهنش از پی هم میگذشتند که:
کاش پاهای منم سالم بودن. کاش منم میتونستم مثل بقیه راه برم.
انواع فکرها در این مدت به اصطلاح شهر گردی به سراغش آمدند. به فکر کردنش ادامه داد.چون در آن وضعیت که داشت به جلو حرکت میکرد، غرق شدن در دنیای خود، چیز دیگری دردش را ساکت نمیکرد.
پیش خود میگفت چرا این قدر امکانات برای ما تو شهرها کمه؟؟
چرا امکانات اونور آبی ها برای ویلچری ها و افراد مثل من این قدر زیاده. در حالی که من اینجا با یک ویلچر به خیلی جاها نمیتونم برم.برای یک لحظه یاد کتاب روی پاهای خودم اثر امی پردی افتاد.یک آهی کشید و انگار امیدی دوباره گرفته باشد…
اما با این اوصاف از خیلی کس ها شاکی بود.
همین طور که داشت برای سوال های بی جوابش دنبال جواب میگشت. پیش خودش گفت:چرا منو و امثال من:
بسیاری اوقات به خاطر ویلچری بودن نمیتوانیم راحت در شهر تردد کنیم.
بخاطر ویلچری بودن نمیتوانیم از وسایلی چون عابر بانک استفاده کنیم.
بخاطر ویلچری بودن نمیتوانیم وارد فروشگاه شویم و خرید کنیم(به خاطر داشتن راه پله و …)
بخاطر ویلچری بودن نمیتوانیم از پله برقی استفاده کنیم.
بخاطر ویلچری بودن نمیتوانیم بدون کمک دیگران سوار ماشین شویم.
بخاطر ویلچری بودن نمیتوانیم سوار اتوبوس و سایر وسایل نقلیه شویم.
بخاطر ویلچری بودن نمیتوانیم وارد بانک یا ادارهای بشویم.
بخاطر ویلچری بودن اگر ساختمانی آسانسور نداشته باشد نمیتوانیم به تنهایی از راه پله ها گذر کنیم و به آن خانه و… ورود پیدا کنیم.
و در نهایت بخاطر ویلچری بودن نمیتوانیم هزاران کار دیگر را انجام دهیم.
به طور حتم برای این هزاران سوال فقط یک جواب برای خودش داشت و آن اینکه:
چون تمام امکانات شهری برای افراد عادی وسالم طراحی شده است، نه ما!!
پیش خودش گفت یعنی ما جزو این جامعه نیستیم؟ یعنی ما آدم نیستیم؟
…..
این داستان ادامه دارد…..
عصر جدید و اجرای من
برنامه پر طرفدار عصر جدید در یک فراخوانی در رسانه ها اطلاع رسانی کرده بود مبنی بر این که نویسندگان خلاق و هنرمند هم میتونن در برنامه شرکت کنن و هنر استعدادشون نشون بدن.
من به عنوان نویسنده تازه کار از این خبر کلی خوشحال شدم، منتها نگران بودم یعنی واقعاً واقعیت داره. آخه چطور نویسنده ها میخوان استعداد و توانایی نهفته در کلامشون رو به نمایش بذارن. در این فکرها بودم که به سرم زد متن خودم در قالب یک فایل تصویری که همراه صدا اون روایت کردم به برنامه عصر جدید بفرستم. این اتفاق هم افتاد.
یکی دو ماه از این ماجرا گذشت که یک روز با شمارهای که کد تهران اولش بود با من تماس گرفتن. بخاطر اینکه روزهای اول خبری نشده بود به کل دیگه ماجرای عصر جدید و فراخوان ارسال آثار نویسنده ها رو هم از یاد برده بودم.
تماس جواب دادم.
پشت خط آقایی بود که خودش رو معرفی کرد و گفت که شما برای برنامه عصر جدید فایل ویدئویی فرستادین و کارشناسان ما آن ویدئو کوتاه رو دیدن و شما برای راست آزمایی برنامه عصر جدید دعوت شدید.
من اصلا باورم نمیشد. من من من
از خوشحالی نمیدونستم چی بگم فقط متوجه شدم که هفته بعد روز یکشنبه بایستی متنی کوتاه را آماده کنم و هر طور که خودم دوست دارم در قالب استندآپ و سخنرانی و … در مدت زمان مشخص جلوی مصاحبه کننندگان بخونم. گفتن که یکی از مصاحبه کنندگان خود آقای احسان علیخانی هستن.
خداحافظی کردم و گوشی قطع کردم.
کلی خداروشکر کردم.
بازم باورم نمیشد انگار یک خوابه، یعنی من بیدارم یعنی ویدئوی من پذیرفته شده. با جیغ و داد از اتاقم بیرون اومدم.
خواهرم اولین کسی بود که نگران به سمتم اومد و گفت چی شده قرعه کشی بانک برنده شدی؟
مامانم بیچاره ترسیده بود، که چه اتفاقی افتاده زود از آشپزخانه به سمت اتاقم اومد.
من وسط اتاق نشیمن مثل دیوانه ها این طرف و آن طرف میرفتم.
خواهرم برای لحظاتی با نگاه عاقل اندر صفی نظارگر رفتارهای دیوارنه وار خواهر کوچکترش بود. البته بنده خدا حقم داشت، خودم هم نمیدونم واقعا این اتفاق واقعی بود یا در حد خواب و رویایی شیرین بود. هر چی که بود دوست نداشتم کسی منو از خواب بیدار کنه.
مامانم رو که دیدم آرمم شدم.
دوییدم پیشش و گفتم مامان میدونی چی شده؟ برنامه عصر جدید برنامه عصر جدید
خواهرم گفت: برنامه عصر جدید چی ؟ امروز میخواد بده؟ این خوشحالی داره؟!!
مامانم گفت: چی شد عزیرم. برنامه عصر جدید چی؟ بگو دیگه نصف عمر شدم. چی شده؟ چرا این طوری میکنی؟
من: مامان برنامه عصر جدید ازم دعوت کرده برم برای راستی آزمایی
مامان: چی؟ عصر جدید!؟
خواهرم: برنامه عصر جدید دعوتت کرده؟ دیونه شدی؟ بری چیکار کنی؟ چه استعدادی داری که من خبر ندارم.
مامان این زیاد می خوابه و این روزا خیلی تو خودشه، وقت کردی یک سر ببرش دکتر. هی به شماها میگم نذارید هی دفتر خط خطی کنه آخر کار دستمون میده. دختر ته تغاری ت دیونه شده. اینها رو می گفت و میخندید.
همین طورکه خواهرم داشت مسخرم میکرد. مامانم گفت:
مهشید راست میگی؟ عصر جدید ازت دعوت کرده؟ شیوا یک دقه سر به سرش نذار بیینم چی میگه بچهام؟ این که خیلی عالیه.
من: آره به خدا دعوتم کرده، الان باهام تماس گرفتن گفتن بایستی تا روز یک شنبه خودم به تهران آدرسی که گفتن برسونم و برنامهای جلوی علیخانی و چند تا مصاحبه کننده دیگه اجرا کنم.قراره یک متنی کوتاه بنویسم و اونجا اجرا کنم.
مامان: چه خوب. خیلی عالیه. مامان قربونت بره. آهان همون فایلی که در موردش میگفتی به عصر جدید فرستادی
شیوا: حالا مثلا انگار میخواد بره جلوی دوربین. یک راستی آزمایی سادست. نری یک وقت. میری چرت و پرت میگی میخندن و دست از پا درازتر برمیگردی. افسرده میشی میوفتی گوشه خونه. آخه کلی نویسنده خوب تو کشور هست. کی حال و حوصله گوش دادن متن های بی سر وته تو رو داره. با گفتن این حرفا کلی هم میخندید.
مامان: شیوا این چه طرز حرف زدنه. عوض تبریک گفتن ت. خجالت بکش. حسود نباش دختر.
شیوا: مامان حسود چی؟ راست میگم به خدا. این لوس ننر وارد اتاق نشده از استرس غش کرده. حالا ببین.
حرف های مامان برام خیلی آرامش بخش بود. البته شیوا حق داشت. من اگر پام اونجا برسه سکته رو زدم. من فکر میکنم اشتباه شده. ولی از طرفی دوست داشتم واقعی باشه. دوست داشتم برم برنامه عصر جدید و یکی از نوشته هام بخونم.
همین طور که تو افکار خودم غرق شده بودم دیگه صحبت های مامان و شیوا رو نمیشنیدم.
که یک لحظه دیدم مامانم صدا میکنه
مهشید، مهشید. گوشت به حرف های منه. کی باید بری؟ گفتی ما شهرستانیم.
من: آره گفتم. مامان میگم شنبه بریم خونه خاله اینا تهران اونجا یک شب بمونیم و روز بعدش بریم محل راستی آزمایی عصر جدید.
مامان: باید زنگ بزنم اول ببینم اصلا خاله ات اینا هستند. زشت بی هماهنگی بریم. البته چون کرونا هست بعید میدونم مسافرت بخوان برن. مامان سریع زنگ زد به خاله معصومه.
یک مقدار از هیجان خبر دعوت شدن به من برنامه عصر جدید فروکش کرد.
شب شد و بابام به جمع ما اضافه شد. بابا هم مثل مامان وقتی این خبر رو شنید کلی خوشحال شد. بهم گفت:
بلاخره نوشته هات کار خودشون کردن عزیزم.
بابام در کنار مامانم یکی از مشوق های خوب من در کار نویسندگیم بودن و هستن. البته شیوا هم همین طوره، نگاه به این رفتارهاش نکنین. اونم خیلی تو نوشتن کمکم کرده. یکی از اولین افرادی که نوشته هام میدم بخونه و نظرش رو بگه.دوستش دارم با همه مسخره بازی هایی سر میاره. بالاخره خواهر بزرگه دیگه کاریش نمیشه کرد. مثل دوتا رفیق هستیم.
من گفتم: پس همگی با من میاد بریم تهران برای خوندن متنم؟
متأسفانه بابام نمیتونست بیاد و مأموریت کاری داشت و باید سر یک پروژهای اون روز حاضر میشد.
شیوا هم چون فرداش امتحان زبان داشت اونم اومدنش کنسل شد.
موندیم من و مامان.
دونفری قرار بود روز شنبه از زنجان به سمت تهران حرکت کنیم و شب اون روز بریم خونه خاله معصومه.
من بایستی متن آماده میکردم.
سه و چهار روز هر چی کار داشتم کنسل کردم تا به این برنامهام برسم. میخواستم قدم اول برای موفقیتم محکم بدارم.
شب اون روز که خبر بهم داده بودن تا صبح خوابم نبرد. تا اذان صبح بیدار بودم و داشتم فکر میکردم چی بنویسم و راجب چی بگم. چطوری بگم که اثر بخش باشه.
پیدا کردم در مورد بچه های کار بگم(یکی از دغدغههای اصلی منه). از تخت خوابم بلند شدم. هوا هنوز تاریک بود. رفتم پشت میز کارم و لپ تابم روشن کردم و شروع کردم به نوشتن.
ساعت حدودهای ۸ صبح بود. مامانم فکر کرد من خوابیدم.
اومد اتاقم با تعجب گفت:
مهشید نخوابیدی؟ عزیزم مریض میشی ها! تو که نمیخوای مریض بشی و اون قرار از دست بدی.
مامان راست میگفت. واقعا هم خوابم مییومد. رفتم دراز کشیدم و چشمام که رو هم گذاشتم دیگه هیچی متوجه نشدم. پاشدم دیدم ساعت۳ بعد از ظهر.
با خنده های شیوا که از تاق پذیرایی مییومد بیدار شدم. چشمام بهم مالیدم و با همون وضع رفتم بیرون اتاق.
مامان و شیوا و همیسایه مون ناهید خانم بودن.
البته یکم تعجب داشت، آخه به خاطر کرونا دیگه یک مدتی بود خیلی مهمون نداشتیم.
من: سلام ناهید خانم
ناهید خانم: سلام عزیزم. تبریک میگم شنیدم به عصر جدید دعوت شدی. آفرین دختر.
من: تشکر کردم و با یک خنده حاکی از رضایت ازشون جدا شدم تا برم دست و صورتم بشورم.
گذشت…..
من متنم آماده بود، شنبه هم از راه رسید و قبلاً بابا برای دو نفرمون بیلیط زنجان – تهران رزرو کرده بود. درسته شیوا و بابا باهامون نبودن منتها همه جوره هوامون داشتند. بالاخره بعد ۴ ساعت به تهران رسیدیم.
وقتی پامون تهران گذاشتیم، با هماهنگی قبلی پسر خالهام آرمان با ماشین دنبالمون اومده بود. سوار شدیم و رفتیم خونه خاله معصومه. خاله معصومه یک دونه پسر بیشتر نداشت. شوهر خاله هم خونه بود.
خلاصه اونها هم تبریک مجدد گفتن. بالاخره اون روز به شب رسید.
واقعیتش خیلی استرس داشتم. همهاش احساس میکردم میخوام خراب کاری کنم. یک جایی از متن میخواد از یادم بره.
این سه چهار روز خیلی تمرین کرده بودم. تو قطار کلی برای مامانم سخنرانی اجرا کردم. مامانم طبق معمول راضی بود.
خوابم نمیبرد. مامانم با خالهام که بعد مدت ها همدیگر رو پیدا کرده بودن و داشتن با هم درد و دل میکردند. شوهر خالم هم داشت تلویزیون میدید.
آرمان هم تو اتاقش روی انیمیشنی جدیدی که ساخته بود کار میکرد. آخه اون انیماتور. دانشجوی رشته گرافیک گرایش انیمیشن.
من تنها تو اتاقی بودم که مثلا قرار بود هیچ کس نباشه تا راحت بخوابم. اما دریغ از یک پلک زدن. داشتم از استرس میمردم:
هی به خود میگفتم فردا ساعت ۱۰ صبح میخواد چه اتفاقی بیوفته. اصلا انصراف بدم بهتره. من نمیتونم. شیوا راست میگفت من نمیتونم. اگر پام اونجا برسه از استرس هلاک شدم. با همه این بحث ها ته دلم میگفت نگران هیچی نباش. همه چیز خوب پیش میره. منتها من نگران بودم و دست خودم هم نبود.
بیشتر از یک دو ساعت نتونستم بخوابم. ساعت ۷ از تخت بلند شدم و صبحانهای که خاله و مامان آماده کرده بودن خوردیم. خیلی صبحانه مفصلی بود. واقعا سنگ تمام گذاشته بودن. آرمان هنوز بیدار نشده بود. ساعت ۸ هم آرمان بیدار شد. خالهام اصرار داشت که آرمان ما رو به محل اجرای راست آزمایی برسونه. منتها مامانم راضی نشد، نمیخواست خیلی دیگه مزاحم بشه گفت یک آژانس میگیریم خودمون میریم. شما برای خودتون برنامه دارین. این که درست نیست.
خالهام گفت ثریا این چه حرفیه میزنی منم دلم میخواد اونجا باشم. اصلا هم مزاحمتی نیست.
حس خوبی داشتم که همه خانواده و فامیل دست به دست هم دادن تا من به اون چیزی که میخوام برسم.
گذشت و طبق آدرس وارد محلی شده بودیم که در ورودی با یک بنر به همراه کاغذهایی که دعوت شده ها را به داخل راهنمایی میکرد. نه خیلی آروم بود نه خیلی شلوغ. همهشون برای راستی آزمایی اومده بودن یکی خوانندگی، یکی شعبده بازی، بازیگر و ورزشکار و ….
هر کسی رو که اسمش خونده میشد بایستی از راه پله جلویی وارد اتاقی میشد احسان علیخانی و چند تا مصاحبه کننده دیگه اونجا بودن.
نوبت به من رسید. اسمم خوندن خانم مهشید آقایی
وای هم خوشحال بودم و هم کلی استرس داشتم. نمی دونم اصلا چطور راه پله ها رو بالا اومدم. بدنم کاملاً یخ زده بود. وقتی خواستم وارد اتاق بشم. برگشتم و فقط صحنهای رو دیدم که مامانم و خالهام با دعا و یک لبخند گوشه لبشون با اشاره گفتن برو تو عزیزم
رفتم داخل. سلام کردم.
آقای احسان علیخانی و چند نفر دیگه بودن. صحنه جالبی بود.
بعد لحظات کوتاه سلام و احوال پرسی.
پرسیدن از کدوم شهر: گفتم زنجان
گفتن استعداد یا هنرت چیه که قراره تو عصر جدید به بقیه نشونش بدی. گفتم یک متنی آماده کردم.
آقای علیخانی گفت: آره من خودم اون ویدئو رو با بچه های دیگه دیدم. هم متنت جالب بود و هم بیانت .
برای یک لحظه قوت قلب گرفتم و اعتماد به نفسم رفت بالا، منتها باز استرس داشتم.
شروع کردم مثل یک استند آپ اجرا کردم. با آب و تاب گفتم. خودم اصلا حس نمیکردم جلوی سه چهار تا مصاحبه کننده هستم. یک تپق هایی هم وسط کار زدم احساس کردم کارم تموم.
وقتم تموم شد و صحبت های منم تموم شد.گفتم الان که بگن متأسفیم ایشالا دوره های بعد می بینیمتون.
آقای علیخانی با چهره جدی دوتا پاکت که دستش گرفته بود نشونم داد و گفت برش دارید.
واای استرسم زیاد شد.
پیش خودم گفتم معموله رد شدم فقط میخوان بخش هیجانیش زیاد کنن.
سمت چپی رونشون دادم. گفتن بگیرم و بازش کنم.
دیدم نوشته پذیرفته شدید. درست دیده بودم. آره درست بود.
واای باروم نمیشه.
کلی جلوی خودم گرفتم. فقط اشک از گوشه چشمام سرازیر شد. همین که خواستم با دستم پاک کنم یکی از مصاحبه کننده ها که خودش نویسنده هم بود. دستمال کاغذی جلوم گرفت.
آقای علیخانی گفت چرا گریه میکنید. من ترسیدم فکر کردم نوشته پذیرفته نشدید.
منم خندم گرفت.
گفتن: برای روی صحنه بایستی یا یک متن قوی و بیان قدرتمند ظاهر بشی.
گفتم : بله حتماً تو حال خودم نبودم
بعد از اتاق بیرون اومدم دیدم مامانم با خالهام پایین راه پله وایستاده فقط گریهام گرفت.
مامانم و بقیه شرکت کننده هایی که برای راست آزمایی اومده بودن فکر کردن رد شدم.
مامانم اومد بالا گفت:
عیبی نداره عزیزم. اشکالی نداره که. ایشالا دفعه بعد.گریه نداره که.
فقط تو گوشش تونستم بگم مامان پذیرفته شدم.
مامانم تا شنید از خوشحالیش نمیدونست چیکار کنه.اشک از چشاش سرازیر شد. منو چنان تو بغلش گرفت که یک لحظه با خنده گفتم مامان یواش تر خفه شدم…
این داستان ادامه دارد.
سابقه کار
تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده بودم و دنبال کار میگشتم. به هر جایی که میشد درخواست دادم یا فرم درخواستشان را پر کردم. این روزها هم که دیگر کانال ها و سایت های استخدام و کاریابی جایگزین صفحات نیازمندی های روزنامه های قدیمی شده و طرفداران بیشتری دارد. هر جا هم که دعوت به مصاحبه میشدم اول بسم الله میگفتند سابقه کار دارید؟
آخر یکی نیست به این جماعت استخدام کننده بگوید، باید یک جا کار کنم تا سابقه کار داشته باشم. سابقه کار که یکهو مثل درخت سبز نمیشود. هر روز میگذشت و من صبح ها با این فکر از خواب بیدار میشدم که دیگر این دفعه این مصاحبه قبولم.
چند روز به همین منوال گذشت، منتها دریغ از یک مهر تأیید برای استخدام. همینطور که در فکر رفتن به مصاحبه و دادن درخواست بودم.یک روز یک شرکتی که قبلاً فرم شان را پر کرده بودم با من تماس گرفتند که فلان روز بیایم برای مصاحبه کاری. گذشت و روزی که قرار بود برم مصاحبه همه چیز خوب پیش رفت. رفتم داخل شرکتی که بهم زنگ زده بودم.
آدرسش را اول پیدا نمیکردم و با هزار زحمت و پرسان پرسان رسیدم به آدرس که پشت تلفن بهم گفته بودند.
وارد راهروی شرکت شدم دیدم یک تعدادی در اتاق انتظار نشستند. حدس زدم که بیشتر آنها مثل من برای مصاحبه آمدند. نیم ساعتی گذشت و منشی صدایم زد و یک فرم داد و گفت پرکنم.
فرمی که داخلش در مورد مشخصات و میزان تحصیلات و … بود. از همه مهمتر اینکه در آن فرم هم میزان سابقه کار را با محل هایی که کار کرده بودیم را خواسته بودند که یادداشت کنیم.
من فرم پر کردم ِالا جایی که سابقه کار خواسته بود. وقتی خواستم فرم بدم منشی، از من خواست که وارد اتاق سمت راستی بشوم. با دست اشارهای کرد و من تازه متوجه شدم کدام اتاق را میگوید.
در زدم و وارد شدم
یک آقای که حدوداً بهش میخورد ۴۰ سالش باشد پشت میز نشسته بود. وقتی چشم تو چشم شدیم. سلام کردم و جواب سلام داد و درخواست کرد در صندلی که روبروش بود بشینم. نشستم و اولش به سلام و احوالپرسی گذشت. آقای خوش برخورد و خوشرویی بود. از طرز لباس پوشیدنش و چیدمان اتاقش و بخصوص طرز صحبت کردنش مشخص بود که آدم منظبت و مقرراتی است.
بعد چند لحظه از من رشته و محل تحصیلیم را پرسید؟. اولش فکر میکردم جو مصاحبه سنگین خواهد بود، ولی بر عکس خیلی راحت بود. جواب و سوال هایی بود که بین من و آن آقا که بعداً متوجه شدم رئیس شرکت بوده رد و بدل میشد. در مورد مهارتهایی که دارم پرسید، بعد گفت که تایپ کردنم چطوره؟ آیا فتوشاپ و کار با سایر نرم افزارهای طراحی گرافیکی بخصوص رشته معماری را بلدم. مثل اُتوکد، تری دی مکس و … وقتی صحبت هایش تموم شد. یک سوالم پرسید که زبانم در چه حد هست؟
شروع کردم به صحبت و گفتم گه تایپ و پاورپوینت و اکسل بلدم و فتوشاپ و تردی مکس و اتوکد هم واردم و اینکه زبانم هم در حد متوسط به بالاست.یک دفعه پرسید سابقه کار چی؟ سابقه کار داری؟ من هم انگار آب پاکی را دستم بریزند یک لحظه خیلی کوتاه سکوت کردم و بعد ادامه دادم.
می دانستم بالاخره به این سوال بی جواب میرسم. با یک حالت جدی گفتم نه متاسفانه سابقه کار ندارم. منتها اگر با روند کاری شرکت آشنا بشوم خیلی سریع همه چیز یاد میگیرم.
نمی دانم چرا سریع پشت بند جمله نه سابقه کار ندارم آن جمله را گفتم. ولی هر چی که هست نمیخواستم سابقه کار نداشتن یک پوئن منفی حساب بشود.
همین که متوجه شد سابقه کاری ندارم، چهرهاش یک طوری شد، انگار انتظار بله ازم داشت. هر چی سوال میپرسید و من جواب میدادم روی کاغذی که جلوی دستش بود، نکاتی را یادداشت میکرد. نمیدانم ولی طوری وانمود کرد که نه گزینه مورد نظر نیستم و دنبال آدم با تجربه میگردند.
منم چون زیاد با این صحنه ها برخورد داشتم. واکنشی نشان ندادم و مصاحبه را تمام شده دانستم. در نهایت جلسه مصاحبه کاری تمام شد و با خونسردی اتاق را داشتم ترک میکردم. همین که خواستم اتاق را ترک کنم و در را پشتم ببندم، شنیدم که اسمم صدا زد و گفت فردا صبح سر ساعت ۸ اینجا باشید.
من خشکم زده بود. برای یک لحظه هنگ کردم. یک لحظه همه چیز مثل برق و باد از ذهنم گذشت.
گفتم: با منید؟
بین در و چارچوب وایستاده بودم.
خندید گفت: مگه شما فامیلی تون آقای داداشی نیست.
گفتم: بله
مگه چند لحظه پیش من با شما مصاحبه نکردم؟
گفتم بله درسته. ولی آخه من که سابقه کار ندارم.
شما با این چیزهایش کار نداشته باشید، فردا صبح ۸ اینجا حاضر بشوید. موفق باشید.
من که نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت بدون اینکه به منشی چیزی بگویم از شرکت خارج شدم….
متوجه نشدم
به یک نرم افزار ویرایش ویدئو احتیاج داشتم. چند روزی بود که امروز و فردا میکردم. مدام این کار را پشت گوش میانداختم. چون حجم کارهای جدیدم مانع میشد نتوانم به مسیری که پاساژ در آن قرار داشت بروم و نرم افزاری که میخواستم را بخرم.
بالاخره یک روز برنامه هایم را طوری چیدم که یک زمانی هم برای خرید سی دی ویرایش ویدئو داشته باشم. همین طور که در پیاده رو داشتم میرفتم در نهایت به پاساژی که در آن انواع سی دی آموزشی و لوازم جانبی رایانه و… خرید و فروش میشد رسیدم. از پله برقی برای بالا رفتن استفاده کردم چون عجله داشتم. از آنجایی که ساعات هفت و نیم عصر بود، زمانی بود که جزو ساعت پر کار پاساژ محسوب میشد و پاساژ هم تا حدودی شلوغ بود.
من هم که همین طور به ویترین مغازهها در مسیر نگاه میکردم بالاخره به مغازهای که بایستی سی دی را از آن میخریدم رسیدم. خداروشکر باز بود.
بیشتر خوش به حالم شده بود، چرا که آنجا خیلی هم شلوغ نبود. وقتی که وارد شدم فروشنده یک مشتری داشت که سی دی آموزشی را برایش معرفی میکرد و توضیح بیشتر میداد.
وارد شدم و سلام کرد
فروشنده که متوجه من شد، رو به من کرد و جواب سلامم را داد
به مشتری قبلی گفت شما باز به توضیحات پشت سی دی یک نگاهی بیاندازید اگر همانی بود که میخواستید من در خدمت تان هستم.
بله بفرمایید،بعد از من پرسید چیزی میخواستید؟ میتوانم کمکتان کنم؟
من هم بی معطلی اسم نرم افزار را گفتم تا اگر فروشنده سی دی را داشت، برایم بدهد، در حالی که فروشنده دنبال نرم افزاری بود که من اسم برده بودم. من هم از فرصت استفاده کردم به سی دی هایی که در قفسه ها گذاشته بودند نگاه میکردم. در بین آن همه نرم افزار و سی دی های آموزش گرافیکی و همچنین طراحی سایت با عناوین مختلف، تعدادی نظرم را به خودشان جلب کرده بودند. جالبی قضیه این بود که برخی از آنها هم به صورت پک بودند در کنار نرم افزار، سی دی آموزشی هم داشتند. هر بار پک ها بر میداشتم و توضیحاتشان را میخواندم و البته قیمت هایشان را یک بررسی هم میکردم که بینم میتوانم از پس خریدشان بر بیایم یا نه که بعد سرجایشان میگذاشتم.
همین طور که داشتم انواع سی دی ها و نرم افزارهای آموزشی را از نظر میگذراندم دو پسر نوجوان وارد مغازه شدند.
همین طور که دو پسر نوجوان با همدیگر پچ پچ میکردند. فروشنده که دنبال نرم افزار ویرایش ویدئو برای من بود.
رو به آن دو پسر نوجوان کرد و گفت بفرمایید چیزی میخواستید؟
این را هم بگویم کلاً از طرز برخورد مرد فروشنده خیلی لذت میبردم. احترام خاصی به مشتری داشت. فرقی نمیکرد که قرار است نرم افزار بخری یا نه؟ در کل با خوشرویی با مشتریان برخورد میکرد.
وقتی یکی از آن دو پسر شروع به صحبت کردن، از شیوه صحبت کردشان متوجه شدم که از نظر صحبت کردن مشکل دارند و نمیتوانند منظورشان به فروشنده برسانند چر اکه ناشنوا بودند. هر کدام خواستن منظورشان را برسانند، منتها فروشنده متوجه نمیشد.
فروشنده با لحنی مناسبی گفت: من متوجه منظورتان نشدم. میشود واضح تر بگویید تا منم متوجه بشوم.
فروشنده برای این که آن دو نوجوان حس بدی بهشان دست ندهد، در آن لحظه برخورد جالبی کرد که نظر مرا به خودش جلب کرد و دیگر گرفتن نرم افزار را برای لحظهای از یاد بردم. اصلا برای یک لحظه از یاد بردم برای چه آنجا آمده بودم. فروشنده دقایقی با حوصله یک بار دیگر از آن دو نوجوان خواست تا چیزی را که میخواهند در برگهای که جلوی رویشان قرار داده بنویسند تا بهتر بتواند آنها راهنمایی کند.
در این بین این دو پسر نوجوان با ایما – ایشا و حرکت دادن انگشت هان دستشان با هم صحبت میکردند تا به دیگری بگوید که قرار است چه چیزی بگیرند و در برگه یادداشت کند. بالاخره اسم نرم افزار را نوشتند و فروشنده آن را خواند و بلند گفت :
عه نرم افزار برنامه مایکرو سافت را میخواهید.
هر دو پسر نوجوان خندیدهای از خوشحالی بر لبانشان نقش بست.
من هم بدون اینکه اعتراضی کنم پس نرم افزار من چی شد آقا؟ آنجا ایستاده بودم نظارگر صحنه بودم. کلی با دیدن هر لحظه از صحنه به فکر فرو میرفتم.
البته راستش را بخواهید برای لحظاتی از این که هر روز با این زبان زبان بسته کلی روزانه صحبت میکنم بدون آنکه متوجه این موضوع شوم که چه نعمتی با خود به همراه دارم که اصلا از وجودش غافل بودم. برای لحظاتی به این فکرکردم که اگر خود با چنین مسئلی مواجه بودم، چه میکردم؟ چگونه با افرادی که با شکل متفاوت تری از من صحبت میکنند، ارتباط برقرار میکردم.
نه این که خدا را شکرگزاری نکردم، نه اتفاقا خدا را شکر کردم نه بخاطر اینکه سالم هستم که البته این موضوع صد بار یا هزاران بار جای شکر دارد. نه این بحث ها نبود فقط خدا را شکر کردم و از او تشکر کردم که گاهی من را در طی روز با این صحنه روبرو میکند تا قدری از روزمرگی دنیای خودم بیرون بیایم و با نگاه متفاوت تر به اطرافم نگاه کنم. به قول معروف یک قدم جلوتر خودم را هم ببینم و فقط نوک بینیم را نبینم.
همین طور که در عالم خود غرق شده بود. متوجه شدم یکی صدایم میکند.
شنیدم فروشنده می گوید:
خانم شما نرم افزار ویرایش ویدئو را میخواستید؟
سی دی را در دستش دیدم و با سر تایید کردم.
از آن دو پسر نوجوان خبری نبود. پشتم را که برگرداندم دیدم در حالی که نرم افزار به دست داشتند از در مغازه خارج شدند. آن دو پسر نوجوان همچنان داشتند با حرکات دست با هم دیگر ارتباط برقرار میکردند و در حال گفتکو با هم بودند.
نرم افزار را از فروشنده گرفتم و به توضیحاتش نگاه کردم. دقیقا همان سی دی بود که من میخواستم. مبلغ نرم افزار را پرسیدم و کارت کشیدم و نرم افزار را گرفتم و از مغازه بیرون آمدم
خوشحال بودم که بالاخره نرم افزار را تهیه کردم، منتها اتفاقی که چند لحظه پیش جلوی رویم رخ داد را به هیچ وجه فراموش نمیکنم و در گوشهای از ذهنم جا دادم تا هر وقت نیاز بود دوباره به آن نگاهی بیاندازم و با نگاه و فکر بزرگتر مسیر زندگی خود را در پیش بگیرم.
پشت چراغ قرمز
هر بار که سر چهار راه پشت چراغ قرمز ماشینت را نگه میداری، با صحنههایی مواجه میشوی که در نوع خود جالب و در عین حال قابل تأمل است. برخی اوقات پسربچهای را میبینی که شاخه گل های رنگارنگی را میفروشد.
آقا گل بدم
آقا گل میخرید
خانم گل بدم
هر بار که جلوی ماشینی میایستد تا شاخه گل یا احیاناً دسته گل ها را به مردم بدهد بسیاری اوقات با بی تفاوتی سرنشینان خودروها مواجه میشود که تمایلی به خریدن گل ندارند و از اصرار بیش ار حد پسرک یا دخترک گل فروش شاکی میشوند و شیشه ماشین را ته بالا میبرند. با این حال آنها دست از تلاش بر نمیدارند.
شاید پسر و دخترک شانس بیاورند و یک نفر در آن لحظاتی که چراغ قرمز است حتی شده با یک لبخند نه از روی ترحم از آنها استقبال کند حتی اگر شاخه گل نرگسی یا رُز هم نخرند. برخی هم وقتی با چنین صحنه هایی مواجه میشوند بدون هیچ شک و تردیدی به سراغ جیب یا کیف پولشان میروند تا یک شاخه گل از آنها بگیرند.نه اینکه دلشان سوخته باشد، به این خاطر که آنها ناخواسته کودک کار شدند.
راحت نیست در سنین کودکی کودکار باشی. فرق نمیکند دختر باشی یا پسر محکوم هستی به آوردن خرجی به خانه. شاید این کودکان هیچ آرزویی ندارند. اصلا نمیدانند در دنیای کودکیشان که بایستی سرشار از شور و نشاط و بازی باشد، آرزو به چه معناست؟ اصلا آرزو چه شکلی است؟ اصلا مگر آنها میتوانند آرزویی هم داشته باشند. آنها فقط به یک چیز فکر میکنند. شب که شد به صاحب کار خود یا خانهای که در آن خرجی بیار هستند کاسبی خود را بدون هیچ شکایتی در کف دستان آنها بگذرانند.
وقتی چراغ سبز شد و این چهار راه را رد کردی به چهار راه دیگری میرسی که مردی که ماسک زده نه بخاطر اینکه شناخته نشود، بلکه کرونا نگیرد. در مدتی که چراغ قرمز است تند تند از کنار ماشین های جلویی که نزدیک تر هستند رد میشود تا شاید بتواند دستمال کاغذی هایش را بفروشد. وقتی چراغ سبز شد، با نامیدی به کنار خیابان میرود تا کارش را در چراغ قرمز بعدی از سر بگیرد.
حس خوبی نیست در وضعیتی باشی که از دیگران درخواست کنی:
تو را به خدا یکی از این دستمال کاغذی ها را بخرید
و در نهایت کمتر کسی به این صحنه اعتنایی بکند. بیشترشان بلا استثناء به فکر این هستند که هر چه سریعتر چراغ سبز شود و به کارهایشان برسند. هر چند بسیاری هم حق دارند کمک نکنند. برخی اوقات با اخباری مواجه شدن که ترجیح دادن کمکی نکنند. به نظر میرسد ضرب المثل تر و خشک با هم میسوزد اینجا هم مصداق دارد.
نمیخواهم احساسات تان را جریحه دار کنم، چون به نظرم حداقل این بندگان خدا از کسی یا کسانی که در پیاده رو جلویت را میگیرند و با داستان هایی که سر هم میکند و بالاخره کسری از ثانیه پولی به جیب میزند زمین تا آسمان فرق دارد.
داستانهایی از این دست که شروع به روایت آن میکند:
دکتر برای بچهام نسخهای نوشته که پول پرداخت آن ندارم و یا زنم مریض است و از این دست چرندیات که خودشان هم میدانند واقعیت ندارد و فقط در پی شکار هستند …
یا ترفندهای دیگر را استفاده میکنند تا شاید احساسی را تحت تأثیر قرار دهند و در نهایت پولی کف دست خود ببیند. واقعا این فروشنده پشت چراغ قرمز کجا و گداهای امروزی پیاده روها کجا؟
کارت عابر بانک
وقتی عجله داری گاهی اوقات کارها خوب پیش نمیرود. ساعت ۹ صبح وقت دکتر داشتم. سریع خودم را به مطب دکتر رساندم. البته ناگفته نماند که ده دقیقه هم دیر کرده بودم. داخل که میشوی تعدادی را میبینی که منتظر نوبت شان هستند. افرادی که جلوی میز منشی جمع شدند، یکی پس از دیگری رد میکنی تا بالاخره منشی را میبینی. بلند میگویی:
سلام خانم ببخشید من وقت داشتم.
چک میکند و اسمت را میپرسد تا دفتری که مربوط به مراجعین امروزی برای ویزیت هستند را تیک بزند. مثل اینکه همه چیز خوب پیش میرود. برای یک لحظه هر چند کوتاه خوشحالی که بالاخره توانستی خود را به مطب برسانی و چند لحظه دیگر میخواهی با دکتر روبرو شوی.
منشی هزینهی ویزیت دکتر را میگوید و منتظر است تا کارت بکشی یا نقدی حساب کنی.
دست در کیف پولت میکنی و با صحنهای که نبایستی روبرو شوی، متأسفانه روبرو میشوی.
وای کارت در کیفی که دیروز بیرون بردم جامانده.چند نفر شما که هم اکنون خواننده این داستان هستید با این مسئله مواجه شدید؟
داستان به همین جا ختم نمیشود. وقتی ماجرای جا گذاشتن کارت عابر بانکی که پول در حسابش داری را با منشی در میان میگذاری. بایستی خوش شانس باشی که منشی مطب همه جوره با شما راه بیاید.
رمز دوم دارید؟ بله
پس میتوانید اینترنتی کارت به کارت کنید؟
من: بله
ذهن من: وای یک لحظه در ذهنت مرور میکنی متوجه میشوی، نه من اینترنت همراه ندارم.
دوباره رو به منشی میکنی و می گویی: من اینترنت همراه ندارم.
منشی دیگر سنگ تمام برایت میگذارد و با همکارش موضوع را در میان میگذارد. مثل این که شانس هم دارد با من امروز یاری میکند.
همکارش رو به شما بر میگردد و میگوید اگر رمز دوم دارید میتوانید با موبایل من وارد شوید و پول را کارت به کارت کنید. برای لحظاتی خوشحال میشوید.
ذهنم باز دوباره از راه میرسد و میگوید: ای بایا تو که شارژ نداری حالا چطور میخوای رمز دوم بگیری. کلاً همه چیز بهم ریخته. وای دیشب یادم رفت سیم کارت اعتباریم را شارژ کنم. دیگه بدتر از این نمیشود.
این بار رویت نمیشود به منشی بگویی که قضیه از چه قرار است و با این بهانه که میرم کارتم را بیاورم.منشی هم چون سرش شلوغ است خیلی پیگیر نمیشود.
یک جور قضیه اینجا ختم به خیر میشود. ولی ماجرا هنوز ادامه دارد و فقط صورت مسئله عوض شده و بایستی هر چه زودتر پول را بپردازی و گر نه نوبت ت از دست میرود و میماند برای جلسه بعدی. این یک فاجعه است.
سعی میکنی بدون اینکه مسیر طولانی مطب تا خانه را برگردی به بدنبال راهی باشی تا پول به کارتی که در کیفت داری برود. چگونه….. من که شارژ ندارم چطوری زنگ بزنم.
میروی سر خیابان بعدی و از عابر بانک از کارتی که یک چیزهایی تو حسابش مانده یک شارژ ۱۰ هزار تومانی میگیری تا محکم کاری کنی. چون همیشه شارژ ۲ هزار تومانی میگرفتی. امروز همه اتفاقات عجیب و غریب است.
هیچ کس خانه نیست خواهرت. او هم که تا دیر وقت کار میکند و روزها تا لنگ ظهر میخوابد. چارهای نداری و سعی میکنی شمارش را بگیری و اگر خاموش نباشد باز شانس با تو همچنان همراه است.
با خواب آلودگی جواب میدهد. بله.
مشخص است که خواب است. چون شماره روی گوشی را ندیده. وقتی متوجه میشود کی پشت خطه و درخواستش را میشنود با بی میلی از خواب میپرد تا فرشته نجاتت باشد.
برای لحظاتی میگذرد و مدام گوشی را چک میکنی ببینی آیا پیامک پول واریز به حسابت آمده یا نه؟ولی انگار خبری نیست. خودت را صد بار نفرین میکنی که چرا حواست را جمع نمیکنی. اگر همه چیز خوب پیش رفته بود کارت را هم انجام داده بودی و وقت دکترت هم سرجایش بود.
با خودت میگویی: تو رو خدا واریز کن. پس چیکار میکنی.
یک لحظه آلارم گوشی همراهت به صدا در میآید و کلی خوشحال میشوی و وقتی چک میکنی میبینی پیام تبلیغاتی است که هر از چند گاهی برایت ارسال میشود. کلافه شدی. همین که میخواهی با عصبانیت به خواهرت زنگ برنی: که چیکار میکنی، زود باش.
یک لحظه صدای آلارم دوباره به گوش میرسد. فکر میکنی باز هم پیام هایی غیر از پیام واریز پول به حسابت است. وقتی به پیامی که ارسال شده نگاه میکنی. از خوشحالی یک آخی میگویی و سریع راه پله های مطب را بالا میروی تا بیشتر از این وقتت را از دست ندهی.
با خوشحالی رو به منشی میگویی که کارتم را آوردم.
در این لحظه چند بیمار اعتراض میکنند که خانم چرا بی نوبت ویزیت میکنید این خانم بعد ما آمده. آن بندگان خدا بی خبر از همه چیز نمیدانند که ماجرا برعکس است. من هم هیچ توضیحی نمیدهم تا منشی کارش را انجام دهد. کارتم را میگیرد و مبلغ را حساب میکند. بعد از چند لحظه من وارد اتاق دکتر شدم.
روز چپ دست ها
هر سال که در اخبار و رسانه ها روزی مثل(۲۳ مردادمصادف با ۱۳ آگوست) روز جهانی چپ دست به تمامی چپ دست های دنیا تبریک گفته میشود. مرور خاطرات کودکی اولین کاریست که سحر انجام میدهد. برای لحظاتی صحنه هایی را از نظر میگذراند که حداقل در کودکی برایش اصلا خوشایند نبود. درست است که در کودکی کار مادرش برایش نامفهوم بود ولی الان کاملا برایش قابل درک است حتی اگر کار درستی نبوده باشد.
یادش میاد که وقتی میخواست در دفتر نقاشی خانه یا درختی نقاشی کند بایستی مراقب بود که با دست راست بکشد. بخصوص زمانی که پیش دبستانی و دبستان میرفت. این مسئله بیشتر اذیتش میکرد چون همه بچه های هم سن و سالش راست دست بودند و فکر میکرد شاید فقط او مشکل دارد که به طور ارادی با دست چپ مداد به دست میشد. دست خودش نبود ناخودآگاه وقتی دست به قلم میبرد تا یک نقاشی بکشد با دست چپ میکشید و کاغذ را خط خطی میکرد.
گاهی هم در آن لحظات شیرین کودکی چنان در دنیای خود غرق می شد که متوجه نبود با دست چپ نقاشی میکند. در نهایت وقتی متوجه میشد که کار از کار گذشته بود و مادرش بالای سرش ایستاده و او به یادآور میشد:
سحر جون مگه من نگفتم با دست چپ نقاشی نکن! بازم که داری با دست چپ نقاشی میکنی. عزیزم مداد رنگی را دست راستت بگیر.
وقتی بچهای دوست داری اطرافیان ازت راضی باشند. وقتی این اتفاق نمیافتد در آن لحظات با یک تذکر به ظاهر دوستانه حس میکنی خطای بزرگی را مرتکب شدی که قابل بخشش نیست.
به همین خاطر سحر از همان کودکی روی چپ دست نوشتن خود حساس شده بود و آن را اتفاق خوبی نمیدانست و دوست نداشت چپ دست باشد.در واقع چون مادرش دوست نداشت دختر یکی یدانهاش چپ دست باشد. هر بار هم که متوجه میشد در خانه بخصوص دور از چشم مادر سریع مدادش را به دست راست منتقل میکرد.
به هر حال مادر سحر دوست نداشت او چپ دست باشد و این حس را به دخترش هم انتقال داده بود.
الان که سحر به مناسبت روز چپ دست خاطرات کودکیش را ورق میزند.
با خود می گفت:
شاید چون کودک بودم متوجه ماجرا نبودم بعد از مدتی برای خودم هم حس عجیب و غریبی بود.کسی که چپ دست است این حس و حال را خیلی خوب درک میکند.
در ادامه با خود میگفت:
جالبه، من فقط در نوشتن نبود که ناخودآگاه مداد را در دست چپم میگرفتم. حتی زمانی که میخواستم چیزی را به جایی بیاندازم یا بگیرم با دست چپ انجام میدادم و هنوز هم آثار خوب این پدیده هر چند اندک در من وجود دارد و از بین نرفته.
البته سحر الان یک راست دست هست ولی تا حدودی هم میتواند با دست چپ بنویسد.به نظر او چپ دست بودن حس و حال خوبی دارد.در حال حاضر او بر خلاف مادرش دیگر اصلا نظر بدی به چپ دست ها ندارد. البته به مادرش هم حق میداد، شاید یک سری تصوراتی که ریشه در عدم آگاهی دارد باعث میشد، چپ دست بودن را صفت خوبی نداد و آن را در وجود دخترش پنهان کند.
بعدها سحر که بیشتر روی موضوع چپ دست ها مطالعه کرد. متوجه شد فقط مادرش و برخی مردم ایران نیستند که ذهنیت بدی از چپ بودن دارند، بلکه در بسیاری از کشورها پیشرفته هنوز هم تعریف خوبی از چپ دست بودن ندارند.
همین طور که سحر داشت لابلای خاطرات کودکیش، روزهای هر چند کوتاه چپ دست بودن خود را مرور میکرد، برای یک لحظه این جمله را در ذهنش نقش بست:
چه خوب که روز چپ دست وجود داره.
گوشی موبایل
ترانه صبح زود از خواب بیدار شد و خود را برای رفتن به دانشگاه آماده کرد. بعد از بیرون آمدن از خانه و گرفتن آژانس راهی ترمینال شد. با طی کردن ۴ و ۵ ساعت در هفته اول مهر ماه قرار بود در کلاس درس دانشکدهاش حاضر باشد. هماهنگی های قبلی را با همکلاسی هایش انجام داده بود. در اتوبوس هر از چند گاهی گوشی موبایلش را چک میکرد ببیند ساعت چند است، چون ساعت مچی را به همراه خود نداشت و خراب شده بود. کارش که تمام میشد، پس از مدتی آن را در داخل جیب کناری کیفش میگذاشت.
در راه، همینطور که داشت ایستگاه ها را یکی پس از دیگری از هم رد میکرد نظاره گر جاده بود. او مثل همیشه در کنار پنجره نشسته بود. نشستن سمت پنجره و برای لحظاتی به جاده خیره شدن برایش لذت بخش بود.
بالاخره ساعت حدودهای ۱۰:۳۰ صبح شد و کم کم اتوبوس داشت به ایستگاهی که ترانه قرار بود پیاده شود نزدیک میشد. شاگرد راننده بلند شد تا کسانی که میخواستند در ایستگاه جلوتر پیاد شوند را مطلع کند. ترانه هم همراه یکی دو نفر دیگر از اتوبوس پیاده شد. او به محض پیاده شدن به سمت دیگر خیابان رفت تا سوار تاکسی خطی های مسیر دانشگاه شود. تاکسی زودتر از آنچه که فکر میکرد رسید و سوار شد و در کنارش یک دختر دانشجوی دیگری بود که به نوعی هم دانشگاهی حساب میشدند.
او هم میخواست به دانشگاه برود. نفر سومی که عقب نشت و کنار دست ترانه بود یک پیر زن بداخلاقی بود. پیر زن در حالی که غرغر میکرد سوار تاکسی شد و یک بقچهای هم در دستش داشت. چهرهاش بیشباهت به این زن های دوره گرد نداشت.
همین که سوار شد، در را محکم بست و وقتی راننده اعتراض کرد با پرخاشگری جواب راننده را داد. راننده حس خوبی به پیر زن نداشت و ترجیح داد با او بحث نکند. گذشت تا این که در سر خیابانی که منتهی به دانشگاه میشد ترانه و آن دختر دانشجو پیاده شدن. اینجا هم با پیر زن ماجرا داشتند. همین که ترانه خواست از سمت راست ماشین پیاده شود، پیر زن اجازه نداد.
با بد اخلاقی گفت :
من دستم وسیله سنگین دارم از آن سمت پیاده بشید.
راننده تاکسی هم وقتی این صحنه را دید به ترانه و آن دختر گفت:
ولش کنید، بیایید از این سمت پیاده بشید.
راننده اول پیاده شد تا مراقب باشد که خطری در خیابان آن ها را تهدید نمیکند بخاطر اینکه از سمت چپ پیاده میشدند.
کرایه ماشین را ترانه و آن دختر حساب کردن و راننده تاکسی سوار شد و رفت. از سر خیابان تا دانشگاه چند دقیقهای پیاده روی داشت. در مسیر ترانه و آن دختر با هم در مورد آن پیرزن کلی صحبت کردند.
ترانه هم در حین صحبت با آن دختر به اتفاقاتی که در تاکسی رخ داده بود فکر میکرد. همین که به ورودی دانشگاه رسیدند، با خداحافظی از آن دختر جدا شد و به یک قسمتی از محوطه دانشگاه رفت تا به دوستانش زنگ بزند. همین که دستش را در جیب کناری کیفش برد تا گوشی را بردارد. شوکه شد. گوشی نبود. همه جای کیفش را گشت از گوشی خبری نبود.
تازه متوجه شد که گوشی از جیب کناری افتاده است.
سریع از طریق کیوسک تلفنی که در محوطه دانشگاه قرار داشت به خانوادهاش زنگ زد و مادرش گوشی را برداشت. ترانه خیلی ترسیده بود.با این حال کل ماجرا به مادرش گفت:
اشکال نداره عزیزم، فدای سرت. خودت خوبی؟
ترانه با مادرش چند دقیقهای صحبت کرد.
در ظاهر شاید ترانه آرام شد ولی میخواست هر طور شده گوشی همراهش را پیدا کند.
مادرش هم که میخواست به دخترش در شهر غریب دلداری بدهد چیزی نگفت،منتها فایده نداشت. ترانه دوباره رفت سر خیابان رفت و ماشین گرفت تا به جای اولش برگردد. جایی که سوار تاکسی خطی دانشگاه شده بود. شاید راننده و ماشین را پیدا کند و گوشی در تاکسی باشد. یک ساعتی در مسیر تاکسی خطی ایستاد خبری از راننده نبود. چهره راننده هم دقیق یادش نبود. فقط میدانست ماشین از تاکسی های زرد سمند بود. همینطور که سراسیمه داشت تاکسی ها را چک میکرد. رانندهای از او پرسید:
چی شد دخترم دنبال چی میگردی؟
ترانه : من گوشیم افتاده تو تاکسی دنبال راننده و ماشینش میگردم.
راننده تاکسی: جلو سوار شده بودی یا عقب؟
ترانه : عقب
راننده: در کل هر چی تو تاکسی پیدا بشه راننده ها میان تحویل امانت و مسئول خط میدن. اگر جلو سوار شده بودی، راننده ببینه بهت برمیگردونه ولی عقب بستگی به آدمش داده. اگه خوب باشه میاره تحویل تاکسی رانی میده اگرم که نه! ولی باز برو از مسئول خط بپرس. ایشالا که پیدا بشه.
راننده در حالی که داشت مسئول تاکسی خط را به ترانه نشان میداد. ترانه در این لحظه داشت به حرف های راننده فکر میکرد. از کیوسک هایی که در آن حوالی بود به گوشیاش زنگ زد ولی کسی جواب نمیداد. تازه یادش افتاد که موبایلش رو بیصداست.
اصلا به دانشگاه و کلاس توجهی نداشت و هر لحظه به پیدا شدن موبایلش در شهر غریب فکر میکرد. دو ساعتی در ایستگاه منتظر شد ولی خبری نشد. مسئول خط شمارهای به او داد و گفت با این شماره تماس بگیر اینجا ایستادن فایدهای نداره. اگر خبری شد من بهت اطلاع میدم.
ترانه پس مدتی متقاعد شد که آنجا ایستادن فایده ندارد و با تاکسی دیگری به دانشگاه برگشت. دوستانش را در محوطه دانشگاه دید و ماجرا را به آنها تعریف کرد. دوستش گفت:
میخوای با گوشی من زنگ بزن به مسئول خط شاید خبری شده باشد.
ترانه شماره مسئول خط گرفت و از او جویای گوشیش شد، ولی خبری نشده بود. بعد از ظهر شد و کلاس ها تمام شد و ترانه تمام ساعت کلاس آن روز را داشت به گوشی فکر میکرد. بعد اتمام کلاس ساعت ۴ بعد از ظهر رفت سمت ایستگاهی که صبح اتوبوس آنجا پیاده اش کرده بود. پس تصمیم گرفته بود به شهرش برگردد و ۴ و ۵ ساعت دیگر در راه بود.
در مسیر برگشت داشت به اتفاقاتی که طی روز برایش افتاده بود، فکر میکرد. دیگر کم کم داشت باورش میشد گوشی پیدا نمیشود و به احتمال زیاد موبایل را آن پیر زن برداشته باشد. چرا که بعد از پیاده شدن تنها او در صندلی عقب نشسته بود. مطمئن بود گوشی در تاکسی افتاده.چون قبل سوار شد به تاکسی به خانه زنگ زده و رسیدنش را اطلاع داده بود.
الکل
آرزو همیشه عادت داشت صبح ها زود از خواب بیدار شود و این بار هم ساعت حدودهای ۷ از خواب بیدار شده بود مشغول انجام کارهایش بود. البته او الان که اواخر خرداد ماه هست، بدلیل شیوع کرونا اکثر اوقات در خانه است. آرزو تا قبل همه گیر شدن ویروس کوید نوزده در یک مدرسه ابتدایی مشغول تدریس بود.
طبق معمول هر روز صبح که از خواب بیدار میشد. پس از شستن دست و صورت و خوردن صبحانه پیگیر کارهایش میشد. از آنجایی که چند مرتبه طی روز گوشی همراهش را با الکل ضد عفونی میکرد، این بار هم همین کار را تکرار کرد.
آرزو به عنوان یک معلم و سرمشق بسیاری از بچه های مدرسهاش، به خوبی نکات بهداشتی را در خصوص کروناویروس رعایت میکرد. همه میدانیم که در کنار شستن دست ها با آب و صابون به مدت ۲۰ ثانیه و ماسک زدن، فاصله اجتماعی را رعایت کردن، بایستی وسیلهای چون گوشی را چند باری هم ضدعفونی کرد.
در همان روزهای همه گیر شدن بیماری کرونا ویروس بود که از اخبار رسمی و غیر رسمی در رسانه ها اعلام شد که گوشیهای تلفن هم بایستی با مواد ضد عفونی کنندهای چون الکل و سرکه ضدعفونی شود تا از بروز بیش از حد این ویروس جلوگیری شود.
آرزو هم یکی از همین افرادی بود که هر روز این اتفاق یعنی ضدعفونی کردن موبایل از طریق الکل را تکرار میکرد که مبادا کرونا بگیرد.
این بار صبح داستان طور دیگری رقم خورد. او در حالی که شارژ گوشی همراهش هم زیاد نبود تصمیم میگیرد به محض اینکه گوشی را ضد عفونی کرد آن را روشن کند و به پریز برق بزند تا شارژ شود. او بیخبر از همه جا تا این مرحله کار خود را درست انجام داده بود و گوشی اش را قبل ضد عفونی کردن با الکل خاموش کرده بود.
اما یک جای کار خطا رفت که باعث شد فاجعهای بزرگ برایش رقم بخورد. او بلافاصله گوشی همراهش را روشن میکند آن را به پریز برق میزند تا شارژ شود. در حین اینکه گوشی او در حال شارژ کردن بود یک تماس هم میگیرد.
همینطور که داشت صحبت میکرد و یک شیشه الکل هم در دستش بود، در کسری از ثانیه تلفن همراهش منفجر میشود و بخشی از صورتش آتش میگیرد.
در این لحظه پدر و مادر آرزو صبح زود سراسیمه با داد و فریادها به اتاقش میروند. اولین نفری که وارد اتاق شد، مادر آرزو بود که دید که کل صورت دخترش آتش گرفته. پدرش خیلی تقلا کرد تا آتش را خاموش کند و به هر زحمتی بود این کار انجام شد. سریع بلافاصله به اورژانس زنگ زد. آرزو همین طور داد و فریاد میکرد.
پدر و مادر آرزو بیخبر از همه جا دخترشان را به بیمارستان رساندند.پزشکان بلافاصله او را به بخش مراقبت های ویژه انتقال دادند. مادر و پدر آرزو همینطور ایستاده و پشت درهای بخش مراقبت های ویژه با گریه و ناراحتی منتظر جوابی از دکتر بخش بودند.
دکتر بعد از دقایقی به پیش پدر و مادر آرزو آمد.
دکتر پدر آرزو را به سمتی برد و گفت:
صورت دختر شما در اثر آتش سوزی به شدت آسیب دیده. مشکل بعدی اینکه در اثر آتش سوزی شدید که صورت گرفته نمیتواند نفس بکشد و برای مدتی باید زیر دستگاه تنفس باشد. فقط دعا کنید.
پدر آرزو وقتی این خبر را شنید انگار دنیا روی سرش خراب شد. نمیدانست به همسرش چه بگوید. او باید هم مراعات او را میکرد و هم ماجرا را به همسرش میگفت و چارهای نداشت.
رفت کنار همسرش:
مادر آرزو در حالی که گریه میکرد، گفت: بگو دکتر چی گفت؟ آیا حالش خوب میشه؟ زنده است؟ بگو من طاقتش رو دارم.
پدر آرزو وقتی اوضاع بد همسرش را دید سعی کرد خیلی با جزئیات حرف نزد و گفت:
آره دکتر گفت حالش خوبه و بایستی دو روز زیر دستگاه بمونه. نگران نباش بهتر میشه.
اما پدر آرزو دلش چیز دیگری میگفت و تا حدودی هم نامید بود. هر چند در حین گفتن آن جملات به زنش خیلی بروز نداد.
زمان خیلی دیر میگذشت. مادر آرزو همچنان گریه و زاری میکرد و دلداری های شوهرش هم فایدهای نداشت. انگار دل مادر از ماجرا باخبر بود.
یکه مرتبه خواهر و برادر آرزو با عجله وارد راهروی بیمارستانی شدن که به بخش مراقبت های ویژه منتهی میشد. در انتهای راهرو با پدر و مادری مواجه شدند که تا آن روز چنین صحنهای ندیده بودند. مادر از شدت اشک ریختن چشم هایش باد کرده بود و همچنان هم اشک میریخت. پدر هم کنار مادر نشسته بود. انگار چند سال پیرتر شده بودند.
برادر آرزو جلو رفت:
بابا و مامان چی شده؟ تا زنگ زدین خودمون رسوندیم.
خواهر آرزو پیش مادرش رفت و او هم داشت گریه میکرد و با گریه گفت:
مامان چه بلایی سر آرزو اومده. حالش خوبه.
مادرش هیچ جوابی نمیداد.
برادر آرزو به سمتی رفت که دکتر آرزو در حال صحبت کردن با پرستار بخش بود.
لحطاتی حرف هایی بین برادر و دکتر رد و بدل شد و چهره برادرش از این رو به اون روشد.
پرستار بخش به سمت خانواده آرزو آمد و گفت. بهتره شما برید خونه، هر خبری شد بلافاصله زنگ میزنیم. به خاطر کرونا صلاح نیست کسی تو بیمارستان باشه.
به سختی میشد مادر آرزو را متقاعد کرد که به خانه برود. بالاخره با اصرار کادر پزشکی و دکتر آرزو آنها روانه خانه شدن. ولی پدر و مادر آرزو پای رفتن نداشتند.
به خانه که رسیدند. مادر آرزو بی صدا رفت روی مبل نشست و یک لحظه زد زیر گریه و خواهر آرزو به سمت مادرش دوید. پدر آرزو با پسرش داشت صحبت میکرد که حرف هایشان تمام شد. برادر آرزو وقتی رفت سر وقت اتاق آرزو با آثاری که از ماجرا باقی مانده بود تا حدودی متوجه شد قضیه از چه قرار بوده.
تکهای از فرش آتش گرفته بود. گوشی آرزو منفجر شده و به سمتی پرت شده بود و بطری الکل هم یک گوشهای از اتاق افتاده بود.
آن روز گذشت و فردا صبح از بیمارستان به خانواده آرزو اطلاع داده بودند که حال آرزو بهتر است. مادر کلی خدا را شکر کرد و پدر را خبردار کرد و راهی بیمارستان شدند. مادر و پدر آرزو به محض وارد شدن به بیمارستان با راهنمایی پرستار بخش مراقبت های ویژه رفتند و دخترشان را زیر دستگاه تنفس دیدند که داشت آنها را نگاه میکرد. پرستارها خیلی اجازه ندادند که پدرو مادر آرزو در داخل بیمارستان بمانند چرا که بیماری کرونا بود و شرایط مناسبی برای آن پیرمرد و پیرزن نبود.
دو روز هم به همین منوال گذشت و قرار شد دستگاه را از آرزو جدا کنند. دکتر گفته بود اگر آرزو نیم ساعت بدون دستگاه بماند دیگر خطری او را تهدید نمیکند. همه چیز داشت خوب پیش میرفت. حتی آرزو بعد گذشت یکی دو روز میتوانست با خانوادش ملاقات داشته باشد. هر چند صورتش وضعیت خوبی نداشت.
چهار روز هم از زمانیکه آرزو در بیمارستان بستری بود میگذشت و حالش داشت بهتر میشد که اتفاقی بدی افتاد. از بیمارستان به خانواده آرزو زنگ زدن و خبر فوت او را اطلاع دادند.
وقتی پدر و ماد آرزو و سایر اعضای خانواده با گریه و زاری به بیمارستان رسیدند بایستی در شرایطی با آرزو فرزند آخر خانوداه وداع میکردند که هیچ گونه مراسم و مجلس ترحیم وجود نداشت.
در نهایت آرزو خیلی غریب و تنها به خاک سپرده شد.
(این داستان برگرفته از حادثهی تلخ و واقعی در شهر اهواز برای یک معلم اهوازی رخداده و در اثر یک بی احتیاطی جان خودش را از دست داد لطفاً وقتی با الکل گوشی ضد عفونی میکنید بلافاصله روشن نکنید بگذرارید ۳ و ۴ دقیقه از زمان ضدعفونی کردند شما بگذرد ناگفته نماند علت مرگ آرزو استفاده زیاد از الکل ضدعفونی بوده)
زنگ انشاء
زنگ تفریح آخر تازه زده شده بود. در کلاس هم همهمهای برپا بود. همین که معلم وارد شد مپسر برپایی گفت و همه برخاستن و معلم وارد کلاس شد و سکوتی سخت همه جای کلاس را فرا گرفت. هیچ صدایی به گوش نمیرسید انگار که کسی در کلاس نبود. فقط گاه گداری صدایی پچ پچی از ته کلاس شنیده میشد. البته قریچ قریچ کردن میز و صندلی های کهنه برای لحظاتی سکوت حاکم شده بر کلاس را در هم میشکست.
زنگ انشاء بود و قرار بر این بود معلم موضوع انشایی که هفته پیش گفته بود را از بچه ها بخواهد. معلم این بار حضور و غیاب نکرد و یک راست رفت سراغ دفتر نمره تا چند نفری را برای خواندن انشاء جدید صدا بزند. موضوع انشای امروز این بود، دوست دارید در آینده چکاره شوید؟ هر سال این موضوع انشاء از سوی معلم هایمان گفته میشود و بسیاری بی توجه به موضوع یک برگ مینوشتند و میآمدند جلوی معلم و بچه های کلاس میخواندند. به نظر میرسید همه در حد رفع تکلیف بودیم.
نمیدانم ولی کلاس انشاء را دوست نداشتم. پیش خود فکر میکردم مثلاً که چی؟ هر بار یک موضوع مشخص میشود و جلسه بعد بایستی آن را برای معلم بخوانیم. من تنها نبودم و بسیاری از بچه های کلاس هم حس خاصی به کلاس و درس انشاء نداشتند و فکر میکردند یک کلاس بی محتواست. شاید معلم هم در جذاب نبودن کلاس انشاء بیتأثیر نبود. معلمی که با یک اخم خاصی وارد کلاس میشد، مثل اینکه میخواهد پسرها حساب کاردستشان بیاید و خیلی شلوغ بازی نکنند. شاید فکر میکرد این اَخم و تَخم کرد یک جور کاریزما باشد.
معلم اسم چند نفری را خواند و به ترتیب آمدند و متن هایشان را خواندند. یکی نوشته بود من میخواهم خلبان شوم. یکی گفته بود میخواهم دکتر بشوم. یکی دیگر گفته میخوام مهندس بشوم. من هم واقعا در آن روزهای نوجوانی که تازه وارد دبیرستان شده بودم و سال اول دبیرستان بودم تا به حال به طور جدی به این موضوع فکر نکرده بودم.
مدام خدا خدا میکردم که اسم من را نخواند. هر بار که یکی از بچه ها انشایش را میخواند و سرجایش مینشست. قلبم تند تند میزد و استرس عجیبی تمام وجودم را دربر میگرفت که نکند این بار اسم من باشد. همه بچه ها با بالا و پایین شدن سر معلم در دفتر نمره چند بار میمردن و زنده میشدند. بالاخره معلم به چند نفری که انشاء خوانده بودن و کمتر از نیم ساعت هم تا پایان کلاس نمانده بود رضایت داد.
یک لحظه دفتر نمره را بست. بلند شد و رفت پای تخته سیاهی که رنگش سبز بود.
گچ را از گوشه تخته برداشت و چند باری به لبه تخته زد تا گردش بریزد. در همین لحظه بود که شروع کرد به نوشتن. انصافاً خط خوبی داشت.
همین طور که رو به تخته و پشت ما بود چیزهایی را بر روی آن مینوشت کاملاً همه تخته را گرفته بود و متوجه نمیشدیم موضوع از چه قرار است. یک لحظه بعد از اتمام کارش به طرفی رفت و موضوع برایمان رونمایی شد.
علم بهتر است یا ثروت؟
بعد رو به ما کرد و گفت:
بچهها برای هفته بعدروی این موضوع فکر کنید و در موردش انشاء بنویسید. حرف آخرش تمام نشده بود که زنگ آخر به صدا درآمد و همهمه بچه ها دوباره از سر گرفته شد.
بخوانم یا نخوانم؟
علی پسر بزرگ خانواده بود و ۴ تا هم برادر کوچکتر از خودش داشت. او تنها ۱۱سال سن داشت و پنجم ابتدایی را میخواند. به خاطره علاقهای که به درس داشت، تحت هر شرایطی از درس خواندن غافل نمیشد. از اینها که بگذریم زندگی علی و خانوادهاش اوضاع خوبی نداشتند. از طرفی این روزها کار ثابت نداشتن، موضوعی بود که پدر علی را بسیار غصه دار کرده بود.
اگر فصل سرما بود و روزی زمین و آسمان پوشیده از دانه های برف میشد، به همراه یک پارو به کوچه و خیابان میرفت و پشت بام مردم را برف روبی میکرد. هر کاری که از دستش بر میآمد برای خانواده انجام میداد. برخی از سال هم در حمام کار میکرد. با مشت و مال دادن، کیسه کشیدن و از این جور کارها گذران زندگی میکرد. هر جور کاری بگویید پدر علی امتحان کرده بود.
روزها از پی هم میگذشتند.
یک روز پدر علی از او میخواهد که دیگر درس خواندن را کنار بگذارد و به کاری مشغول شود. این گفته پدر انفجاری در دل علی ایجاد کرد. مگر میشود شاگرد اول کلاس باشی و درس نخوانی. معلم مدرسه به خاطر تصمیمی که پدر علی گرفته بود، مات و مبهوت مانده بود.
یک شب که همه در خانه بودند. در خانه به صدا درآمد. پدر رفت که ببیند چه کسیت که در خانه آنها را میزند؟
پدر: کیه؟
معلم: منم
صدا آشنا بود
پدر علی که در را باز میکند با چهره معلم علی روبرو میشود. پدر خیلی اصرار میکند تا معلم به داخل خانه بیاید، ولی معلم قبول نمیکند.
معلم: من فقط چند دقیقهای وقت تان را میگیرم و بعد از خدمتتان مرخص میشوم.
پدر علی: چی شده؟ اتفاقی افتاده. علی که دیگر مدرسه نمیآید. خبری شده؟
معلم: من هم به همین خاطر آمدم تا دلیلش را از خودتان بپرسم.
پدر علی: دلیل از این واضح تر که میخواهم پسر برود دنبال یک لقمه نان. تا همین جا هم که خوانده برای ما کفایت میکند.
معلم: آخه شما متوجه نیستید. علی شاگرد زرنگ کلاس من هست. حیف به خدا.
معلم علی مدام اصرار میکرد و پدر علی گوشش بدهکار این حرفها نبود.
پدر علی: ببیند آقا ما اگر نخواهیم پسرمان درس بخواند باید چه کسی را ببینیم. اگر من ولی او هستم. میگویم تا همین قدر که خوانده بس است.
علی در گوشهای از حیاط ایستاده بود و تمام حرف ها را میشنید. مطمئن شد که تصمیم پدر برای درس نخواندش جدیست.
صبح فردای آن روز پدر زودتر از علی به حمام رفت. علی کمی هم خوابید تا ساعت ۸ به حمام برود. ساعت هشت و نیم شده بود. علی هنوز به سر کار نرفته بود. وقتی بیدار شد متوجه شد که دیر کرده. با ناراحتی رو به مادرش کرد و گفت:
چرا من را بیدار نکردی.
مادر بر خلاف پدر علی دوست داشت او درسش را بخواند و برای خودش کسی شود. سکوت کرد و چیزی نگفت.
علی سریع صبحانهای که مادر برایش آماده کرده بود را خورد و از خانه خارج شد.
او که همین طور داشت دو سه تا از کوچه ها را رد میکرد، سرانجام به کوچهای که حمام در آن قرار داشت و محل کار پدرش بود نزدیک میشد. ناگفته نماند که در راه هم بی وقفه داشت به درس خواندن یا نخواندنش فکر میکرد.
همین که به کوچهای که حمام در آن قرار داشت رسید. به نظر میرسید اتفاق بدی افتاده است. چون مردم آن احوالی هر یک با داد و فریاد به دنبال کمک بودند. همین طور که داشت به حمام نزدیک میشد، قدم هایش را آهسته تر بر میداشت. انگار یک چیزی مانع رفتنش میشد. بله حمام آتش گرفته بود و همه به دنبال خاموش کردن آتش بودند.
همین طور که جلوتر میرفت بر ترس و نگرانی اش اضافه میشد. داد و فریادهای مردم برای کمک بیشتر میشد. برخی به دنبال آب و سطل آب بودند. همینطور که نزدیک تر شد. تازه متوجه شد که حمام آتش گرفته.
به گفته مردم چند نفری در حمام گیر افتادند و پدر علی هم یکی از آنهاست. تعدادی مرد سطل های آب را دست به دست میکردند تا آتش را خاموش کنند. ولی فایدهای نداشت. آتش همین طور شعله ورتر میشد. بالاخره آتش نشانی هم بعد از نیم ساعت تأخیر از راه رسید و آتش نشان ها مشغول خاموش کردن آتش شدند.
انگار آتش نمیخواست خاموش شود. علی جلوتر دوید تا خودش دست به کار شود. ولی ماموران آتش نشانی جلویش را گرفتند. علی با گریه و زاری میخواست اجازه دهند برود داخل.
آقا تو رو به خدا بذارید برم. بابای من اونجاست. تورو خدا.
علی خیلی اصرار کرد ولی فایده نداشت.
یک ساعت هم گذشت و در نهایت آتش خاموش شد. ولی اگر کسی هم آنجا بود دیگر الان اثری ازش باقی نمانده بود.
علی در حالی که داشت اشک میریخت به پدرش فکر میکرد.
رسید پرداخت
دو سالی که به خانه جدیدمان اسباب کشی کردیم. محله خوبیست و راضی هستم. مجتمعی که واحدهای بسیاری را در خود گنجانده است. یکی از ویژگی های خوب محله و مجتمع آن است ساکت و آرام است. آرامش و سکون محله را با هیچ چیز دیگر نمیشود عوض کرد.
امکاناتی چون وجود سوپر مارکت بزرگ در سر خیابان که همه جوره نیازهایتان را برآورده میکند میتواند یک مزیت باشد. مزیت خوبی که در آن محل نه تنها تمامی ساکنین مجتمع بلکه باقی هم محلهای ها از آن فیض میبرند.
اگر بخواهم از دیگر مزیت های این مغازه بگویم، میتوانم به فروشنده خانم و آقایی که زن و شوهر هم هستند اشاره کنم. هر دو در کنار دو شاگرد آقایی که استخدام کردند صبح و شب در تلاش هستند که مشتری جذب کنند و در حفظ مشتری هم از هیچ کوششی دریغ نمیکنند.
به نظر من اگر هر مغازهای وارد شدی دیدی فروشنده الفبای فروشندگی را بلد نیست(اصول مشتری مداری) بهتر هست از آن خرید نکرد، حتی اگر بهترین و مرغوبترین جنس را هم در مغازه جای داده باشد.
از اینها که بگذریم. هر روز بیشتر با خانم فروشنده ارتباط میگرفتم و به اصطلاح صمیمی شده بودیم. تقریباً هر روز هم خرید میکردم. اگر هر روز هم خرید نمیکردم یک روز در میان یا دو روز در میان در مغازه حضور داشتم تا مایحتاج خانه را تهیه کنم. تقریبا در این دو و سه سالیست با خریدهای متعدد مشتریشان شدیم.
معصومه انواع اتفاقاتی که در این دو سه سال سکونت در این محله جدید تجربه کرده بود را فریم فریم داشت برای لحظاتی از از پس خاطرش میگذراند که امروز اتفاق جالبی برایش افتاد.
این را هم بگوییم که مواقعی بوده که از سوپر مارکت خواسته خرید کند متوجه شده کارت عابر بانکش را اشتباه آورده یا کیف پولش داخل کیف دستیاش نیست. در این جور مواقع میگفت بذارید من برم کارت یا کیف پولم را بیاور بعد خریدهایم را حساب کنید. در جواب فروشنده اگر خانم یا آقا بود به سبب آنکه در این مدت او و خانوادش را میشناختند با اصرار میگفتند ببرید بعداً پولش را حساب میکنیم. این را داشته باشید تا باقی ماجرا را از زبان معصومه برایتان روایت کنم
آن روز عجیب آمد. معصومه طبق روال همیشه لیست خریدش را که از قبل در کاغذ یادداشت کرده بود، وارد سوپر مارکت شد. فروشنده آقا و شاگردانش بودند. سایر مشتری ها هم در حال خرید و حتی انتخاب اجناس خود بودند. معصومه چیزهایی که میخواست از قفسه و یخچال بر میداشت و روی پیشخوان مغازه میگذاشت. در نهایت فروشنده آنها را یکی یکی بارکدش را با دستگاه چک میکرد و لیست خرید با قیمت را وارد سیستم میکرد. در پایان کار با جمع هزینه یک فاکتور از سیستم گرفته تحول مشتری میداد. مغازه هم تا حدودی شلوغ بود.
همین که معصومه هزینه خرید را از فروشنده پرسید، سریع کارت کشید و رسید پرداخت را روی پیشخوان لابلای اجناس خرید خود گذاشت. نگو این رسید بدون دیده شدن توسط فروشنده به نایلکس بچسبد و هنگام برداشتن چند کیسه خرید توسط معصومه زیر یکی از نایلکس ها مثل چسب بچسبد. همین که از مغازه خارج شد. معصومه دید که یک رسید پرداخت کارت خوان از زیر نایلکس در جلوی مغازه افتاده. ولی اهمیت نداد. چند قدمی بود از مغازه دور شده بود، متوجه شد شاگرد مغازه او را صدا میکند.
شاگرد مغازه: خانم خانم خانم
معصومه که برگشت ببیند کیست که او را صدا میکند
شاگرد مغازه گفت: داخل مغازه را با دست نشان داد و گفت:
با شما کار دارند.
معصومه رفت داخل مغازه و فروشنده گفت ببخشید شما هزینه را پرداخت کردید.رسید را به من نشان دادید؟ چون من ندیدم؟!!
معصومه با اعتماد به نفس کامل گفت: بله پرداخت کردم. در حالی که اصلا از این رفتار فروشنده خوشش نیامد.
معصومه یک لحظه ذهنش رفت به رسید پرداختی که چند لحظه پیش جلوی مغازه به زمین افتاد و توجهی نکرده بود. سریع برگشت و رسید پرداختی که روی زمین بود را برداشت به قیمت نگاه کرد. دید برای او نیست. یک رسید پرداخت دیگر چند قدم آنطرف تر افتاده بود که نظرش را جلب کرد. برداشت بله رسید پرداخت او بود.
برگشت و از پله ها بالا رفت به صاحب مغازه نشان داد. اجناسی را هم که روی زمین گذاشته بود برداشت.
موقع رفتن مرد فروشنده معذرت خواست و گفت ببخشید من رسیدتان را ندیدم.
معصومه در ذهن داشت این تصورات را میکرد:
به نظر خودم حتی اگر رسید را هم برای اثبات خریدم نداشتم میتوانستم پیام گوشی که هنگام خرید و … بهم ارسال میشود نشان بدهم. هر چند آن لحظه کنارم نبود و در خانه گذاشته بودم.
چیزی که نظر معصومه را به خود جلب کرده بود، رفتار مرد فروشنده بود.
برای یک لحظه این جمله در ذهنش نقش :
“هرگز از کسی انتظار نداشته باش، ولی از هر کسی هم انتظار هر رفتاری را داشته باش”
سردمه
نهال و رهای داستان ما، بچه هایی هستند که میخواهم هر چند کوتاه در موردشان داستانی را روایت کنم.
یک روز در باغ بودیم و با اقوام دورهمی برپا کرده بودیم.
رها دختری ۵ ساله در این جمع خانودگی هم بود. او بسیار شیرین و خوش زبان بود. دختر عمه او به نام نهال که یک سال بیشتر نداشت او هم در جمع ما حضور داشت. همینطور که در دورهمی خانوادگی نشسته بودیم و بزرگترها مشغول خوش و بش کردن با هم بوند. رها و نهال و بقیه بچهها با توپ و تاب و … مشغول بازی بودند.
مادر نهال کوچولوی قصه ما، لباس گرم زیادی همراه خود نیاورده بود. همین موضوع بسیار نگرانش کرده بود. هوا هم از آن هوای تابستانی بود که نه گرم بود و نه خنک. به قولی تکلیف خودش با خودش روشن نبود. همینطور که داشتیم روز را به شب تحویل میدادیم تا شیفت کاریش را برای شب عوض کند. هوا سردتر میشد. برای بزرگترها هوای خنک و دلچسبی بود ولی برای بچه های کوچکتر مثل رها و نهال هوا هوای مناسب نبود و ممکن بود سرما بخورند.
مامان رها لباس گرمی که برای رها آورده بود را به خواهر شوهر داد تا تن نهال بکند. او هم کلی تشکر کرد و بلافاصله آن به تن نهال پوشاند. هر چند یک پتوی کوچک هم مخصوص نوزاد همراهش داشت ولی باز آن پتوی به تنهایی کفایت نمی کرد.
خلاصه گذشت و هر از چند گاهی رهای ۵ ساله پیش مادرش میآمد یواشکی اعتراض میکرد و با همان شیر زبانیش میگفت:
نهال وقتش تموم شده مامان
حالا نوبت من که لباس گرمم بپوشم. مامان من سردمه
مامان رها را به کناری میبرد و متقاعدش میکرد که بیا بریم کنار آتشی که اونجاست گرم بشیم. عزیزم نهال خیلی کوچولوئه. هواشو داشته باش دیگه. ما میتونیم این سرما را تحمل کنیم، اما نهال کوچولو نه. بیا اصلاً بغل من گرم بشو عزیزم.
رها هم در همان عالم کودکی با آن رفتارهای بچگانهاش چنان متقاعد میشد که من بزرگتر را به فکر فرو میبرد. البته بیشتر از فکر به حیرت وا میداشت. چقدر بچه ها شرایط را خوب درک میکنند اگر با همان زبان کودکی با آنها حرف بزنیم.
این رفتار از رها چند باری تکرار شد.
درست است که به هیچ وجه لباس گرمش در آن شب به او نرسید تا گرم شود، منتها گرمای آتشی که همگی دور آن حلقه زده بودیم تا حدودی توانست اعتراض ملایم کودکانش را که بر لحظاتی شعله ور میشد خاموش کند.
پیگیری میکنیم
هفته گذشته بر حسب یک پیشنهادات تصمیم گرفتم کتابی به صورت اینترنتی خرید کنم. چند سایت سر زدم ولی در انبار فروش خود آن کتاب موجود نبود. یک به یک همینطور از بالا به پایین صفحات اول گوگل داشتم نگاه میکردم. به دنبال سایت هایی بودم که کتاب را در انباری داشتند تا بلافاصله برای دادن سفارش آنلاین اقدام کنم.
به چند سایت سر زدم و آنها هم به همان سرنوشت نداشتن در انبار دچار بودند. در این بین به یک تارنما در همان صفحه اول گوگل رسیدم و سریع کلیک کردم. وارد سایت شدم با توضیحاتی مختصر در مورد کتاب مواجه شدم. با خواندن آن بخش بیمعطلی به قسمت های پایین تر آمدم ببینم آیا سایت پیش رویم آن کتاب را دارد یا نه؟ نمیدانم دقت نکردم یا موضوع چی بود متوجه این جمله با این مضمون نشدم که “کتاب در انباری موجود نیست”
من که چیزی ندیدم، چون اگر با این جمله مواجه میشدم،دیگر لزومی نداشت در آن سایت دنبال صفحه خرید باشم.
همینطور که داشتم سر تا پایین سایت را بررسی میکردم قسمت سبد خرید را انتخاب کردم و به مرحله بعدی رفتم. مراحل خرید آنلاین را هم داشتم یکی یکی از هم رد میکردم که به قسمتی رسیدم که بایستی در سایت ثبت نام میکردم تا وارد بخش درگاه شوم. زیرا تا ثبت نام نمیکردم نمیتوانستم وارد درگاه شوم و درخواستم را تکمیل کنم. همین که قسمت ثبت نام را انتخاب کردم با یک فرم کوتاه و مختصری مواجه شدم که در آن اسم و فامیل خودم با نام شهر و آدرس محل سکونت و شماره تلفن و کدپستی و … وجود داشت. فرم را پر کردم و بلافاصله به مرحله پرداخت رسیدم. این مرحله را هم رد کردم در صفحه نمایش سیستم، سرانجام پیام “خرید موفقیت آمیز بود ” ظاهر شد.
خوشحال بودم که بعد مدتی گشتن در اینترنت توانستم کتاب را پیدا و در نهایت خرید کنم. آن روز گذشت.
دو سه روز هم از آن ماجرا گذشت. هر روز که از خواب بلند میشدم با خود میگفتم امروز حتماً پست کتاب را میآورد. به همین خاطر اگر خودم هم خانه نبودم می سپردم که قرار است پست برای من کتابی بیاورد که چند روز پیش ثبت نام کردم. پنج روز به همین منوال گذشت و از پست و سایتی که کتاب را سفارش داده بودم خبری نبود.
پنج شنبه هم آمد و خبری نشد. جمعه گفتم حتما روز شنبه تماس میگیرم و اطلاع میدهم که همچین موردی پیش آمده، شاید اصلاً فرستادن، احیاناً خانه کسی نبوده به اداره پست برگرداندند. همه جو فکری به ذهنم رسید. البته داشتم یک جورایی با انواع افکار مثبت خودم را آرام میکردم که یک هفته گذشته و مگر میشود تا حالا کتاب به دستم نرسد!!
در همین تجزیه و تحلیل افکارم بود که شنبه هم از راه رسید و صبح در وقت اداری به آن مرکز با شماره تماسی که از سایت برداشته بودم زنگ زدم و با جمله جالبی روبرو شدم.
گفتند: کتاب شما در “انبار موجود نیست”!!!
منم کلی تعجب کردم نمیدانستم چه بگویم.
در ادامه گفتند، میتوانید به پروفایل خود مراجعه کنید و برای دادن درخواست عودت هزینه اقدام کنید. من هم که این جمله را شنیدم کلی بهم ریختم.
واکنشی نشان ندادم. فقط گفتم:
کاش قبل اینکه خرید کنم در سایت اطلاع رسانی میکردید که در حال حاضر این کتاب در انباری موجود نیست تا من هم به سراغ سایت های بعدی بروم. یک هفته معطل نمیشدم.
با کمال تعجب گفتند: به نظر میرسد شما دقت نکردید چون ما در سایت اعلام کردیم.
من هم کلی تعجب کرده بودم و همچنان داشت نمودار تعجب کردنم سیر صعودی پیدا میکرد. در جواب گفتم:
من وقتی سفارش دادم همچین چیزی نبود.
خلاصه خداحافظی کردم و گوشی را قطع کردم
اصلاً کتابی ارسال نشده که من یک هفته منتظر آمدنش بودم.
چند دقیقه بعد برای عودت پول به سایت سر زدم و شماره شبا حسابم را ثبت کردم تا پولم را پس بگیرم. همین طور که داشتم در سایت اطلاعات عودت پول را وارد میکردم. پیش خودم گفتم:
یک هفته گذشته و به راحتی مسئولی که مسول پاسخ دهی بود میگوید:
میتوانید به پروفایل مراجعه کنید و اطلاعات را وارد کنید تا پول پس بگیرید.
یعنی به همین راحتی. آن هم بعد گذشت یک هفته واقعا جای تأمل دارد.
یعنی اگر من پیگیر نمیشدم قرار نبود هیچ اتفاقی بیافتد. کلاً چقدر پیگیرند!!
در خدمات آنلاین به صورت۲۴ ساعته در خدمت شما هستیم حتی در ایام تعطیل منظورشان این هست.
گاهی که حین خرید آنلاین با این مسائل روبرو میشوم. ذهنم به سایت هایی میرود که برای جذب مشتری تبلیغ میکنند که نوشتند شما فقط درخواست دهید، ۲۴ ساعته در خدمت شما هستیم حتی در ایام تعطیل. پشتییانی آنلاین و لحظه به لحظه اینه به نظر میرسد مثل خیلی از کارهایم که فرهنگ سازی میکنیم تا بهتر شویم این هم بایستی فرهنگ سازی شود.
در این که برخی موسسات به مخاطبین خود احترام میگذارند و پای کلمه به کلمه حرف هایش هستند، هیچ بحثی نیست. صحبتم یا خطابم به کسانی هست که یک ثانیه هم به وقت مخاطب و کاربر خود ارزش قائل نیستند. و با مشتری به مانند کالا برخورد میکنند.
به نظر بایستی گفت مخاطب و مشتری در وهله اول قبل مشتری بودن برای شما یک انسان است. احترام به حقوق انسان اولین اصول مشتری مداری است.
اولین بازخوردم از آقای کلانتری
تقریباَ از اواخر فروردین ماه امسال بود که از طریق صفحه اینستاگرام مدرسه نویسندگی که جزو پیشنهادات اینستاگرامی بود با سایت آقای شاهین کلانتری آشنا شدم. بیشتر هم علت دنبال کردن صفحه ایشان در آن روزها بخاطر این بود که مطالب مفیدی در مورد نوشتن و هر روز نوشتن منتشر میکردند. در حین اینکه جالب بود برایم تازگی هم داشت. چون اولین باری بود که میدیدم یک صفحه اینستاگرام و سایتی به طور جدی دارد روی نوشتن تأکید میکند و برایش احترام قائل است. البته شاید صفحات دیگری هم باشند ولی تا قبل آن روز من با چنین صفحهای روبرو نشده بودم.
از اینها که بگذریم. از آن روز به بعد هر وقت فرصت میکردم به صفحه اینستاگرام و سایت سر میزدم تا مطلب جدیدی اگر هست یاد بگیرم. از آنجایی هم که بخشی از کار من نوشتن هست، بیشتر مشتاق بودم تا صفحه اینستاگرام و مقالات نوشته شده در سایت های آقای کلانتری را دنبال کنم.
چند روزی به همین منوال گذشت و یک روز بر حسب فرصتی که داشتم و در سایت مطالبی را میخواندم. به طور اتفاقی با صفحهای خاص در سایت شاهین کلانتری مواجه شدم. راستش،برای منی که محتوای متنی با انواع موضوعات برای خیلی از سایت ها تولید میکنم تا حدودی عنوان صفحه بیشتر جذبم کرد تا مشتاق تر شوم و کلیک کنیم ببینم موضوع از چه قرار است.
موضوع صفحه از این قرار بود که هر سایتی که مطلبش برایمان جذاب و خواندنی بود، از طریق لینک میتوانیم وجود آن را به این صفحه اطلاع دهیم. در صورت تایید توسط آقای کلانتری در این صفحه تحت عنوان محتواگران فعال انتشار مییابد.
به نظر میرسید، فرصت خوبی بود تا در مورد قلمم بخصوص نوشتههایی که در سایت جهان فکر منتشر کردم به عنوان نمونه به ایشان هم نشان دهم تا نظرشان راجع مقالههایم را بگویند.
البته این را هم یادآور شوم که چند روز قبل تر از آشنا شدن با این صفحه جدید، از سایت یک خریدی با نام “تولید محتوا برای داستان نویس ها” هم انجام داده بودم که شامل۱۵ فایل صوتی بود. در این فایل ها آقای کلانتری در مورد بخشی از نوشتن و تولید محتوا و … در آن توضیحاتی داده بودند. شاید خریدن آن فایل صوتی و گوش دادن به آنها باعث شد که جستجوی بیشتری در سایت آقای شاهین کلانتری انجام بدهم و با صفحه محتواگران فعال آشنا شوم.
خلاصه بدون معطلی دو تا از مقالاتم را که قبلاً در سایت جهان فکر منتشر کرده بودم را در صفحه محتواگران فعال ثبت کردم.
این روزها دقیقاً به ۹ تا ۱۱ اردیبهشت بر میگردد. آقای شاهین کلانتری هم در اولین فرصت پست من را خواندن.در نهایت پس از خواندن مقالاتم نظرشان گفتند.(اگر طبق تاریخ گفته شده به سایت مراجعه کنید نظرات من و آقای کلانتری موجود است).
من از آقای کلانتری درخواست کردم این دو مقاله را بخوانند و نظرشان را بگویند. البته به ایشان هم یادآوری کردم که من یک محتوای صوتی از شما خرید کردم. ایشان هم در پاسخ از پیامم استقبال کردند و از حال و هوای روزهایی که آن فایل ها را ضبط میکردند در پاسخ برایم نوشتند.
و اما در مورد مقالاتی که فرستادم، معتقد بودند که روان و خوب هست و حتما در این سایت هم جزو عناوین منتخب لینکش را قرار میدهند.
پس از دریافت جواب از سوی آقای کلانتری حس خوبی داشتم. مهمترین حسم این بود که یک نویسنده کاربلد دیگر به غیر از محیط کاری در مورد نوشته هایم نظر خوبی دارد. در کل از این که آقای کلانتری نظر مثبت و خوبی بر نوشتههایم داشتند خوشحال بودم و یک مهر تأیید دیگر برایم بود تا جدی تر به مسئله نوشتن فکر کنم و دست از تلاش برندارم. این نکته را هم یادآور شوم که ایشان اصلاً من را نمیشناختند و اطلاعی هم نداشتند که حدودا دو سالی هست که در بخش تولید محتوا، نوشتن مقالات و رپرتاژ برای سایتها در یک شرکت مشغول هستم.
از آنجایی که فکر کنم قرار بود فقط یک مطلب منتشر شود،همین اتفاق هم افتاد. نوشته هایم مورد قبول واقع شد و یکی از نوشته هایم با نام روی “پاهای خودم” در بین چند تا عنوان دیگر تا همین الان در سایت محتواگران فعال موجود است.
چشمی که پر خون شد
صبح که بیدار میشوی انتظار داری اتفاقات خوبی در انتظارت باشد. اول صبحی باز غرق در این افکار بود. همین که خواست با انگشتانش چشمانش را به هم بمالد تا هورشیارتر شود، یک مقدار در چشمش سوزش احساس کرد. دیگر مثل همیشه چشمانش را با انگشتانش نمالید تا شروع روز را متوجه شود.
آخر هر وقت بیدار میشود بعد از مشت و مال دادن چشمانش به سرعت به پنجرهای که با پرده رو کشیده شده بود هدایت میشد. با این کار هدفی جزء آگاهی از طلوع خورشید نداشت. اگر تاریک بود دوست داشت بخوابد و با طلوع خورشید صبح را به دنیای اطرافش خوش آمد بگوید. هر چند از این تبادلی که هر روز بین شب و روز انجام میشد تا خورشید ظاهر شود حس خوبی داشت.
همیشه از زبان کسانی که در این دنیا مو سفید کرده بودند میشنید که بیداری ساعات اولیه صبح یک چیز دیگری است. واقعا هم حس و حال عجیبی دارد.
فکر کنید، صبح اول صبحی، این حس با حس غریبی که در وجودتان بالا و پایین میشد ترکیب شود چه کار میکنید. این حس با حال و هوای روزهای گذشتهاش همخوانی نداشت. انگار یک چیزی در چشم چپش سنگینی میکرد. توجهی نکرد.
گفت حتما بخاطر بیدار شدن از خواب است. ولی هر چه که بود حس عجیب و غریبی بود. وقتی از تختش بلند شد. همه چیز خوب بود الا این سوزش چشم و سنگینی چشم چپش که یک مقدار سوالاتی در ذهنش ایجاد کرده بود.
نرگس با خود میگفت: من چم شده چرا امروز اینطوری شدم. عجیبه.
همین که تختش را مرتب کرد به دستشویی رفت تا آبی به سر و رویش بزند.
همین که با آینه دستشویی مواجه شد ترسید. و میخکوب شد.
این نرگس نبود. این چیه تو چشمم!!!
وحشتش چند برابر شد. برای یک لحظه تمام رشته های عصبی مغزش مختل شدند.
خودش از چهره خودش میترسید
چشم چپش کاملاً خونی شده بود و هیچ اثری از سفیدی چشمش نبود. حتی مردمک سیاه رنگ هم در کنار آن همه خون قدرت خودنمایی نداشت.
وااای چرا چشمم اینطوری شده؟ یعنی چی شده؟ من که خواب بودم! شب تا صبح چه اتفاقی افتاده.
همینطور که داشت با خودش کلنجار میرفت سریع صورتش را شست. برای بار دوم توان رویایی با آینه را نداشت. از دستشویی بیرون آمد مادرش را روبروی خود دید.
مادرش همین که چشمش به نرگس افتاد شوکه شد.
مادر نرگس: چی شده؟ چشمت چی شده؟ هی میگم با این گوشی تا صبح ور نرو.
بیا!!! الان کور بشی چیکار میکنی!!
درد داری؟
نرگس : مامان چی می گی به گوشی چه ربطی داره. بازی نمیکنم که دارم جواب مردم میدم.
نرگس با حرف های مادر ترسش بیشتر شد. پیش خودش گفت:
یعنی کور میشم. من که شب سالم بودم چه اتفاقی افتاده!!
رفت آشپزخانه و مادرش گفت صبحانهات را بخور بریم پیش دکتری درمانگاهی جایی !! آخه چیکارکردی اینطوری شد.
خداروشکر بابا خونه نیست. کلی هم حالا بایستی به بابا جواب میدادم. اگر کور بشم چی میشه!!!
همین طور که پنیر را با کارد روی نان میگذاشت یک لحظه هم از تصویری که در آینه دیده بود غافل نمیشد. بعد همان یک بار دیگر جرئت نکرد آینه نگاه کند.
مادرش ترسیده بود ولی خیلی به روی خودش نیاورد. نرگس صبحانه را خورد و با مادرش راهی درمانگاهی شدند که نزدیک خانهشان بود.
چون صبح اول وقت بود درمانگاه آن قدرها شلوغ نبود. از پذیرش ویزیت شد. بعد مدتی با مادرش وارد اتاق دکتر شدند.
آقای دکتر چشم نرگس را دید زود پرسید:
چی شده، دعوا کردی؟ کسی به چشمت ضربه زده؟
تمام سوالات دکتر یک جواب داشت نه!!
بعد انجام معاینات اولیه توسط دکتر، رو به نرگس کرد و گفت:
هیچی نیست یکی دو هفته بعد خوب خوب میشی. یک قطره میدم هر روز سه بار بریز به چشمت. ولی حتما یک چشم پزشکی هم برو تا مطمئن بشی.
نرگس و مادرش یک مقدار خیالشون راحت شد. ولی باز دلواپس شدند چون دکتر پیشنهاد داده بود که چشمش را به یک پزشک متخصص نشان بدهد.
در راه سوار اتوبوس شدند تا به خانه برگردند. هر کس که با نرگس مواجه میشد انگار که یک موجود عجیب و غریبی دیده که یک چشمش پر خون بود. واکنش بچه های کوچیک جالب بود. وقتی چشمشان به چشم نرگس میافتاد ترس و وحشت در چهره شان نمایان میشد و خود را در بغل مادرشان پنهان میکردند.
در کل همه طوری به نرگس خیره میشدند و بعد لحظاتی چشمشان را از نگاه نرگس میدزدیدند انگار خون آشامی چیزی دیدند.
مادر نرگس سریع به خانه که رسید آدرس و شماره تلفن یک پزشک خوب را تلفنی از خواهرش گرفت. سریع زنگ زد و منشی چشم پزشک برای عصر وقت داد.
نرگس با اتفاقاتی که صبح برایش افتاده بود و همه با تعجب از کوچک تا بزرگ به چشم او خیره میشدند حس خوبی نداشت و اذیت میشد. به همین خاطر دوست نداشت اصلاً پایش را به بیرون بذارد. تحمل دیدن آن همه نگاه های سنگین را نداشت. مادرش کلی باهاش صحبت کرد تا راضی شد عصر به مطب چشم پزشک بروند.
در راه رفتن همان صحنه ها باز تکرار شد. هر کس با نرگس روبرو میشد به طرز خاصی به او خیره میشد و سریع چشمشان را از او میدزدیدند. بالاخره به مطب دکتر رسیدند. چند دقیقه بایستی منتظر میماندند تا با اجازه منشی به داخل میرفتند. بالاخره نوبت نرگس شد و همراه مادرش به داخل اتاق چشم پزشک رفت.
همان سوال هایی که پزشک عمومی صبحی از او پرسید این پزشک متخصص هم پرسید.
بعد بلند شد و به نرگس گفت پشت دستگاهی که مخصوص معاینات چشم بود بنشیند. به غیر از این دستگاه، چند دستگاه دیگر هم در اتاق دیده میشد. یک به یک پشت تمامی آنها نشست و دکتر معاینهاش کرد.
بعد نوبت رسید به سنجش بینایی. همان برگه یا به قولی برگه که کلی حروف E انگلیسی در بالا و پایین تابلو مشاهده میشد. نرگس پیش خود گفت به احتمال زیاد همه را اشتباه خواهم گفت. از طرفی سوزش شدید هم در چشم چپش احساس میکرد.
دکتر تابلو سنجش بینایی را روشن کرد و با کنترل از راه دور آن را رروی یکی از E ها میگرفت. بعد به نرگس میگفت بگوید به کدام سمت است بالا پایین چپ راست.
البته قبلش بایستی کف دست راست را روی چشم راستش میگذاشت و جواب می داد و برای بار دوم بایستی دستش را عوض میکرد و عکس آن را انجام میداد تا دکتر بینایی چشم راستش را بسنجد.
همین که این مرحله هم تمام شد دکتر با مکثی هر چند طولانی رو به مادرم نرگس کرد گفت:
خداروشکر بینایی چشمش خیلی عالیه.
مشکل خاصی نیست، به احتمال زیاد شب موقع خواب به چشمش فشار آمده و یکی از رگهای چشم پاره شده.
این قطرهای را که مینویسم روزی سه بار استفاده کن. دو هفته بعد خون خودش پاک میشه میره.
نرگس در این لحظه با شنیدن این جملات از زبان دکتر کلی خوشحال شد.
با قطع اینترنت ارتباطم با دنیا قطع شد
اواخر آبان ماه و شب ساعت حدود ۱۱ بود. فصل سال داشت کم کم لباس پاییزی خود را از تن بدر میکرد تا البسه سفید پوش خود را به تن کند. قرار است چند روز دیگر در شبی چون شب یلدا بین نور و تاریکی نبردی در بگیرد و در نهایت نور و امید پیروز شود.
محمد نمیدانست پیش از این رویداد باستانی قرار است اتفاقی رخ بنماید که همه چیز در تاریکی کامل بسر برد. در همین حال و هوا بود که شب و روز جای همدیگر را هر بار به شکلی تغییر میدادند.
بالاخره در این روزها و شب های پاییزی فایل آخری هم به اتمام رسید.
خواست به اینترنت وصل شود تا فایلی را که کار کرده به موسسه بفرستد تا هر چه سریعتر آن فایل دست کاربر برسد. همه چیز را چک کرد از مودم گرفته تا فیلتر شکن. ولی انگار اینترنت قصد وصل شدن نداشت.پیش خودش گفت:
پس چرا وصل نمیشه. نکند تمدید اشتراک اینترنت مان تمام شده است؟
دفترچه یادداشتش را چک کرد.
نه یک ماه فرصت داشت.
برای اینکه مطمئن شود به پروفایلش در سایت سر زد. استاد و مدارک هم در آنجا گواه آن بود یک ماه فرصت دارد.
چند دقیقهای به همین منوال گذشت. به این امید که شاید اختلالات اینترنتی صورت گرفته و ساعاتی بعد درست میشود. پس سیستم خود را خاموش کرد. بلند شد و رفت خوابید.
صبح شد سریع از طریق اینترنت گوشی وصل شد تا فایل خود را به موسسه بفرستد.
نه فایده نداشت!!
اینترنتی در کار نبود.
به شرکتی که اینترنت پر سرعتش را پشتیبانی میکرد زنگ زد. عجیب بود. هیچ کس جوابگو نبود
چون یک ریز از پشت گوشی تلفن صدای بوق اشغال میآمد. چند باری این کار را تکرار کرد شاید خط آزاد شود و بتواند مشکل قطع اینترنت را جویا شود. ولی بیفایده بود.
سریع با همکارانش در موسسه تماس گرفت. تازه فهمید قضیه از چه قرار است؟!!
به خاطر اعتراضات اخیری که برای گرانی بنزین رخ داده بود، مسئولان کشور صلاح را در آن دیده بودند که اینترنت برای مدتی کوتاه در کل کشور قطع شود.
همه بچه های موسسه کلافه بودند. چون به طور کل تمام ارتباطات هر روزه کاریشان را که از ۸ صبح تا ۱۲ شب از طریق اینترنت انجام میدادند در کل کشور قطع شده بود.
وضعیت آن روزها به مانند آن میماند که کشتی در اقیانوس وسیع و پهناور مسیر آبیش را با چنان شتابی در هم میشکافد تا از حرکت باز نیایستد و به مقصد برسد. به ناگاه این کشتی ماجراجو به صخرهای برمیخورد کل کشتی در آب فرو میرود. نجات یافتگان این کشتی به کمک امواج آب به جزیزهای دور افتاد پناه میبرند. هیچ کس در آن جزیره نیست. ارتباطی هم برقرار نیست.
وقتی در عصری زندگی میکنید که همه چیز با اینترنت عجین شده و بخشی از دهکده جهانی هستی، حق داری قطعی اینترنت برایت یک مصیبت تمام عیار تلقی شود.
دوستان محمد در بخش هایی کار میکردند که مدیریت سایت های بزرگی را برعهده داشتند که هر لحظه تاخیر در وصل شدن اینترنت فاجعهای بزرگ را رقم میزد. اینها شب و روز را به نحوی میگذراندن که انگار در سلول انفرادی بدون هیچ ارتباطی در بند باشند.
خبر جدید و البته ناخوشایند این روزهای قطع اینترنت برای محمد آن بود که سایت هایی که سرور خارجی داشتند هیچ گونه دسترسی برایش امکان پذیر نبود. البته برای برخی هم قطعی اینترنت فرصتی شد تا بیشتر به اطراف خود توجه کنند و با وقفهاییک هفتهای دنیای پیرامونی خود از خانواده گرفته تا غیره با توجه و دقت بیشتری نظاره گر باشند.
به نظر میرسید هر پدیدهای که در دنیا به وقوع میپیوندد درکنار معایب بیشماری که با خود به بار میآورد، چند تایی هم مزیت در دل خود نهفته دارد تا در این گذر زمان دلت به آن خوش باشد و با امید بیشتری به راهت ادامه دهی.
نذرش ادا شد
در راه رفتن به مهمانی شام بودیم. خیابانها خیلی شلوغ بود و ترافیک غوغا میکرد. عباس چارهای نداشت و بایستی از مسیر پرترافیک شهر گذر میکند تا به منزل فامیل مان که ما را به شام دعوت کرده بودند سر وقت برسد.
در چهار راه زنی با یک بچه به بغل یک در میان از ماشین هایی که منتظر سبز شدن چراغ راهنمایی بودند درخواست کمک میکرد. خیلیها بیتوجه بودند و اهمیتی نمیدادند.
بچه رفتار عجیبی داشت. پیش خود گفتم بچه نوزادی در آن سن و سال باید الان یک ریز گریه کند. بالعکس در آن شلوغی هیچ صدایی از او در نمیآمد و آرام خوابیده بود. مگر میشود کل روز بیرون باشی و بچه کلافه نشود. گفتم شاید دارویی چیزی دادند تا بچه آرام باشد. آخر یک بار در اتوبوس از یک خانم شنیدم که بچه های نوزاد و کودکان کم سن و سال که سرپرستی ندارند و برای گدایی آموزش دیدند، دارو میدهند تا بیقراری نکند آرام باشند.
زنانی که اصلاً نسبتی با بچه نداشتند هر یک بچهای نوزاد را به بغل میگیرند و برای تکدی گری صبح در شهر پخش میشوند و عصر به کار خود پایان میدهند.
یعنی مادر این بچه الان کجا بود؟
اصلاً زنده است؟!!
وقتی مادری بهتر میتوانی حس حال این بچه را درک کنی؟ نمیدانم آیا میتوانم حس زنی که این بچه در بغلش هست را هم درک کنم؟!
بعید میدانم!!
محبوبه همین طور غرق در افکار پراکنده خود شده بود. برای یک لحظه طرف دیگر خیابان نظرش را جلب کرد.
یک سمت دیگر خیابان پدر و پسری بودند که برای گذران زندگی و بیکار شدن پدر در پیاده رو ماسک فروشی راه انداخته بودند. البته پایان روز بود و مشتری هم نداشتند. عابرین هم بیتفاوت از آنها میگذشتند.
پسرک نوجوان بلند فریاد میزد:
ماسک ماسک ماسک
ماسک داریم
خانم ماسک نمیخری؟
آقا یک دونه ماسک بخر. همین اینا موندن.
بعد شیوع کرونا چهره شهر تغییر کرده بود. بیشتر مردم ماسک به دهان داشتند و هر چند برخی هم در بین آنها به چشم میخوردند که به این قضیه کمترین توجه را داشتند. تعدادی هم برای محکم کاری شیلد به چهره و دستکش به دست در کوچه و خیابان تردد میکردند.
عصر شد بایستی میرفتیم به شام فامیلی که نذر داشتند و حلیم میپختند. محبوبه در ماشین نظاره گر احوالات جامعهاش بود.
از یک طرف هم رادیو آوا هم روشن بود و در حین آن که آهنگ های مراسم محرم را پخش میکرد. گاهی هم گوینده درخواست داشت برای دادن نذری در این اوضاع کرونایی بهترین گزینه آن است که به سراغ ایتام و موسسات خیریه برویم.
یکی از فامیل های محبوبه قرار بود حلیم نذری بپزد. خیلی وقت بود که از این فامیلشان خبری نداشتند و کرونا باعث شد حتی از دید و بازدید عید هم خبری نباشد.
در این بحران شیوع کرونا که همه دنیا را درگیر خودش کرده بود. اخبار سراسری و رسانه های داخلی معتقد بودند. بهترین توصیه برای کسانی که نذری دارند این که هزینه آن را به موسسات خیریه و افراد نیازمند بدهند. چند دقیقه پیش اخبار دوباره این خبر را اطلاع رسانی کرد.
بالاخره به مقصد رسیدیم. ریحانه و من زودتر از ماشین پیاده شدیم تا عباس جای پارک پیدا کند.
وارد که شدیم همه فامیل جمع بودند. البته تعدادی ماسک داشتند و برای برخی هم خبری از ماسک نبود.
محبوبه دست دختر کوچکش ریحانه را گرفت وارد خانه شد و همسرش عباس هم بعد او وارد منزل شد. همه به احترام آنها بلند شدند و به سلام و احوالپرسی پرداختند. دیگر خبری از دست دادن و روبوسی نبود.
هر سه برای شستن دستهایشان به سمت دستشویی رفتند.
بوی اسپند هم در فضای اتاق ها پیچیده بود. مشخص بود که برای ضدعفونی هوا مدام در حال روشن کردن اسپند هستند.
خوش و بش های فامیلی به اوج خود رسید که دایی محمود سریع به عیالش گفت:
اعظم خانم آن چندتا ماسکی را که خریدی بیار تا کسایی که ماسک نذاشتند ماسک بزنند.
به محض رسیدن محبوبه سفره شام پهن شد و همه به سر سفره رفتند تا شام بخورند. محبوبه در حین اینکه داشت قاشق غذا را در دهان دختر ۳ ساله اش میگذاشت. به چیزهایی که در راه دیده بود فکر میکرد.
فکر کرد آیا آن بچه که در بغل آن زن بود سیر خوابیده بود یا نه؟
آیا پسر بچهای که داشت به پدرش کمک میکرد تا ماسک بفروشد آیا آخر شب توانستند کاسبی کنند. نکند پدر شرمنده خانوادهاش شده بود!!
آیا بهتر نبود هزینه این حلیم و شام در جای بهتری خرج میشد!!
آیا نذر دایی محمود و زنش ادا شد!!
ذهنش یک لحظه زباله هایی را متصور شد که در ایام محرم به وفور دیده میشد. زباله هایی که با ظرف های یکبار مصرفی که داخل آن حلیم و شله زرد به خوبی برای خودشان خودنمایی میکردند.
دوباره این سوال در ذهنش مثل حبابی به هوا برخواست:
آیا نذر دایی محمود و زنش ادا شد!!
آیا همه گرسنگان شهر شب سیری را گذراندن.
پول میگیری برام؟!
در پیاده رو به سرعت داشتم قدم هایم را برمیداشتم. تا این که از دور یک عابر بانک دیدم. سعی کردم هر چه سریع خودم را به آن برسانم.کم کم داشتم به عابر بانک نزدیک میشدم. قبلش به چند عابر بانک سر زدم اما هیچ کدام به خاطر شیوع کرونا پول نقد نمیدادند.
راستش در آن لحظه هم به مقداری پول نیاز داشتم تا همراهم باشد.
نزدیک شدم کسی نبود. خوشحالتر شدم چون سریع میتوانستم پولم را بگیرم و بروم.
چند قدم آن ورتر یک پیرمرد و پیرزنی را دیدم که منتظر بودند. منتها مثل اینکه نگران هم بودند پیش خودم گفتم حتما منتظر شخص خاصی هستند. توجه نکردم. همین که خواستم کارت عابر بانک را وارد atm بکنم تا بقیه مراحل را ادامه بدهم.
رفتار آن خانم و آقای پیر بیشتر نظرم را جلب کرد. باز توجهی نکردم.
مثل اینکه زن و شوهر بودند. نمیدانم بین آن دو چه صحبتی رد و بدل شد برای یک لحظه پیر زن را نزدیک خود دیدم. پیرمرد هم کمی آن ورتر نزدیک پیز زن ایستاده بود.
پیرزن رو به من کرد و گفت دخترم ما دوتا بلد نیستیم از دستگاه پول برداریم. به کسی هم نمیتونیم اعتماد کنیم. لطف میکنی از این کارت پول برداری؟ باقی مانده حساب رو هم بهمون بگی؟
با جمله آخری متوجه شدم سواد آنچنانی هم ندارند.
یک لحظه مکث کردم.
من قبلاً از این کمک ها بسیار برای افراد مسن انجام داده بودم.
منتها پریشب در اخبار ۲۰:۳۰ پلیس میگفت به افرادی که ادعا بیسوادی و ناتوانی در استفاده از دستگاه خودپرداز را دارند اعتماد نکنید.
برای چند لحظه بین این خبر و چهره نگران پیرزن و پیرمرد در دو راهی سخت گیر افتاده بودم. آنها به من اعتماد کرده بودند.بایستی سریع واکنش نشان میدادم.
پیرزن گفت حقوق بازنشتگی آقامون پرداخت کردند میخوام بدونم پرداخت شده یا نه؟ بچه ها فرصت نمیکنن برامون این کار رو انجام بدن.
ایشالا عاقبت بخیر بشی دخترم.
الانم اومدیم بیرون چون سواد درست و حسابی نداریم از اینترنت و اینا استفاده کنیم.
دلم زدم به دریا و عواقب کار را به جان خریدم. اشتباه یا درست تایید کردم که کارت را نگاه کنم و بگوییم که حقوق بازنشستگی پرداخت شده یا نه؟ بعدش پول را از دستگاه بگیرم.
رمز را پرسیدم.
پیرزن سریع کیف پولش را درآورد و یک کاغذ کوچک تا شده را از آن بیرون کشید.
کاغذ را به من داد.
روی کاغذ نوشته شده بود.
مامان رمز کارتت اینه ۰۰۰
به نظر میآمد یکی از بچه هایش این رمز را نوشتند.
سریع رمز را وارد کردم
گزینه باقی مانده حساب را زدم
دستگاه نوشت :
باقی مانده حساب ۱۰۰۰۰ریال
نمیدانستم چه بگویم. رو به پیر زن کردم.
هردو انگار احوالات خوبی نداشتند. شاید هم به پول احتیاج داشتند.
گفتم مادر جان به احتمال زیاد فردا پس فردا واریز میکنند.
برای یک لحظه چهره پیرزن با شنیدن این جمله تغییر کرد و غم و ناراحتی تمام صورتش را در برگرفت.
حرفی در مورد پول نزد و فقط گفت:
خدا خیرت بده جون،
خدا حفظت کنه
خدا تو رو برای پدرم و مادرت نگهداره.
سریع از کیفش الکل درآورد و گفت دستت رو بیار تا ضد عفونی کنم.
منم خیره به رفتار پیرزن.
با خوشحالی گفتم ممنونم مادر جان خودم الکل دارم. درآوردم نشانش دادم. انگار خیالش راحت شد.
پیش خودم گفتم : من چی فکر میکردم چی شد!!
ازم خداحافظی کرد و رفت.
با چهره ناراحت رفت سراغ شوهرش. مثل این که به همسرش گفت که پولی واریز نکردند.
هر دو از زیر ماسک هایی که به دهانشان زده بودند حرف هایی را میان هم رد و بدل کردند و رفتند.
یواش یواش داشتند ازم دور میشدند.
در ذهنم داشتم اتفاقات را مرور میکردم.
در این لحظه کارت خودم را وارد دستگاه خودپرداز کردم.
گزینه گرفتن وجه را انتخاب کردم.
همین که گزینه را با انگشت فشار دادم دستگاه نوشت:
به دلیل شیوع بیماری کرونا ویروس از دادن وجه نقد معذوریم.
صدای گریه
۲۰ سال بود که منتظر همچین روز و اتفاقی بود. درد بسیاری داشت و نمیتوانست تحمل کند و در خود میپیچید. همینطور که روی برانکارد دراز کشیده بود پرستاران سریع او را به اتاق عمل منتقل کردند. بلندگوی بیمارستان هم دکتر بخش را صدا میزد.
مهران هم همراه آرزو بود. او هم این بیست سال را پا به پای آرزو پیش رفته بود. چه زخم زبان های که از اطرافیان به خاطر بچه دار نشدنشان شنیده بودند. هر چند مشکل از سمت مهران بود ولی آرزو در این زندگی همه جور پای مهران مانده بود تا بچه علتی برای جدایی آنها نباشد.
مهران میدانست که آرزو عاشق بچه است. چند باری هم با او صحبت کرده بود که پاسوز او نشود. ولی ارزو به همان حرف هایی که در سر عقد بین آنها دو رد و بدل شده بود پایبند بود و میخواست در همه حال کنار مهران باشد. البته آرزو چندباری از پرورشگاه برای سرپرستی گرفتن یک دختر بچه اقدام کرده بود ولی مهران دوست نداشت پای بچهای دیگر غیر از بچه خودش در میان باشد.
مهران در همان چند دقیقه اتفاقات خوب و بد این بیست را از ذهنش عبور داد. او در آن لحظه خوشحال بود که از آرزو جدا نشده و حالا در آستانه پدر شدن است. شاید ۲۰ سال انتظار برای پدرو مادر شدن آنها کمی دیر باشد ولی میتوانند بچهای که از گوشت و تن آنهاست ورودش را به این دنیا تبریک بگویند.
آرزو همینطور داد میزد و دیگر تاب و تحمل دردهای ورود بچهای که ۲۰ سال برایش صبوری کرده بود را نداشت. ولی پیش خود میگفت:
باید طاقت بیاورم. آرزو تو قوی هستی باید برای دخترت مادر خوب و مقاومی باشی. این دم آخری کم نیار. بمون و خودت بزرگش کن.
بالاخره او به اتاق عمل رفت و پرستارها از ورود مهران به اتاق عمل جلوگیری کردند. مهران طاقت نشستن در اتاق انتظار را نداشت. همین طور ایستاده و خیره به ورودی اتاق عمل بود. دوست داشت هر دو سالم باشند. اگر هم میخواست بین آرزو و دختری که در حال دنیا آمدن بود یکی را انتخاب کند. ترجیحش به آرزو بود. دکترها خطر زایمان طبیعی را در آرزو بالا میدیدند ولی تصمیم آرزو بر این بود به صورت طبیعی بچه را به دنیا آورد.
مهران همین طور که ایستاده و به در اتاق عمل خیره شده بود. صدایی از پشت توجهاش را جلب کرد. پدر و مادر مهران بودند. در حین این که خوشحال بودند نگران حال عروس و نوهاشان هم بودند. پس از چند دقیقه خواهر آرزو هم به آنها ملحق شد. او قرآن کوچکی در دست داشت و زیر لب ذکرهایی را زمرمه میکرد. آرزو پدر و مادرش را زمانی که دختر بچهای ۱۱ ساله بود در اثر یک حادثه از دست داده بود. به جز یک خواهر که ۴ سالی از او بزرگتر بود کسی را در این دنیا نداشت.
یک ساعت گذشت و همه نگران و مضطرب پشت در اتاق عمل منتظر بودن تا خبری از آرزو شود. که یک لحظه پرستاری با عجله از اتاق عمل بیرون آمد و سریع از کنار آنها گذشت. فقط گفت وضعیت بیمار وخیم است و احتمال زنده ماندن هر دو هم بسیار کم است.
مهران برای یک لحظه میخکوب شد و چیزی نگفت. فقط قطرات اشکی بودند که به یکباره از گوشهی چشمش سراریز شدند. در دلش گفت:
خدایا من آروزم رو از تو میخوام. تو رو خدا ازم نگیرش. من طاقت دوری اون رو ندارم. تورو خدا التماست میکنم.
در این لحظه پدر مهران به کنار پسرش آمد و او را در آغوش گرفت. در این لحظه مهران مثل یک پسر بچه در آغوش پدر شروع کرد به های های گریه کردن و در آن لحظه فقط یک جمله گفت:
بابا اگر آرزو رو از دست بدم من می میرم.
پدر مهران: توکلت به خدا باشه. قوی باش. دخترم آرزو هیچیش نمیشه.
دقایقی بعد، بلندگو بیمارستان نام دکتری را صدا زد تا وارد اتاق عمل شود.در این لحظه همان پرستاری که چند دقیقه پیش از کنار آنها رد شده بود به همراه یک دکتر وارد اتاق عمل شدند. همه در سکوت فرو رفته بودند. مادر مهران و خواهر آرزو کنار هم نشسته و زیر لب فقط دعا میخواندند. در این لحظه سکوت در هم شکست و صدای بچه همه بیمارستان را فراگرفت. همین که صدای بچه آمد مهران خیره به در ماند. نمیدانست خوشحال باشد یا ناراحت!!
دو مرتبه در دلش گفت:
خدایا آرزوم سالم ازت میخوام.
در این لحظه، دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و رو به مهران کرد و گفت:
تبریک میگم شما صاحب یک دختر شیطون و دوست داشتنی شدین. نگران نباشید حال مادر بچه هم خوبه. بعد دقایقی به بخش منتقل میشه.
مهران همه وجودش غرق در شادی شد و فقط تا می توانست از شدت خوشحالی بی صدا اشک میریخت و در دلش گفت:
خدا جونم ازت ممنونم
دستی که بوی دوستی نمیداد!
ساعت از ۱۲ شب گذشته بود. محمد از خانه دوستش تازه بیرون آمده بود و تنهایی در کوچه های بالای شهر داشت قدم میزد. او برای رفع اشکال به خانه همکلاسیاش رفته بود تا برای امتحان فردا صبح با آمادگی بیشتری در جلسه حضور پیدا کند.
خانه محمد در وسط شهر قرار داشت و بایستی این کوچه آخری و البته سوت و کور بالا شهر را رد میکرد تا به سر خیابان برسد و برای خود سواری بگیرد. همینطور که داشت در تاریکی شب، شبی که دامنش را به همه جای شهر گسترده بود و او قدم هایش را رو به جلو برمیداشت. برای یک لحظه صدایی نظرش را جلب کرد.
صدا از پشت سرش میآمد. توجهی نکرد. یک لحظه فکر کرد شاید خیالاتی شده است. همینطور که داشت راهش را ادامه میداد. صدا واضح تر شد و صدای قدم های پا از پشت سرش هم به آن اضافه شد.
صدا: آقا پسر یه دقه وایمیایستی؟ کارت دارم؟
صدای آرامی که پشت سر او راه افتاد بود دوباره آمد. این بار مطمئن شد که پشت سرش کسی هست. برگشت که ببیند صدای کیست؟
یک مرد درشت هیکل پشت سرش ظاهر شد. صدای آن مرد بود. محمد ایستاد و تا ببیند آن مرد چه میگوید. وقتی که مرد نزدیک تر شد. بهتر میشد چهره اش را دید. هر چند در تاریکی شب باز کامل قابل تشخیص نبود. مرد جلوتر آمد و از محمد پرسید:
سلام خوبی؟ دانشجو هستی آقا پسر؟ مال این محلهای؟
همین که محمد خواست بگوید نه و به راهش ادامه دهد. مرد درشت هیکل دست راستش را از پشت سر گرفت و محمد هر چه زور زد تا از دستش رها شود نشد. آن مرد، محمد را به کنار دیوار کوچه برد و چاقویی را از جیبش در آورد. چاقو که چه عرض کنم از ظواهر چاقو بیشتر به قمه شباهت داشت تا چاقو!!. بزرگ نبود ولی کوچک هم نبود.
محمد از ترسش نمیدانست چه بگوید. هاج واج مانده بود. پیش خود میگفت این از کجا اومد این وقت شب!!
محمد گفت: از جونه من چی میخوای من دانشجو هستم. ولی مال این محل نیستم. مرد بی توجه به حرف های محمد سریع گفت:
هر چی پول داری در بیار بده من. نزار به زور متوسل بشم.
محمد گفت: من پولی ندارم. بیا بگرد.
آن مرد زورگیر همین طور که قمه را به سوی محمد گرفته بود، در همان حال داشت جیب های محمد را هم میگشت و به غیر از ۵۰۰۰ تومان و یک کلید که آن هم کلید خانه بود چیزی پیدا نکرد. در این لحظه مرد رو به محمد کرد گفت:
کجا قایمش کردی زود باش. اگر چیزی ندی با همین قمه میکشمت. همین که این جمله را گفت. محمد ترسش بیشتر شد. دو تا کتابی هم که در دست دیگرش بود بر زمین افتاد. برای یک لحظه از دور صدای دو رهگذر شنیده میشد. آن دو رهگذر کم کم داشتند نزدیک نزدیکتر میشدند. همین که آن دور رهگذر به آن دو نزدیک شدند، مرد قمه را زیر لباسش پنهان کرد و دست محمد را محکم گرفت. مثل اینکه دارند دست میدهند. دو کتاب هم همین طور روی زمین جلوی آنها افتاده بود.
رهگذرها از آنها گذشتند. در این وضعیت، آن مرد به محمد گفت:
وانمود کن که همدیگر را میشناسیم والا قمه تو شکمته.
در حالی که دست محمد در دست مرد بود و محکم گرفته بود که محمد در نرود. آن دو رهگذر به هر دوی آنها یک نگاهی کردند. یک جورایی هم تعجب کرده بودند. نیمه های شب در آن کوچه خلوت و دست آن دو در دست هم مشکوک بود. ولی چون مرد شروع به صحبت با محمد کرد. دیگر اهمیتی ندادند و همین طور داشتند از محمد و مرد روزگیر دور میشدند. مرد زورگیر هم حواسش به آن دو رهگذر بود و تا این که کمی آن دو رهگذر دورتر شدند. برای یک لحظه محمد توانست از حواس پرتی آن مرد استفاده کند و دستش را آزاد کند و رها شود.
محمد همین که دستش را از دست مرد جدا دید، شروع به داد و فریاد کرد. تا مرد به خودش بیاید محمد از دستش در رفته بود. آن دو رهگذر چند باری برگشتن و بی توجه به فریادهای محمد به مسیر خود ادامه دادند.
محمد تا میتوانست و نفس داشت دوید تا خودش را به سر خیابان برساند. آن مرد هم قمه به دست داشت او را تعقیب میکرد. همین که به سر خیابان رسید. یک ماشین پیکان داشت از دور میآمد. محمد وسط خیابان پرید و با داد و فریاد درخواست کمک کرد. از ترس حتی نمیتوانست حرف بزند.
مرد هم به نزدیکی های خیابان که رسید ایستاد. پیکان جلوی محمدی که دراز کشیده بود توقف کرد. محمد همانجا بی حال وسط خیابان افتاده بود.
کرونا مگه تموم شده?!!
ساعت حدودهای ۹:۳۰ شب بود. احمد داشت کارهایش را راست و ریس میکرد تا به خانه برود. همین که از روی صندلی دفتر کارش بلند شد. گوشیش زنگ خورد. از روی تصویر مخاطب روی گوشیش متوجه شد، شیرین همسرش است. گوشی جواب داد و گفت:
الو، سلام خوبی؟
شیرین: سلام، ممنونم خودت چطوری احمد جان؟خوبی؟ کارات خوب پیش میره.
احمد: آره عزیزم دیگه داشتم پرونده های کاری مرتب میکردم که بیام سمت خونه.چیزی لازم نداری بگیرم سر راه؟
شیرین: چه خوب! خداروشکر، احمد جان اگر میخوای بیای سمت خونه یک مقدار پنیر و شیر برای صبحانه فردا هم بگیر. امروز وقت نکردم برم خرید. نه همه چیز هست ممنونم. زود بیا شام منتظرتم.
احمد: وای شام نگو که از گرسنگی دارم هلاک میشم. حالا چی پختی خانم کدبانو؟! الان خودم میرسونم.
شیرین خندهای میکند و میگوید: آقایی شما بیا خونه خودت میبینی. فقط مراقب خودت باش، فعلاً خداحافظ.
احمد: چشم،چند دقیقه دیگه خونم.
شیرین قبل اینکه گوشی رو قطع کند باز خندهای از روی رضایت کرد و گفت: ببینیم تعریف کنیم آقا. شما که میگی الان میام یعنی یک ساعت دیگه خونهای. شوخی میکنم. فقط با عجله رانندگی نکنیا خیابابونا شلوغه.
احمد: اطاعت، هرچی شما بگید. نه بابا الان میام. فعلاً خدافظ.
احمد گوشی را قطع کرد و رفت پرونده های کاریش را ببندد. به دنبال آن سیستم روشن را هم خاموش کرد و کتش از رو آویز در برداشت و در را پشت سرش قفل کرد. رفت سمت آسانسور. همین که در را قفل کرد سریع از کتش، ماسکش را درآورد و به دهانش زد.
خواست با آسانسور برود که دید آسانسور خراب است. طبقه ۵ بود و چارهای نداشت تا خود را از طریق راه پله به پارکینگ برساند. پله ها را سریع پایین آمد. در راه پله نزدیک پارکینگ با چند تا از همکارانش هم که دیده بود خوش و بشی کرد و خلاصه ماشینش روشن کرد وارد خیابان شد.
خیابان ها شلوغ بود. همینطور که داشت رانندگی میکرد. حواسش بود که چیزهایی که شیرین به او گفته است را از سوپری سر خیابان بخرد. در حین رانندگی یک صحنه نظرش را جلب کرد. دید یک زباله گردی تا نیمه، سرش را در جایگاه جمع آوری زباله محل فرو برده و دنبال چیزهای بدرد بخور مثل، پلاستیک و… از درون آن بود. این صحنه برای احمد صحنه عجیبی بود. پیش خودش گفت مگه کرونا تموم شده؟!! یعنی این و امثال این آدم ها که هر روز تو زباله غلت میخورند پس کرونا نمیگیرند!!
کم کم داشت به خیابانی که در آن ساکن بود میرسید. چراغ های سوپری هم از دور روشن بود و مشخص بود که باز است. ماشین را کنار خیابان پارک کرد و وارد سوپر مارکت محل خود شد. با حسن آقا صاحب سوپر مارکت سلام و احوالپرسی کرد. به دنبال سلام و احوالپرسی احمد سریع سر یخچال میرود تا پنیر و شیر بردارد. همین که خواست در یخچال را ببندد. صدایی نظرش را جلب کرد. صدای کودکی بود که همراه پدرش برای خرید آمده بود. کودک با خوشحالی داشت قسمت خوراکی های مغازه را برانداز میکرد تا چندتایی انتخاب کند و در نهایت پدرش حساب کند. هر بار که میخواست چیزی بردارد به باباش میگفت بابا پولت میرسه!؟ زیاد نشه! پسربجه ۴ و ۵ سال بیشتر نداشت. بالاخره انتخاب کرد دو تا خوراکی برداشت و پدرش هم بدون اینکه چیزی بردارد، رفت طرف صندوق و رو به حسن آقا کرد و گفت: لطفاً بنویس به حساب حسن آقا.
حسن آقا هم بدون اینکه پسر بچه متوجه بشود به رضا نوشتهی روی دیوار را نشان داد که نوشته شده بود(از دادن نسیه معذوریم!) و بعدش گفت: آقا رضا واقعتیش چوب خط شما پر شده و منم کاسبم خودت میدونی که این روزها اوضاع هیچ جا از جمله مغازه من خوب نیست!). رضا هم که مشخص بود که حال و روز خوبی ندارد نمیدانست، چه کند که خوراکی ها را از دست پسرش گرفت و گفت: بابا فردا میام برات میگیرم. امروز نمیشه.
احمد هم همین طور به بهانه پیدا کردن سایر اقلام، داشت اجناس دیگر سوپر مارکت را برانداز میکرد. پسر بچه بدون اینکه اعتراضی بکند. خوراکیها را به سرجایش برگرداند. ولی چشمم به آن خوراکی ها ماند و دست پدرش را گرفت و از مغازه خارج شد.
احمد سریع خودش را به پیشخوان مغازه رساند و آن خوراکیهایی که پسر بچه انتخاب کرده بود و به اضافه چند تا دیگه برداشت و سریع به حسن آقا گفت: قربونت دستت حسن آقا ایناهارو به اضافه این شیر و پنیر حساب میکنی؟!.عجله دارم.
حسن آقا هم چون عجله احمد را دید سریع کارش راه انداخت و هزینه را به او گفت. احمد هزینه را پرداخت کرد و بیرون مغازه رفت. داشت دنبال رضا و پسرش میگشت. دید پسر و پدری که چند دقیقه پیش داخل مغازه بودند دست در دست هم از گوشه پیاده رو دارند آرام آرام میروند. دوید تا به آنها برسد. نزدیک شد و گفت:
آقا پسر این خوراکی ها مال شماست؟ پدر و پسر هر دو همزمان برگشتن چند لحظه متعجب مانده بودند. احمد نزدیک شد و کیسه خوراکی ها را به پسر بچه داد و گفت. عزیزم این خوراکی ها مال تو، مغازه جا مونده بود. از طرفی، نزدیک رضا شد و در گوشش آرام گفت: من حساب کردم، نگران نباش میتونی بعدا بهم پس بدی. رضا خوشحال شد و گفت: خدا خیرت بده دوست من.
احمد، رضا را میشناخت. او یک باشگاه بدنسازی آن سمت خیابان داشت که به خاطر کرونا این روزها وضع و اوضاع خوبی نداشت. چون بعد از شیوع کرونا همه باشگاه ها و سالن های ورزشی تعطیل شدند. او هم باشگاهش را بسته بود در حال حاضر بیکار بود. رضا آن باشگاه را کرایه کرده بود و چون توان دادن کرایه را نداشت ترجیح داد آن را ببندد و به صاحب مغازه تحویل بدهد، الان هم در به در دنبال کار میگشت.
کار من نبود!!
بایستی بخش عملی آزمایشات خود را در یک آزمایشگاه به مدت یک و نیم ماه میگذراند. اوایل برایش بسیار سخت بود. چون دانشگاهش یک شهر دیگری بود و برای رفت و آمد نکردن پی در پی بین شهر محل تحصیل و محل زندگی، نسرین تصمیم گرفته بود از طریق شهر محل زندگی تحقیقات خود را به اتمام برساند. چون طبق هماهنگی هایی که انجام داده بود نمونه آزمایش هایش قرار بود در مرکز تحقیقات شهرش مورد بررسی قرار بگیرد.
با همه سختی هایی که این کار برایش داشت، همه جوره سختی های این مسیر را هم به جان خریده بود. اوایل سازگار پیدا کردن با محیط کار آزمایشگاه مرکز تحقیقات برایش راحت نبود. رفته رفته به همه چیز از کارکنانش گرفته تا باقی چیزها داشت عادت میکرد.
قرار بود در این یک ماه و نیم سرویس مرکز تحقیقات مسئولیت ایاب و ذهابش را به عهده بگیرد. آزمایشگاه تقریبا یک ساعتی با شهر فاصله داشت و خارج از شهر بود. نسرین هم طبق روال کاری خود به طور منظم صبح ها ساعت ۸ سر خیابان مورد نظر منتظر میایستاد تا اتوبوس بیاد و او را هم برای رفتن به آزمایشگاه سوار کند و آن روز هم همان اتفاق تکرار شد.
آن روز بخصوص خیلی کار داشت و دست تنها بود و طبق قراری که با مسئول آزمایشگاه گذاشته بودند، همه کارهای آزمایش با خود نسرین بود. مسئول آزمایشگاه شخص بسیار دقیقی بود در انتهای هر بخش کار او را چک میکرد که اگر جایی را خطا کرده باشد، به او گوشزد کند و دوباره آن آزمایش تکرار شود.
ساعت حدودهای۲ بعد از ظهر بود و همه کارکنان آزمایشگاه داشتند خودشان را برای اتمام کار آن روز آماده میکردند. همه به جزء نسرین رفتند، چون نسرین به جهت حجم زیاد کاری آن روز نتوانسته بود قبل ۲ بعد از ظهر آزمایشات خود را تمام کند. او ناچار بود چند ساعتی هم منتظر بماند تا آن چند نمونه را هم تست و نتایجش را ثبت کند. همه رفتند و کسی به جزء مسئول آزمایشگاهی که شیفتش را با مسئول قبلی عوض کرده بود به همراه دو، سه کارآموز جدید در آنجا حضور نداشتند.
نسرین همه فکر ذکرش این بود که کارهایش را سریع انجام دهد و نتایج آزمایشاتش را ثبت کند و در پایان ظرف و وسایل آزمایش مورد استفاده را بشورید در سرجایش بگذارد. همه چیز طبق برنامه دو ساعت بعد تمام شد. نسرین بدون اینکه چیزی در مورد نتایج و باقی مسائل به مسئول آن شیفت اشاره کند، لباس های آزمایشگاهش را عوض کرد و از آزمایشگاه خارج شد. البته بیخبر هم نرفت. به همان، خداحافظ کار من تمام شد اکتفا کرد و توضیح زیادی نداد.
ناگفته نماند که قبل اتمام کارش به برادرش زنگ زده بود تا به دنبالش بیاید. برادرش هم پس از گذشت نیم ساعت که نسرین در محوطه آزمایشگاه منتظر بود بالاخره آمد و هر دو با هم به سمت خانه رفتند. آن روز پنج شنبه بود.
جمعه هم از راه رسید و در نهایت شنبه شد و نسرین طبق برنامه همیشگی بایستی آماده میشد تا به آزمایشگاه برود. در مسیر سوار اتوبوس آزمایشگاه شد. بعد یک ساعت اتوبوس به محل رسید. او و همگی کارکنان بخشی که نسرین در آنجا مشغول به کار بود از اتوبوس پیاده شدند. نسرین هم وارد بخش مربوطه شد.
به نظر میرسید آقای رسولی مسئول آزمایشگاه شیفت صبح از همه زودتر آمده بود و در اتاقش منتظر نشسته بود. همین که نسرین رفت لباس آزمایشگاهش را بپوشد تا مشغول کار شود. آقای رسولی از پنجره اتاقش رو به نسرین کرد که بیا کارت دارم.
نسرین رفت تا ببیند که چه اتقاقی رخ داده که آقای رسولی او را به اتاقش احضار کرده است، قدری هم نگران بود. در زد و وارد شد. با بفرمایید آقای رسولی اجازه پیدا کرد که داخل شود. آقای رسولی به نسرین گفت در صندلی که نزدیکش میزش بود بنشیند. پس از اینکه نسرین بر روی صندلی نشست. آقای رسولی در مورد روند آزمایشات روز پنج شنبه پرسید.
نسرین هم مواردی که لازم بود گفت و ماجرای آن روز را شرح داد. همین که داشت باقی آزمایشات را با نتایج توضیح میداد. آقای رسولی مکثی کرد و گفت: خانم اسکندری شما پنج شنبه روی دستگاه پی اچ متر کار کردید درسته؟
نسرین بدون معطلی گفت: بله درسته
آقای رسولی ادامه داد: من مگه به شما و بقیه نگفتم وقتی با همچین دستگاه هایی کار میکنید شش دانگ حواستون بایستی جمع باشه. گفتم یا نه؟ پس چرا الان شیشه مدرج اندازه گیری پی اچ متر شکسته پس! خانم اسکندری من انتظار داشتم دقت بیشتری میکردید. من با شخصیتی که از شما طی این مدت دستم اومده بود، فکر میکردم حداقل وقتی این کار از طرف شما انجام میشه بیاید بهم بگید، نه اینکه من بیام صداتون کنم و در نهایت خودتون ماجرا بگید.
نسرین مثل اینکه دنیا رو سرش خراب شده باشدگفت: چی!!دستگاه پی اج متر!! …. شیشهاش شکسته… امکان نداره. من که کارهام تموم کردم سالم سالم بود. کار من نیست.
آقای رسولی بی توجه به حرف نسرین گفت: الان ما که تو تحریم هستیم چطور یک دستگاه دیگه سفارش بدیم تا بیارند، چرا خانم دقت نمیکنید!!
نسرین نمیدانست چه بگوید! کار او نبود! چگونه میتوانست آن را ثابت کند.
کم مانده بود بغضش بترکد و فقط تا میتوانست گریه کند، نمیتوانست به اتهامی که به او زده بودند را تحمل کند. چند باری گفت که کار من نیست. اقای رسولی هم در جواب میگفت میدانم، من شما رو خوب میشناسم، آخه به غیر شما کسی با اون دستگاه کار نکرده!! شما جای من باشی چی فکر میکنی!
نسرین دیگر ساکت ماند و نمیخواست حرفی بزند. پیش خود میگفت: هر کسی این کار را کرده چقدر بیوجدانه بوده؟!!
آقای رسولی رو به نسرین کرد وگفت: فعلا برو باقی کارهات انجام بده تا از برنامه عقب نمونی، ببینم چه کار میشه کرد؟!! نسرین همین که از اتاق آقای رسولی خارج شد، یک راست رفت سمت دستگاه پی اچ متر و دید شیشه اندازه گیری آن دستگاه شکسته و خرده شیشه ها در درون لیوان آزمایشگاه ریخته شده است.
من یک دخترم!!
در یک عملیاتی مأمورین پلیس بخش مبارزه با مواد مخدر تصمیم داشتند، طی یک حملهای به یک منطقه از حلبی آباد شهر وارد شوند و خرده فروشهای مواد مخدر و معتادین آن منطقه را دست یابند. تا از آن طریق به بزرگترین باند قاچاق مواد مخدر دست پیدا کنند. تازه وارد آن حلبی آباد شده بودند و چند قدمی تا آنجا فاصله نداشتند. محمود از طریق بی سیم منتظر دستور مافوقش بود تا به آنجا رفته و تمام معتادین آن منطقه را جمع آوری کند. به محض اینکه محمود دستور را دریافت کرد بیمعطلی به همه مأمورانش دستور داد به سوی منطقه حرکت کنند. چندین مأمور پلیس موتور سوار دقایقی بعد به آن حلبی آباد رسیدند و با محاصره چند دقیقهای تمام منطقه را زیر رو کردند.
دنیای دیگری بود. دنیایی که اگر کسی آنجا میمُرد حتی از بوی تعفن آن هم کسی حوس نمیکرد به آن مرده بیکس و کار نزدیک شود. دنیایی که کوچک و بزرگ با مواد مخدر اُخت پیدا کرده بودند حتی بچه نوزادش هم از مصرف مواد مخدر جا نمانده بود. زنی را میدیدی که در حالی که شوهرش مشغول کشیدن شیشه بود، خودش پشت سر هم سیگار میکشید و برای لحظاتی آن را از دهانش بیرون آورده و در دهان شوهرش میگذاشت.
بالاخره بعد جست و گریز فراوان همه معتادین آن حلبی آباد در میدان جمع شدند، با ماشین های مخصوص معتادین آنها را به ستاد بردند. یک دو تا نبودند تا به راحتی جمعشان کرد. زن و مرد و کوچک و بزرگ نداشت همه در این منجلاب گرفتار بودند.
پس از رسیدن به ستاد، زن ها و مردهای معتاد را جداگانه در یک فضایی جمع کردند. هیچ کدام سر وضع خوبی نداشتند. در آن فضای بزرگ در حالی که همه معتادین مرد حلبی آباد را در آنجا جمع کرده بودند. تمامیشان مثل مور و ملخ در کنار هم یکی از فرط خماری دیگری از فرط نشئگی میلولیدند. تصمیم بر آن شد که همگی لباسهای خود را دربیاورند و چند پزشک زندان هم سر و بدن معتادین تازه وارد را معاینه کنند تا اگر بیماری واگیردار، شپش و … دارند از بقیه جدا شوند و به سلول دیگری فرستاده شوند.
همین که دستور بیرون آوردن پیراهن ها به مأمورین پلیس ابلاغ شد، همه معتادین بی برو برگردد یک به یک به درآوردن پیراهن خود مشغول شده بودند. در بین این معتادها، دو جوان بودند که از شکل و شمایل شان در ظاهر مشخص بود که پسر هستند ولی به هیچ وجه حاضر نبودن پیراهن خود را از تن خارج کنند.
وقتی محمود صحنه را دید کنجکاوتر شد، چرا که یکی از مامورانش در آن وسط اعلام کرد، این دو نفر لباس خود را در نمیآورند!! محمود وقتی نزدیک شد و علت را جویا شد. یکی از آن دو جوان به محمود گفت: من دخترم نمیتونم لباسم در بیارم!!!
محمود بلافاصله دستور داد آنها را به قسمت زنان منتقل کنند. برای یک لحظه صف معتادین از هم شکافته شد تا آن دو دختر جوان به بخش دیگر، یعنی بخشی که زنان معتاد در آنجا قرار داشتند منتقل شوند.
صفحات صبحگاهی
امروز صبح که از خواب بیدار شدم بلافاصله مشغول نوشتن صفحات صبحگاهی در سه صفحه دفترم شدم. چند روزی است که این کار را شروع کردم. چند باری در لایوها و صفحات مدرسه نویسندگی آقای شاهین کلانتری در این مورد شنیده بودم، منتها شاید بشود گفت یا فرصت نداشتم یا خیلی توجه به این موضوع نداشتم. هر چه که هست خیلی پیگیر ماجرای نوشتن در دفتر صفحات صبحگاهی نبودم. این را هم بگویم که در این لحظات که هر از گاهی کلمات بر روی برگه ردیف میشدند، در فکر این بودم که برای داستان امروز چه روایتی را بنویسم. همین طور که داشتم در فکرم، اندیشه میکردم آن را هم بر روی کاغذ میآوردم.
این نکته را هم اضافه کنم که یک مدتی است که کتاب راه هنرمند جولیا کامرون را شروع کردم و میخوانم. در آن کتاب هم نویسنده به مانند آقای کلانتری همواره به نقش مهم و تأثیرگذار نوشتن در اول صبح و خالی کردن ذهن بسیار صحبت میکند. خلاصه دو سه روزی است که این کار را به لیست کارهای روزانه اضافه کردم و آن را دنبال میکنم.
امروز صبح که بی وقفه مشغول حرکت دادن خودکار بر روی دفتر صفحات صبحگاهی بودم و ترشحات ذهن و افکارم را ثبت میکردم از جاهای گوناگونی سر درمیآوردم. همینطور که داشتم پیش میرفتم به موضوع جالبی رسیدم و یک ماجرا جالب برایم تداعی شد. فکر کنم همچین روزهایی بود یا شاید اوایل مهر بود. هر چه که بود در زنجان نمایشگاه کتاب برگزار شده بود و از سراسر کشور برخی ناشران در این نمایشگاه حضور پیدا کرده بودند.
من هم اگر نمایشگاهی در گوشه و کنار شهر برپا باشد از دید من غافل نمیماند و حتی اگر کتابی هم نخرم به آن سر میزنم. هر چند خیلی اتفاق نادری است که من وارد فضایی شوم که پر کتاب باشد و یک کتابی دیوانه وار به من برای خرید چشمک نزد. در این حالت من مقاومت خود را برای خرید کردن از دست میدهم و بی برو برگردد کتاب مورد نظری که نظرم را جلب کرده باشد حتماً میخرم.
داشتم در نمایشگاه گشتی میزدم و کتاب ها را نگاه میکردم، به غرفهای رسیدم. همینطور که یکی یکی کتابهای غرفه را بازدید میکردم. برای مدتی بیاختیار میایستادم تا کتاب را بردارم به محتوای کتاب نگاهی بیاندازم. البته نیم نگاهی هم به قیمت کتاب داشتم. هر کتابی را که برمیداشتم و قسمتهایی از آن را میخواندم، یک دفعه و بی مقدمه، صاحب غرفه توضیحاتی در مورد کتابی که دستم بود میداد. تا این که به کتابی رسیدم که حالت داستانی داشت.
این نکته را هم قبل ادامه شرح ماجرا بگویم که من تا قبل ورود به دوره صد داستان خیلی علاقهای به رمان خواندن و داستان خواندن نداشتم. به کتاب و کتابخوانی علاقه داشتم و دارم، منتها بخش داستان نویسی خیلی برایم مهیج نبود تا دنبال کنم. شاید فکر میکردم چون برخی روایت ها غیر واقعی و موضوعات خیالی هستند. البته بسیاری داستان ها هم هستند که از زندگی واقعی افراد سرچشمه گرفته است. نمی دانم چرا چنین ذهنیتی داشتم. حتی وقتی به حرفه نویسندگی مشغول شدم، خیلی رغبتی برای خواندن کتاب های داستانی نداشتم.
از اصل موضوع دور نشویم. بله داشتم میگفتم که من در آن غرفه به هر کتابی دست میزدم متصدی غرفه توضیحاتی درباره کتاب به من میداد. تا این که به کتابی رسیدم که حالت داستان و رمانی گونه داشت و نویسندهاش هم ایرانی بود. همین که دیدم و برداشتم، یک مرتبه آن شخص گفت این کتاب از آن دسته کتاب های داستان هست که به هیچ وجه از خرید آن پشیمان نمیشوید. کتاب خیلی قطوری نبود. کتاب نسبتاً کم حجمی بود. حس کردم که دارد یک جورایی تبلیغ محصولات غرفهاش را انجام میدهد و این بخشی از حرفه یک فروشنده در هر کسب و کاری است و به او حق میدادم.
در ادامه توضیحاتش گفت. من خودم نویسنده هستم هر کتابی را به مشتری پیشنهاد نمیکنم و صفحه اول را هم اگر نگاه کنید چند پاراگرافی نوشته شده که از جانب من است، ولی نویسنده داستان شخص دیگری بود. در مورد نویسنده هم مختصر توضیحاتی داد گذشت. من بین اینکه بخرم و نخرم مانده بودم. که قرعه به نام خریدن افتاد. البته این نکته را هم عنوان کنم که من خیلی در رودروایسی قرار نمیگیرم. اگر کتابی را نخواهم نمیخرم راحت از کنارش رد میشود. ولی نمیدادم چه حکمتی در آن بود که کتاب را با قیمت ۲۰ هزار تومان هم خریدم. نکته جالب ماجرا این است که تا به امروز که صبح به یاد آن روز به قفسه کتابم سر زدم به شکل غیر باور نکردنی من لای آن کتاب را باز نکرده بودم. حتی یک صفحه هم از ۱۷۷ صفحه را هم نخوانده بودم. تا یادم نرفته این را هم بگویم که نام کتاب ” این گریه یک اتفاق نبود” و نویسنده اثر خانم اعظم ستوده نیا بود. به طور حتم تصمیم دارم در روزهای آینده خواندن این کتاب داستان را آغاز کنم.
برای خود من مرور این رخداد بسیار جالب بود، چرا که این اتفاق به ندرت برایم پیش میآمد که من کتابی بخرم و چند روز بعد شروع به خواندن آن نکنم. نکته مهم ماجرا آن بود که اصلا روزی فکر نمیکردم یک سال بعد در دوره صد داستان باشم و هر روز بیشتر از قبل به موضوع داستان نویسی علاقمند شوم و در نهایت نظرم صد و هشتاد درجه نسبت به بخشی از نوشتن یعنی نویسندگی داستان تغییر کند.
دخترک توی اتوبوس
مرجان تازه وارد اتوبوس شده بود. به غیر از یکی دو نفر قسمت خانم ها و یک دختر بچه ۹ و ۱۰ ساله کسی داخل اتوبوس واحد نبود. همین که در یکی از صندلی های اتوبوس نشست. رفتار دخترک نظرش را جلب کرد. دختر بچه دقیقا در صندلی های جلوی قسمت آقایان نشسته بود.
او هر بار از بیرون پنجره را نگاه میکرد و با کلی استرسی که داشت، به نظر میرسید میخواست اتوبوس سریع حرکت کند. کامل میشد تشویش و نگرانی را در چهرهاش دید. چند لحظه گذشت و مرجان بیتوجه به موضوع از طریق پنجره اتوبوس سمت خود داشت بیرون را تماشا میکرد. گاهی هم ورود مسافرهای جدید اتوبوس برای لحظاتی هرچند کوتاه نظرش را جلب میکرد.
البته همچنان از تعقیب کردن دخترک ۱۰ و ۹ ساله دست نکشیده بود و نیم نگاهی هم به آن سمت اتوبوس داشت که ببیند دختر بچه دارد چکار میکند. اتوبوس هم تا حدودی پر شده بود، بار دیگر چشمش چشم دخترک افتاد. دید دخترک دارد به او اشاره میکند. مرجان با تعجب به سمت دخترک رفت. صندلی هایشان خیلی از هم فاصله نداشت. وقتی مرجان به دخترک نزدیک شد، او گفت:
ببخشید خانم شما گوشی همراهتون هست من به مامانم زنگ بزنم.
مرجان همینطور متعجب برای یک لحظه به دخترک خیره شد. مرجان در پاسخ گفت: چیزی شده؟ مگه مامانت کجاست؟
دخترک بی معطلی زبان باز کرد گفت: من اتوبوس قبلی اشتباه سوار شدم. قرار بود ساعت ۶ خونه باشم. کلاس داشتم. وقتی تو اتوبوس متوجه شدم، سریع پیاده شدم. الان مامانم خونه منتظرم میترسم نگران بشه. همین که اینو گفت زد زیر گریه. همینطور گلوله گلوله اشک از چشمانش سرازیر میشد. بقیه مسافرهای خانم هم پیگیر شدند که بدانند موضوع چی هست؟ چرا دخترک گریه میکند؟
مرجان به دخترک گفت: شماره خونه تون چنده؟
دخترک بلافاصله از کیفش، دفترچه یادداشت کوچکی را درآورد و بهش داد و گفت: این شماره خونمونه.
مرجان شماره را با گوشی که به دست داشت گرفت. منتظر ماند تا به تماسش پاسخی بدهند. ولی کسی جواب نداد.
گوشی قطع کرد و رو به دخترک که داشت گریه میکرد گفت: کسی خونه تون نیست؟ کسی جواب نمیده؟ مطمئنی مامانت خونه است؟
دخترک که بیشتر نگران شده بود، گفت نه مامان خونه است شاید کنار برادر کوچیکمه.
مرجان بعد از چند دقیقه، دوباره تماس گرفت. ولی خبری نشد.
همین که قطع کرد. بعد چند دقیقه گوشی مرجان زنگ خورد. وقتی گوشی را نگاه کرد دید با همان شماره با او تماس گرفتند. گوشی جواب داد. صدای خانمی از پشت گوشی میآمد. همین که الو گفت: یک خانمی گفت ببخشید شما با این شماره تماس گرفتید. کاری داشتید؟
مرجان بلافاصله گفت: بله من شماره از دخترتون گرفتم. اینو که گفت.
دخترم!!. دخترم چیزیش شده!؟. خانم تو رو خدا بهم بگید.
مرجان گفت: نه خانم نگران نباشید، هیچی اتفاقی نیوفتاده، مثل اینکه موقع اومدن سمت خونه یک ساعت پیش اتوبوس رو اشتباه سوار شده تا فهمیده پیاده شده و اتوبوس بعدی سوار شده.
مادر دخترک گفت: میشه لطفا گوشی بهش بدید میخوام با دخترم صحبت کنم.
دخترک هم همین طور داشت گریه میکرد و بقیه مسافرهای اتوبوس داشتند آرامش میکردند و به او دلداری میدادند. یکی از مسافرها داشت به خانم های کنار دستی خودش، ماجرای کودکی خودش تعریف میکرد که منم یک بار بچه بودم این طور اتفاقی برام افتاد و گم شدم…
گوشی به دخترک دادم و وقتی دخترک صدای مادرش شنید گریه هاش بیشتر شد و بعد مدتی آروم شد.
دخترک وقتی صحبتش با مادرش تمام شد، مرجان دید گوشی موبایل سمت او گرفته و میگوید: مامانم با شما کار داره.
مرجان سریع گوشی گرفت، مادر دخترک گفت: تو رو خدا مواظبش باشید او خیلی مسیرها رو بلد نیست. اگر ایستگاه اصلی نشونش بدید اون خودش پیاده میشه. منم سر خیابون منتظرشم. بعد خداحافظی گوشی قطع کرد.
هر چند دقیقه یک بار مادر زنگ می زد که دخترش رسیده یا نه؟ دخترک جلوتر از مرجان قرار بود پیاده شود. همین که به ایستگاه مورد نظر رسید. آن سمت خیابان مادرش دید و از خوشحالی نمیدانست چه کند. سریع در همان حال و هوای کودکیش از مرجان خداحافظی کرد و سریع به سمت مادرش دوید.
کاش کمکش نمیکردم!
زهرا با خواهرش در حال بازی در باغ بود. با خنده و شادی زهرا خواهر کوچکتر خود را در باغ دنبال میکرد. همینطور که از لابلای درخت ها بدو بدو میکردند. زهرا ایستاد. سمیرا هم ایستاد تا ببیند چه چیزی نظر خواهر بزرگتر را جلب کرده است. زهرا نشسته بود و چیزی را لابلای بوته ها تماشا میکرد. خواهرش هم به او نزدیک شد. زهرا با هیجان وصف ناپذیری رو به سمیرا کرد گفت ببین سمیرا پیله کرم ابریشم. من تا حالا از نزدیک پیله کرم ابریشم ندیده بودم تو دیده بودی!؟
برای لحظاتی تغییر شکل پیله نظر هر دو را به خود جلب کرد. انگار بخش کوچکی از پیله در حال سوراخ شدن بود. سمیرا و زهرا هر دو ساکت و آرام به پیله نگاه میکردند. مثل اینکه کرم ابریشم از درون داشت تلاش میکرد که سوراخ را بزرگتر کند و به راحتی از آن بیرون بیاید. ولی خیلی تقلا کرد و توانش به قدری نبود که پیله را بشکند و خارج شود. مثل اینکه به زمان بیشتری نیاز داشت. هر بار که خسته میشد، نفسی تازه میکرد. در این بین که زهرا و سمیرا به تقلا کردن کرم ابریشم خیره شده بودند. سمیرا به زهرا گفت: بذار یکم سوراخ کرم ابریشم زیادتر کنیم تا کرم ابریشم به راحتی بیرون بیاد و به پروانه زیبا تبدیل بشه و دور باغ به خوبی پرواز کنه!. فکر کنم اونجا گیر کرده! یک لحظه فکرش رو بکن! میخوای بهش کمک کنیم؟!
زهرا بدون اینکه فکر بکند! با چوبی که در دست داشت به سمت پیله برد و چند باری نوک چوب نازک را به قسمتی که سوراخ شده بود زد. سوراخ پیله بیشتر شد و بعد لحظاتی کوتاه کرم ابریشم بدون هیچ زحمتی بیرون آمد. بالهای پروانه ضعیف بود و کامل شکل نگرفته بود. او در لابلای بوته ها شروع به خزیدن کرد و به سمت جلو رفت. در این لحظه صدای پدر بزرگ به گوش میرسید که به دنبال زهرا و سمیرا بود. آنها بیتوجه به فریادهای پدر بزرگ غرق در رفتار کرم ابریشمی شده بودند که پرهای نازکی در پشتش بود و نمیتوانست پرواز کند و فقط میخزید. پدر بزرگ هم که در این لحظه بالای سر هر دو ایستاد بود، گفت:
بچه ها اینجا هستید، پس چرا هر چقدر صداتون میزنم جواب نمیدید! دارید چیکار میکنید؟
زهرا گفت: پدر بزرگ ما سوراخ پیله کرم ابریشم بزرگتر کردیم تا پروانه راحت تر بیرون بیاد. ولی انگار خبری از بالهای قشنگ پروانه و پرواز نیست. یعنی چه بلایی سرش اومده؟!
پدر بزرگ با تعجب گفت: بچه ها چیکار کردید! شما نبایستی به پیله دست می زدید. او بایستی با تلاش خودش پیله رو میشکست و بیرون مییومد. آخه وقتی که تقلا میکنه تا بیرون بیاد. یک مایعی مثل آب از کنار پرهاش بیرون میزنه که برای محکم شدن و زیباتر شدن بالهای پروانه بهش کمک میکنه. منتها شما عجله کردید، چون او یک مقدار زمان لازم داشت.
همین طور که بچه ها داشتند به صحبت های پدربزرگشان گوش میدادند. زهرا پیش خود گفت: کاش کمکش نمیکردم!!
ساختمان نیمه کار
امیررضا که مهندس ناظر یکی از پروژه های ساختمانی بود. مثل روزهای قبلی داشت بر حسب زمان بندی مشخص شده به ساختمان نیمه کارهای که پیمان کارش هم بود نزدیک و نزدیک تر میشد. در باز بود. فکر کرد یکی از همکارانش برای بازدید از پروژه، داخل ساختمان شده است. اهمیت نداد و وارد شد.
ظهر بود قرار نبود کسی در ساختمان باشد، چرا که به علت نبود مصالح، به کارگرها دو سه روز مرخصی داده بود. پروژه مربوط به آپارتمان شخصی ساز بود. همین طور که داشت از راه پله های آجری بالا میرفت صدایی توجهاش را جلب کرد. صدا از سمت سرویس بهداشتی و حمام میآمد. نگرانیاش بیشتر شد. اتاق های مسیر را نیم نگاهی کرد خبری نبود. فقط یک کیسه پارچهای که چند تا شیرآلات در آن وجود نظرش را جلب کرد. همین طور که داشت به صدای داخل سرویس بهداشتی نزدیک میشد. از لای دری که نیمه باز هم بود، دید یک مردی که سر و وضع خوبی هم ندارد، در حال جابجا کردن کارتن های شیرآلات ساختمان است.
امیررضا همین طور که داشت از بیرون کارهای مرد ناشناس را تعقیب میکرد. یک تکه از سنگ کاشی زیر پایش بود شکست و صدا داد. مرد برگشت تا ببیند کیست. در را روی خود بسته دید. هر چه تقلا کرد نتواست در قفل شده را باز کند. شروع کرد به داد و فریاد.
امیررضا در کسری از ثانیه در را به روی مردی که در حال دزدی از ساختمان بود بسته بود و سریع به ۱۱۰ زنگ زد.
لاک پشتی که بازیچه شده بود
لاک پشت که داشت از درون لاک خود به اطراف باغ نگاهی میانداخت، که در این لحظه سر و کله سگ باغبان پیدا شد. سگ بزرگ و درشت هیکلی بود. لاک پشت از ترس اینکه مبادا سگ به او آسیبی برساند سریع در لاک خود قایم شد. بعد لحظاتی با این خیال که سگ در آن اطراف نیست. سر خود را از لاکش بیرون آورد و دیگر چیزی متوجه نشد.
سگ باغبان، لاک پشت را به دهان گرفت و چند مرتبهای دور باغ دوید. او قصد صدمه زدن به لاک پشت را نداشت فقط میخواست با این موجود ناشناس از نظر خودش بازی کند. چند مرتبه لاک پشت از دهان سگ افتاد و سگ هر بار لاک پشت را به دهان میگرفت و به این طرف و آن طرف میدوید. در این زمانها بود که لاک پشت به خودش آمد و دید در دنیای خود بالا و پایین میشود. این تکان های شدید تمام وجود لاک پشت را لرزانده بود.
سگ هر بار لاک پشت به زمین افتاده را به دهان میگرفت و در اطراف باغ شروع به دویدن میکرد. لاک پشت در این لحظات تصور میکرد که الان است که سگ او را یک لقمه چرب و نرم کند و در نهایت به این شکل زندگی را به درود بگوید. دقایقی که از دویدن سگ گذشت. صاحب سگ که متوجه لاک پشت در دهان او شده بود سریع به طرف سگش رفت تا لاک پشت را نجات دهد. باغبان میدانست که سگش فقط میخواهد با او بازی کند و هدفی غیر از این ندارد.
باغبان: ِبلفی بیا اینجا بینم اون چیه دهنت؟
سگ سریع پیش صاحبش رفت و لاک پشت را جلوی پای باغبان انداخت. سپس چند بار پارس کرد. انگار میخواست باغبان را از وجود یک موجود ناشناس در باغ خبردار کند. ولی این موجود نیمه جان آزارش به هیچ کس نمیرسید.
داریم کم کم شبیه هم میشویم
مهرسا بخاطر چند جوشی که در اثر حساسیت یک شبه در اطراف پوست صورتش ظاهر شده بود. تصمیم گرفته بود روز بعدش برای درمان سریع آن به پیش دکتر متخصص پوست برود. قبل رفتن به مطب از منشی وقت گرفته بود. وارد مطب که شد برگهای روی درب ورودی مطب با این جمله که “بدون ماسک وار نشوید” زده شده بود، نظرش را جلب کرد. البته وجود چنین جملاتی در گوشه و کنار شهر، بیشتر از هر زمانی به مردم تمام نشدن کرونا را هشدار میداد.
این روزها برای مهرسا و خیلی از آدم ها، ماسک زدن به نوعی یکی از ضرورات روزانه شده است. همین موضوع باعث شده بود او حتی برای رفتن سر کوچه هم بدون ماسک نباشد. خلاصه او در حالی که ماسک به دهان داشت داخل مطب دکتر پوست شد. مطب شلوغ بود و تعدادی با فاصله در صندلی ها ماسک به چهره در کنار هم نشسته بودند. در این فضای به اصطلاح اتاق انتظار هم خانم بود هم آقا بود، منتها تعداد خانم ها بیشتر بود.
هر کسی به دلیلی آنجا حضور داشت. یکی برای کاشت مو، یکی کاشت ابرو، تزریق چربی به گونه، برطرف کردن چین و چروک صورت و کلی درخواست های دیگر که مراجعین برای ثبت شدن در دفتر از منشی وقت گرفته بودن یا داشتند وقت میگرفتند. مهرسا که منتظر بود تا نوبتش شود تا بلافاصله وارد اتاق دکتر بشود. یک ساعتی بود که او در کنار سایر مراجعه کنندگان منتظر بود. دکتر در اتاقی که مراجعه کنندگان را ویزیت میکرد حضور نداشت. بسیاری هم از این تأخیر دکتر کلافه بودند، ولی اعتراضی هم نمیکردند.
مهرسا همین طور که داشت وقایع دورو برش را در مطب دکتر پوست رصد میکرد. در این لحظه پیش خودش گفت: ” کم کم داریم همه شبیه هم میشویم”. این شباهت ها قشنگ نیست. انگار رباط کپی برابر اصله!! نه جذابیتی نداره!!
برای یک لحظه صدایی از یکی از اتاق ها به گوش رسید که درش کامل بسته نشده بود، صدای دکتر بود که داشت عمل زیبایی روی صورت بیمار انجام میداد و مثل اینکه در اثر درد شدید بیمار سرو صدایش درآمده بود.
آش کشکی که مرگ آفرین شد!
حال و هوای روستا مثل روزهای قبلش نبود. هر سال این روز با بقیه روزها قدری متفاوت تر به پایان میرسد. ایام محرم بود و خاله نرگس نذری آش داشت. او قرار بود نذری آش پخش کند. بی بی نرگس الان دیگر تنها بود همه بچه هایش سر خانه زندگی خودشان بودند. چندتا از بچه هایش از روستا به شهر مهاجرت کرده بودند و یکی دوتا از آنها هم همچنان در همان روستا در کنار مادرشان خاله نرگس بودند.
بوی آش در کل روستا پیچیده بود. همه دخترها و عروس ها در این مراسم حضور داشتند. همه چیز داشت خوب پیش میرفت که یک اتفاق ناگوار باعث شد همه چیز بهم بخورد. تمامی خانم هایی که برای کمک آمده بودند در حیاط خانه خاله نرگس مشغول کمک بودند. یکی سبزیها را پاک می کرد، یکی دیگر سر دیگ بود که آش خوب جا بیفتد و ته نگیرد. البته هر کسی هم تازه از راه رسیده بود برای اجابت دعایش برای لحظاتی هر چند کوتاه او مشغول هم زدن آش میشد. از رنگ و لعاب آش معمول بود که آش خوشمزهای خواهد شد.
در این لحظه خاله نرگس رفت آشپزخانه تا کشکی که از قبل داشت را بیاورد تا یک سری از خانمها کشک را برای آش آماده و مهیا کنند. آشپزخانه که رفت ظرف کشک را برداشت و درش که باز کرد کپک هایی را در روی سطح کشک دید. خیلی نگران این موضوع نشد و قارچ و کپکی که روی کشک شکل گرفته بود را با قاشق برداشت و سمت حیاط رفت تا آن را به دست کوکب خانوم بسپارد. از بالکن خانه به حیاط که نزدیک تر شد کوکب خانم را صدا زد.
خاله نرگس: کوکب خانم قربون دستت این کشک رو هم بگیر بذار اونجا خودت ترتیب کارها را بده.
کوکب خانم هم بدون اینکه چیزی بگوید جلو رفت و ظرف کشک را گرفت و رفت مشغول کار خود شد. نزدیکهای ظهر بود و قرار بود بعد ناهار، آش در روستا بین اهالی پخش شود. سفره ناهار در حیاط پهن شد و بی بی نرگس هم همه خانم هایی که در محوطه حیات بودند را برای خوردن ناهار دعوت کرد. چندتا خانمی که نزدیک تر بودند سمت سفره رفتند و مشغول آش خوردن شدند.
نیم ساعتی گذشت و همه مشغول ریختن آش در کاسه های مخصوص برای اهالی روستا بودن که خبر رسید حال چند تا از خانم ها خوب نیست. تعدادی از خانم ها به اتفاق بی بی نرگس دور چند خانم دیگر جمع شده بودند، چرا که آنها حال و روز خوبی نداشتند. سریع آنها را به بهداری رساندند و در آنجا بستریشان کردند. اوضاع چند نفری از آنها خوب نبود. تا شب همین طور که در بهداری بستری بودند که به طرز باور نکردنی خبر رسید دو نفر از این خانم ها فوت کردند.
بایستی خودش متوجه می شد!
صبح بود و علی مثل هر روز باید سرکار میرفت. چند روزی بود که دیگر من صبح ها زودتر از او بیدار نمیشدم تا صبحانهاش را آماده کنم و او را برای سر کار رفتن بدرقه کنم. ناراحت بودم از خودم از خودش! علی هم طبق معمولی چیزی به روی خودش نمیآورد و هیچ اعتراضی نمیکرد و آرام بدون اینکه مبادا من از خواب بیدار شوم پاورچین پاورچین صبحانه نخورده از خانه خارج می شد. صدای بسته شدن در که آمد پتو را از سرم کشیدم و به سقف اتاق خیره شد. افکار مثبت و منفی همین طور در ذهنم جولان میدادند.
امروز صبح هم همین موضوع تکرار شد. دوست داشتم بیدار بشوم و به او صبح بخیر بگویم و بعد اینکه صبحانهاش را خورد با جملات عاشقانه برای ساعاتی از هم دور شویم. ولی علی مدتی بود که فرق کرده بود. شاید من هم فرق کرده بودم. من دلم توجه میخواست. دلم بیرون رفتن های یهویی میخواست. دست در دست هم یکی دو ساعت پیاده روی در طبیعت دلم میخواست. دلم خیلی چیزها میخواست که مدتی بود از سوی او برآورده نمیشد.
همین طور که ساعت ۷ است و در رختخواب دراز کشیدم دارم به زندگی که هیچ هیجانی ندارد فکر میکنم. خانه سوت و کور بود. من دلم بچه میخواست ولی علی میگفت هنوز زود است و ما شرایطش را نداریم. ۳ سال است که با هم ازدواج کردیم تا دو سال پیش همه چیز خوب بود ولی یک سال اخیر دیگر زندگی مان آن طراوت و شادابی روزهای اول ازدواجمان را ندارد.
من تا چند روز پیش خیلی تلاش میکردم علی را متوجه خود سازم، ولی هر تغییری در چهره، ظاهر، مبلمان خانه و…. خلاصه بیفایده بود. او فقط کارش برایش مهم است. وقتی هم که خانه است یا سرش در گوشی و لپ تاپش هست یا این که دارد تلویزیون تماشا میکند. چرا دیگر از آن بیرون رفتن های یهوی خبری نیست، دلم برای گفتگوهای دو نفره تنگ شده.
من چیز زیادی نمیخوام فقط میخوام برای حتی شده نیم ساعت بشینیم با هم حرف بزنم از نگرانی هام بگم از از خواسته هام بگم، او هم از خواسته هاش بگه،این طوی آرام میشم و حس بهتری دارم.ولی حیف که نمی تونم بگم، چون فکر میکنم وقتی برای این صحبت ها نداره.
در این لحظات ذهن ندا با او هم صحبت میشود و میگوید خوب! بهش بگو! شاید او نمیداند نیاز تو چیست؟چرا واضح و روراست با او هم صحبت نمیشوی.شاید او هم دلش میخواهد با تو حرف بزند! ولی غرور مردانهاش اجازه نمیدهد.
ندا: غرور مردانه! چه اصطلاح مسخرهای، کسی که دلش بخواهد با زنش برای لحظاتی گفتگو کند چه ربطی به غرور به مردانه دارد. من همسرش هستم. میدانم همه جوره برای راحتی من و خودش در زندگی مان شبانه روز تلاش میکند. ولی …
من چرا بگم!! خودش بایستی متوجه بشود که من یک زنم و نیاز به توجه و محبت دارم. من دوست دارم برای دقایقی مثل اوایل دوران آشنایی مان با هم صحبت کنیم. من دوست دارم مثل همان موقع ها برای دیدن هم قلب هایمان به تپش دربیاد. در این که علی مرد خوبی هست شکی در آن نیست. او هر چیزی که بخواهم برایم فراهم میکند. همه این ها درست، منتها من میخواهم دونفری برویم بیرون، رستوران، پارکی، کوهی و…. .
ندا در این لحظات آهی کشید و گفت متأسفانه او فرصت نمیکند، من هم چیزی نمیگویم. این تلاش و خودخوری ها بی فایده است.
**********
علی که در ورودی را بست و وارد آسانسور شد تا به سمت پارکینگ برود. در مسیر بین خانه تا پارکینگ داشت به ندا فکر میکرد.
علی: ندا این روزها چرا دیگر مثل سابق نیست؟ نمیدانم چه شده است؟! تا چند روز پیش زودتر از من بیدار میشد و من را با سفره رنگین و خوشمزه صبحانه شگفت زده میکرد. وای گُل رُزهای توی گلدان وسط میز غذاخوری را که هر روز میدم روحم تازه میشد. اصلاً وقتی هر روز صبح با صدای صبح بخیر آقایی او بیدار میشدم که بالای سرم کنار تخت وایستاده حس فوق العادهای داشتم. دلم برای آن صبح بخیر و بیدار کردن های زورکیش تنگ شده.
اگر چیزی شده بود حتماً خودش میگفت. شاید این روزها کمی خسته است. کارهای خانه و کارگاهی که با یکی دوستانش باز کرده ، شاید خسته ترش کرده است. کاش میدانستم در دلش چه میگذرد. علی در همین افکار غرق شده بود که در پارکینگ همسایه جدیدشان را دید. با او سلام و احوالپرسی کرد به سمت ماشین رفت.
رادیوی ماشین را هم روشن کرد و در حین رانندگی مشغول گوش دادن به رادیو هم شد. در مسیر برای لحظاتی گوینده رادیو شنوندگان را به گفتگویی با کارشناس خانواده دعوت کرد. علی توجهاش بیشتر شد و صدای رادیو را بلندتر کرد.
گوینده پرسید: آقای دکتر میشود یک مقدار در مورد طلاق عاطفی برای ما و شنوندگان ما صحبت کنید. همانطور که خودتان هم در جریان هستید این روزها شاهد آمار زیاد طلاق در کشور هستیم و هر ورز هم در حال افزایش است. میشود بگویید آیا طلاق عاطفی میتواند عاملی برای جدایی همیشگی زوجین از همدیگر شود و سرانجام یکی از زوجین گزینه طلاق را انتخاب کند.
کارشناس خانواده: خدمت شما و شنوندگان عزیزتان سلام عرض میکنم. همانطور که گفتید، متأسفانه طبق بررسی هایی که بر روی تعدادی زوج صورت گرفته است. علت اصلی طلاق نبود علاقه و مهر محبت میان همسران در طی زندگی زناشویی عنوان شده است. واقعیت این است که اگر زن و شوهری به مرحلهای میرسند که ناچاراً با جدایی میخواهند به زندگی خود پایان بدهند، این موضوع یک لحظه پدیدار نشده و به تدریج در زندگی آن ریشه کرده است. وقتی در مرکز مشاوره پای صحبت همچین زن و شوهرایی می نشینیم. از نظر خانم، بی توجهی خانم به آقا و یا بالعکس، از جمله عوامل اصلی طلاق بخصوص طلاق عاطفی بوده است. به نظر من، این هم به عدم آگاهی زوجین از جنس مخالف بر میگردد.
مثلا، من به عنوان یک آقا بایستی نیازهای خانم خود را بشناسم و در برطرف کردن آن قدم هایی بردارم. خانم ها هم همین طور بایستی عمل کنند. شاید بسیاری اوقات درک و شناخت کافی نداشتن از جنس مخالف باعث شده مسیر زندگی به بیراهه کشیده شود. چرا خانم ها نبایستی بدانند که آقایان از رفتار متوجه ناراحتی شما نمیشوند و بایستی به زبان بیاورید که از فلان کارت یا موضوع ناراحت شدم. به این دلیل به این دلیل و …
چرا خانم ها فکر میکنند آقایان علم غیب دارند. نه شنوندگان عزیز اگر خانم هستید به این نکته توجه کنید که آقایان مثل شما جزئی نگر نیستند و کلیات را میبینند. پس اگر از موضوعی ناراحتید بدون هیچ پبچیدگی به راحتی آن را عنوان کنید. چرا میگذارید چیزهای خیلی ریز و جزئی زندگی تان را به آنجایی که نباید بکشاند. خانم محترم به زبان ساده نیازتان را به همسرتان بگویید نه با ایما و اشاره و قهر کردن!!
علی در این لحظه برای لحظاتی که کارشناس داشت توضیحاتی در مورد مسائل خانواده و روابط زناشویی میداد ذهنش به رفتار چند روز ندا متمرکز شد. کمی بیشتر در صحبت های کارشناس دقت کرد.
کارشناس ادامه داد: و اما شما آقای محترم اگر میبینید همسرتان تغییراتی در ظاهر خودش و ظاهر خانه نمایان شده، از او همواره تعریف و تمجید کنید. برای دقایقی با او هم صحبت شوید به طور حتم یکی از نیازهای خانم ها، آن است که سنگ صبورش شوید و برای لحظاتی هر چند کوتاه از دل نگرانی ها و حرف هایی که در دل تلمبار کرده بشنوید. همین طور که کارشناس داشت صحبتش را ادامه میداد.
برای دقایقی در ذهن علی جرقه ای زده شد. همین طور که در ماشین داشت صحبت های کارشناس خانواده را گوش میداد برای لحظاتی به فکر فرو رفت. پشت چراغ قرمز بود با بوق ماشین عقبی به خودش آمد و متوجه سبز شدن و ادامه حرکت ماشین ها شد.
دختری که خودش را به آتش کشید!
سمیه ۱۴ سال بیشتر نداشت. او در روستایی زندگی میکرد که خیلی به ادامه تحصیل دخترها حتی در قرن بیست و یکم هم بها نمیدادند. مردمان روستایی که سمیه در آن بزرگ شده بود، معتقد بودند دخترها در این سن و سال بایستی ازدواج کنند. ولی سمیه چیزی خلاف این موضوع را میخواست. او از بچگی، زمانی که وارد مدرسه ابتدایی روستا شده بود. هوش و استعداد خود را با تمام به وجود به خانواده و اطرافیانش نشان داده بود.
سمیه یک سالی بود که مدرسه ابتدایی را تمام کرده بود و مدرسهای در مقاطع تحصیلی بالاتر از ابتدایی هم در روستای او وجود نداشت. او بایستی در سرما و گرما، مسافت طولانی را تا روستای بعدی طی میکرد تا در آن جا به دبیرستان برود و ۶ سال را هم در آنجا درس بخواند. پدر و مادر سمیه به هیچ وجه با این قضیه موافق نبودند. سمیه بابت این موضوع طی یک سال گذشته خیلی به خانوداه اعتراض کرده بود ولی بیفایده بود. در کل در روستایی که سمیه در آن زندگی میکرد خیلی مرسوم نبود که دخترها درس بخوانند. اگر هم درس میخواندند نهایت همان مقطع ابتدایی کفایت میکرد.
یک روز صبح او برای آخرین بار با مادرش که در خانه تنها بود، دوباره صحبت کرد:
سمیه: مامان تو با آقا جون صحبت کن، تو خودت میدونی که من چقدر زحمت کشیدم تا همین جا هم درس بخونم. مامان این بی انصافی! تو رو خدا باهاش حرف بزن.
مادر سمیه: سمیه یکم سر عقل بیا! دخترم عزیزم بابات راضی نمیشه! دیدی که چند باری هم که وساطت کردم و گفتم. منو به باد کتک گرفت. میگه تو باعث شدی این دختر تا همین جا هم درس بخونه! من از اول هم راضی نبودم. همین حرف های تو باعث شد الان هوایی بشه برای درس خوندن بخواد بره یک روستای دیگه! من نمیزارم! خودش رو هم بکشه من نمیزارم.
*****
خواهرها و برادرهای بزرگتر او خیلی با او صحبت کردن تا این فکر را از کلهاش بیرون کند، ولی ثمری نداشت. خواهرهای بزرگ سمیه هم به همین سرنوشتی دچار شده بودند و در سن کمتر از ۱۴ سال به خانه بخت رفته بودند، ولی سمیه میخواست مثل بقیه نباشد. میخواست به هدفی که از همان کودکی در سر داشت یعنی معلمی دست پیدا کند.
خواهر سمیه: سمیه ببین تو حتی اگر دبیرستان رو هم تموم کنی هیچ فایدهای نداره. بالاخره که چی؟! فکر کن درسم هم خوندی؟ کی به دختر دبیرستان رفته تو روستا توجه میکنه؟! به این چیزها فکر کردی!
خواهر سمیه سعی داشت با این جملات، فکر درس خواندن را از سر او بیرون کند، ولی بیخبر بود که سمیه مصمم تر از این صحبت هاست.
*****
سمیه گاهی که در انباری یا طویله تنها میشد، بارها بارها به موضوع ادامه تحصیل خود فکر میکرد. فکرهای جورواجور هم در این خلوت نشینی به سراغش میآمد. منتها هر بار از انجام آن منصرف میشد. این فکر آخری بدجوری در ذهنش بالا و پایین میشد. در انباری همه چیز مهیا بود. تصمیم خود را گرفته بود.
شبی که اهل خانه، میزبان مهمانی آشنا بود او در انباری تک و تنها خلوت کرده بود و حال و حوصله این جمع و مهمانی را نداشت. او تصمیمی سخت گرفته بود. میخواست به زندگی خود پایان بدهد. برای یک لحظه همه سختی های که طی این ۶ سال برای درس خواندن تحمل کرده بود جلوی چشمم مثل یک فیلم زنده به تصویر کشیده شد. در کنارش این یک سال عذابی را هم که از درس نخواندن تحمل کرده بود مثل رگباری بدون فوت وقت مدام در ذهنش شلیک میشد. صحنه های اعتراضی که با پدر و مادر داشت هر بار مثل پتکی به سرش کوبیده میشد. همین افکار کافی بود تا شعله های اعتراض و نفرت را در خود بیشتر شعله ور سازد. برای لحظاتی به هیچ چیز فکر نکرد و گالون نفتی را که در کنار دستش بود مثل کسی که دیوانه شده باشد به سر و رویش پاشید. همان لحظه کبریت را روشن کرد و خود را به آتش زد.
برای چند صدم ثانیه که بدن و صورتش را در آتش گرفتار دید، سمیه ۱۴ ساله از پایان دادن زندگی خود پشیمان شد ولی فایده نداشت هر چه بالا و پایین پرید نتوانست آن آتش شعله ور شده را خاموش کند، چرا که آتش او را بیشتر بیشتر در خود میبلعید. داد و فریاد زد ولی کسی نمیشنید.
تورو خدا کمک کنید من نمی خوام بریم. تور رو خدا کمک کنید.
داد و فریادهای آخرین توانش را هم کرد. در آخرین لحظات خواهر بزرگترش را روبروی خود دید که با گریه و زاری به او نگاه میکند و دیگر چیزی متوجه نشد… .
مردی که کامپیوتر را دزدید
هوا کم کم داشت سرد میشد. اواخر فصل برگ ریزان پاییز بود. برگ هایی زیر پای عابرینی که هر از گاهی از آن محل گذر میکردند، خش خش کنان به باقی اهالی محل حضورشان را اعلام میکردند. همه مردم کوچه و خیابان شهر با لباس های زمستانی که پوشیده بودند داشتن به فصل زمستان خوش آمد میگفتند. پاکبان خوب شهر داشت برگ های ریخته شده کنار خیابان را تمیز میکرد. در آن ساعت روز خیابان خلوت بود پرندهای پر نمیزد. پیکانی جلوی مغازه پیمان متوقف شد. مغازهای که تا چند لحظه پیش پیمان از آن خارج شده و در را پشت سرش قفل کرده بود. قفل دری که چند بار خرابی آن را پیمان به صاحب مغازه گفته بود.
مردی با قد متوسط و لاغر اندام از ماشین پیاده شد. تنها نبود و با کسی که پشت فرمان بود چند جمله صحبت کرد و خود مرد تنها پیاده شد. به سمت مغازه رفت و چندباری این سمت و آن سمت و اطراف دید زد. مطمئن شد که کسی در آن احوالی نیست. ابزاری که شبیه پیچ گوشتی کوچکی بود را از جیبش بیرون آورد به سمت مغازه رفت. هر چند قدمی که به مغازه نزدیک میشد، دور و بر خود را خوب نگاه میکرد که جلب توجه نکند. سریع به درب مغازه پیمان نزدیک شد از پنجره داخل را گذرا نگاه کرد که کسی نباشد. مشغول شد و با ابزار کوچکی که داشت در را باز کرد و وارد مغازه شد. برای یک لحظه دستپاچه شد ولی میدانستید قرار است چه کند. سریع برای اینکه زمان را از دست ندهد به سمت در رفت. با علامتی خاص دوستش را باخبر کرد که با ماشین نزدیکتر بیاید. خودش هم رفت به سمت کامیپوتری که مشخص بود ارزش بالایی دارد.
کامپیوتر روشن بود و فیلم یا تصویری طراحی شده در حال تکمیل شدن بود، بلافاصله بدون اینکه کامپیوتر را خاموش کند سیم آن را از پریز برق کشید و هاردی هم کنار کامیپوتر بود و برای لحظاتی نظرشان را جلب کرد بود به همراه سیستم کامپیوتر برداشت. به سمت ماشینی که جلوی مغازه توقف کرده بود رفت. کامپیوتر را در داخل ماشین گذاشت. دوباره که برگشت یک مانیتوری که خاموش پشت میز دیگری بود را برداشت و سریع در مغازه را پشت سرش بست و رفت ….
سگی که صاحبش مرده بود
چند روزی بود صاحب سگی که در باغ زوره میکشید مرده بود و بچه هایش از سگ مراقبت میکردند. سگ گاهی که در باغ تنها میشد به این طرف و آن طرف میدوید و زوزه میکشید. سگ از نژاد سگ هاسکی بود. زوزهاش بیشباهت به زوزه گرگ نیست. زوره ها گواه دلتنگ بودن سگ از صاحبش را میداد. چند روزی از مرگ صاحب سگ گذشته او برایش بی قراری میکند. شاید پیش خود فکر میکند او باز خواهد گشت و به مراقبت از او ادامه خواهد داد. بیخبر از آنکه صاحبش به دیار ابدی پیوسته است.
برای لحظاتی نسیم خنکی در باغ پیچید و سگ دوباره به یاد روزهایی که صاحبش در کنارش بود فکر میکرد. از تولگی در کنار صاحبش بزرگ شده بود و الان بدجوری دلتنگش شده بود. سگ بازیگوشی بود و با هر غریبهای زود اخت نمیگرفت. هر چند سگ های هاسگی به شدت به کسی از تولگی آنها را بزرگ کرده است، علاقه شدیدی دارند. هر بار که ماشینی جلوی باغ متوقف میشد با شتاب بسیار به سمت فنس ها میدوید، ولی خبری از صاحبش نبود. با نامیدی مسیری را که دویده بر میگشت.
مصاحبه آنلاین دکتری ۹۹
یک شهریور ۹۹ بود و الناز از چند روز قبل تر هر وقت که فرصتی دست میداد اخبار جدید سایت سنجش و سایت هایی همچون پی اچ دی تست را بالا و پایین میکرد که شاید خبری از انتشار نتایج آزمون کتبی کنکور دکتری ۹۹ وجود داشته باشد. اولین روز هفته بود و نگرانی عجیبی در دلش به راه افتاده بود. در این روز، چند باری وصل شدن به اینترنت و رصد کردن سایت ها را تکرار کرد. در بار آخر که بلافاصله با گوشی به اینترنت وصل میشد از طریق پیامک اطلاع رسانی یا همان نوتیفیکیشن اینستاگرام و صفحه تلگرام سایت پی اچ دی تست متوجه شد که نتایج اعلام شده است و بیمعطلی به سایت سنجش رفت و شماره پرونده و سایر اطلاعات را وارد کرد.
دلشورهی عجیبی همه وجودش را فراگرفته بود. قلبش تند تند شروع به تپیدن کرد. طاقتش به سر اومده بود. پیش خودش فکر میکرد اگر قبول نشود چه میشود؟! چرا که او در این یکسال تمامی تلاش خود برای کسب نتیجه خوب در کنکوری دکتری۹۹ انجام داده بود.
از لحظه وصل شدن به اینترنت و تا رسیدن به صفحه اعلام نتایج سنجش برایش زمان زیادی نگذشته بود. در حال خودش نبود. در همین زمان بسیار کوتاه برای لحظاتی افکار مثبت و منفی تمام ذهنش را فرا گرفته بود. ولی یک چیز برایش واضح و مشخص بود اگر امسال موفق نمیشد که به دانشگاه و رشته مورد علاقهاش در کنکور راه یابد، با همه فراز و نشیب های مسیر قبولی در کنکور دکتری حتما سال بعد شرکت میکرد.
سایت سنجش جلوی چشمانش بود، به محض بالا آمدن سایت اطلاعاتش را وارد کرد ولی سایت خطا میداد. برای چند ثانیهای وضعیت به همین منوال گذشت. چند باری ورود به سایت سنجش را تکرار کرد و بالاخره صفحه کارنامه برایش رویت شد. دست و پایش دیگر او را همراهی نمیکردند. لحظاتی سرنوشت ساز و در عین حال پر استرسی بود. همینطور که با انگشتش صفحه گوشی را پایین و پایین تر میبرد. چشمش در کلمه شما مجاز به انتخاب رشته روزانه و شبانه و… هستید میخکوب شد. از خوشحالی نمیدانست چه کند. بلافاصله مشغول چک کردن رتبه خود شد و چیزی را که نباید میدید بالاخره دید، اصلاً باورش نمیشد رتبهاش در رشته مهندسی کشاورزی گرایش علوم خاک ۳ شده بود. بالاخره تمام نتایجش به ثمر نشسته بود و در نهایت موفق شده این هفت خان رستم را در مسیر قبولی در کنکور دکتری رد کند.
برای لحظاتی آلارم گوشی ارسال پیامکش چند باری به صدا درآمد و با این صداهای پشت سر هم پیام ها که ارسال میشد به خودش آمد و از خوشحالی اشک در چشمانش جاری شده بود در حال هوای خودش بود. وقتی خواست پیام ها نگاه کند و در ادامه جوابشان را هم بدهد، گوشیش زنگ خورد. برادرش بود. بی توجه به پیام ها، گوشی را جواب داد و با خوشحالی غیر قابل وصفی خبر خوشحالیش را به برادرش داد.
****
چند روزی از این روز خاطره انگیز برای الناز گذشته بود و او همچنان از دنبال کردن اخبار برای مصاحبه دکتری غافل نبود. او چند دانشگاه از جمله دانشگاه زنجان و … را در لیست انتخاب رشته کنکور دکتری خود ثبت کرد. اخبار و اطلاع رسانی های نشان از آن داشت که کنکور دکتری ۹۹ قرار است متفاوت تر از سالهای قبل برگزار شود. زیرا مهمان ناخواندهای همچون کرونا ویروس باعث شده بود، در کل مصاحبه های حضوری دانشگاه های سراسر کشور لغو شود. بدین ترتیب دانشگاه ها در تلاش بودند به شکل جدیدتری آن هم به صورت مجازی، مصاحبه های دکتری را در سال ۹۹ به معرض نمایش بگذارند. النار هم همه جوره داشت خود را برای روزهای مصاحبه ها آنلاین آماده میکرد.
فضایی نبود، آدم بود!
اول مهر بود و چندتا از بچه هایی که در کلاس سوم ابتدایی حضور داشتند، چهره هایشان برایمان تازگی داشت. در بین این تازه واردها، یک پسری بود که فرهاد نام داشت. اسمش را وقتی معلم در کلاس حضور و غیاب کرد متوجه شدم. چهرهاش تا حدود زیادی با بچه های دیگر فرق میکرد. به نظر من میآمد از دنیای دیگری همچون فضا آمده باشد. در نیمکتی که قرار بود دو نفره بر روی آن بنشینیم. او تنها در آخر کلاس نشسته بود. انگار با آن چهره متفاوتی که داشت کسی دوست نداشت با او بر روی یک نیمکت بنشیند. در کل بچه ها از او میترسیدند. بقیه بچه ها با سرو صدایی که در کلاس به راه انداخته بودند، اصلا نتوانستم متوجه شوم که معلم کی به سر کلاس آمد. با ورود معلم همه از جا بلند شدیم و برای چند ثانیه بعد بر جای خود نشستیم. در طول کلاس همه فکر و حواسم به فرهاد بود.
زنگ تفریح اولین روز مدرسه به صدا درآمد. همین که زنگ خورد سر و صدای و شلوغ بازی های بچه ها حتی در حضور معلم دوباره به اوج خود رسید. معلم هم که درس مختصر آن ساعت را داده بود از کلاس خارج شد. من هم به محض تمام شدن آن ساعت، میخواستم به سراغ فرهاد بروم. او پس از اینکه کلاس خلوت شد به سمت حیاط مدرسه رفت و در گوشهای آرام و ساکت نشست. در همه جای حیاط مدرسه بچه هایی قد و نیم قدی به چشم میخورد که داشتند با یک نفر یا چند نفر صحبت و بازی میکردند. فقط فرهاد بود که در آن سمت حیاط تک و تنها نشسته بود. من هم چون پشت سر او راه افتاده بودم. به محض نشستنش. نزدیک رفتم و سلام کردم.
فرهاد با تعجب خاصی جواب سلامم را داد. شاید حرف زدن من با او برایش تازگی داشت. از برق چشم های میشد به خوبی آن را حدس زد. من هم بدون اینکه مقدمه چینی کنم. در همان عالم کودکی به او گفتم چرا صورتت این شکلیه! انگار که اتو بکشی صورتت و پهنش کنی، چشمات ریزه!پوستت چرا این طوری! چرا کلاً کج و معوج! چرا مثل من و بقیه بچه ها نیستی! انگار شبیه آدم فضایی ها هستی!
فرهاد بدون توجه به حرف های من، از اینکه در مدرسه کسی بود که با او هم صحبت شده بود، خیلی خوشحال بود. بلافاصله رو به من کرد و گفت: به کسی چیزی نگی ها! من آدم فضایی هستم. از یک فضای دیگه اومدم. دوست داری تو رو هم این شکلی بکنم تا با هم بریم فضا!!؟
من هم که خیلی هیجان زده شده بودم. با خوشحالی پذیرفتم. او به من یک دکمه عجیب و غریبی را داد که اصلا! تا به حال جایی ندیده بودمش! با ذوق و شوق دکمه را در دستم گرفتم. مثل اینکه چیز با ارزشی را به من سپرده باشند. سفت چسبیده بودم.
فرهاد گفت: اگر چند روزی وسط این دکمه را فشار بدهی و جملاتی که من میگویم تکرار کنی تو هم فضایی میشوی!!
فرهاد هر بار که جمله فضایی را میگفت بیشتر جذب او و حرف هایش میشدم. از نظر من آدم جالبی میرسید. او هم از جلب توجه من به خودش با خبر شده بود. هر بار سعی میکرد با حرف های عجیب و غریبی که میزند من را بیشتر در کنارش نگهدارد و با او صحبت کنم. مثل اینکه تا به حال کسی در هم سن و سال فرهاد با او هم صحبت نشده بود. همانند کسی بود که گنجی قیمتی را یافته باشد…
کتابی که نوشته نداشت
مادر بزرگ، سارا را برای آوردن سیر ترشی به انباری فرستاده بود. همینطور که پله های زیرزمین را پایین میرفت به درب ورودی انباری نزدیک شد. همان درب چوبی و قدیمی که یک مقدار هم با گذر زمان پوسیده شده بود. انباری تاریک بود. چراغ انباری را قبل ورود به داخل روشن کرد. مدت ها بود که سارا به آن انباری که در گوشه و کنار آن تارهای عنکبوت به هم تنیده شده دیده میشد پا نذاشته بود. با وجود این تارهای عنکبوت ولی همه چیز مرتب در قفسه چیده شده بود. هنوز یک وحشت و دلهره قدیمی در وجودش بود، اینکه مبادا موشی از سوراخ سمبه آن بیرون بپرد!! به همین خاطر آرام آرام رو به جلو قدم برمیداشت، که بالاخره وارد انباری شد. مثل اینکه از آقا موشه خبری نبود. فقط جاهایی که استفاده نشده یک مقدار به گردگیری نیاز داشت، چرا که خاک کامل بر روی آنها نشسته بود. انباری پر از وسایل قدیمی و یک عالمه خرت پرت بود. در میان آن همه وسایل قدیمی، صندوقچهای نظرش را جلب کرد.
پیش خودش گفت، این همون صندوقچهای که عروسکم را از دست امیر در اینجا قایم میکردم، یادش بخیر!. دوران بچگی چه دوران قشنگی بود کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدیم. سارا برای یک لحظه صحنه های بدو بدو کردنش با دخترخاله الهه و پسرخالهاش امیر را به یاد آورد. بالا و پایین شدن با بچه های خاله در آن انباری مادربزرگ حکم یک جای دنج را برایشان داشت. همین که نزدیک صندوقچه بزرگ شد، پارچهی رویش را کنار زد و در صندوقچه را باز کرد. با تعجب گفت: وای عروسک نازنین من اینجاست…. باز همان خاطرات و بازی ها و شیطنتهای دوران بچگی در جلوی چشمانش ظاهر شد.
همینطور که داشت وسایل صندوقچه را زیر و رو میکرد. کتابی صحافی شده با جلد سرمهای رنگی که هیچ نوشتهای بر روی جلدش نبود نظرش را به خود جلب کرد. به طور تصادفی یک قسمتی از کتاب را باز کرد. با تعجب دید که آن صفحه هم نوشته ندارد. با کنجکاوی تمام، همه صفحات را ورق زد ولی کتاب هیچی نوشتهای نداشت. برایش تعجب داشت. مگر میشود کتابی هیچ نوشتهای نداشته باشد. همین موضوع بیشتر تعجبش را برانگیخت. همین که با انگشتان دستش داشت تند تند کتاب را ورق میزد، با این امید که شاید داخلش چیزی نوشته شده باشد. برگهی کوچک تا شدهای در صفحات انتهایی رویت شد. خوشحال شد. برگه کوچکی که لای صفحات آخر کتاب بود، برایش جای سوال داشت. در آن برگه با خطی کج و معوج نوشته شده بود. داستانی که دوست ندارم کسی آن را بخواند جز خودم! هیچ نام و نشانی از نویسنده این چند جمله، هیچ جای برگه ذکر نشده بود.
برگه را پشت و رو کرد. سر و ته کرد ولی هیچ چیزی عایدش نشد. کتاب را برداشت و همراه ظرف سیر ترشی از زیرزمین خارج شد. سه چهار پله را بالا رفت و ظرف سیر ترشی را به مادر بزرگ داد و چیزی در مورد کتاب به او نگفت.
نزدیکهای ظهر بود. بر روی صندلی که گوشه حیاط بود نشست. همینطور که کتابی که در دستش که هیچ نوشتهای هم نداشت را تماشا میکرد. دوباره خواست یک بار دیگر صفحاتش را چک کند. با این فکر که شاید چیزی پیدا کند. همین طور که باز به طور اتفاقی لای قسمتی از کتاب را باز کرد. دید جلوی نور آفتابی که روی آن قسمت از صفحه افتاده بود، نوشته هایی مثل ظاهر شدن عکس در تاریکخانه عکاسی کم کم داشت نمایان میشد. منتظر بود نوشته های آن برگه زیر نور آفتاب کامل شود و آن را بلافاصله بخواند….
مترسکی که حرف میزد
مترسکی که تک و تنها در مزرعه سرسبزی شب و روز خود را سپری میکرد. ظاهر عجیب و غریبی داشت. پوست صورتش از پارچهی سفید رنگ ضخیمی تشکیل شده بود. چشم های سیاه رنگش با سوراخی از درون پارچه سفید رنگ مشخص بود. تمام پوشش بدنش را در گرما و سرما یک پالتوی طوسی رنگ کهنه بر عهده گرفته بود . دهانش دیده نمیشد، چرا که با یک روسری رنگارنگ پوشیده شده بود. نمی دانم از این حال روزی که داشت خنده بر لب داشت یا زانوی غم بغل گرفته بود. از کلاهش نگویم که کلاهی مندرس بر سر داشت که دور تا دورش پاره پاره بود. به نظر میرسید خیلی از ظاهر خود راضی نبود. این ظاهری که از بیرون او را نمایش میداد همانند درونش نبود. شاید با دست و پایی که او را به چند تکه چوب اسیر کرده بود، مانع میشد تا هنگام نوک زدن پرندگان از هر نوع آسیبی جان سالم بدر ببرد. در همانجا بدون هیچ حرکتی میایستاد، شاید پرندگان دلشان به رحم بیاید و از نوک زدن به او دست بردارند. به هر روی، دست و پای بسته شده به چند تکه چوب نمیگذاشت او پا به فرار بگذارد و خود را از دست کلاغ های سیاه رنگ زمانه خود رها کند و از آن محل دور دور دورتر شود. هر بار که پرندگان به مناسبت های مختلف دور او جمع میشدند و با نوک هایی هر کدام به نوبت به سر و بدنش میزدند، انگار چند تیر را بر تمام بدنش فرو میکنند که از کمان شکارچی حرفهای رها شده باشد و به طعمه اصابت کند. فرقش با طعمه زنده آن بود که خونی سرخ رنگ از هر زخمی به تن و بدنش میزدند بیرون نمیآمد تا آثار این ظلم و سمت پرندگان را به نمایش بگذارد.
مترسک داستان ما روزهایش به این شکل از پی هم میگذارند. یک روز در همین روزها اتفاق عجیبی برایش رقم خورد. در آن حوالی پرنده مهربان و سفید رنگی متفاوت با هر پرندهای که تا به حال از نزدیک او گذر کرده بود برای لحظاتی از جلوی دیدگانش عبور کرد. مترسک اول فکر کرد در خواب و رویا به سر میبرد. ولی هیچ خواب و رویایی در کار نبود و واقعی واقعی بود. صدایش کرد ولی انگار نمیشنید. یا شاید هم میشنید و با زبان او آَشنا نبود.
دردی که سرانجام التیام یافت
هر صبح که چشمانش را باز میکرد و میدید در این دنیاست. کلی به خودش و خدا ناله و نفرین میکرد. سمانه میگفت: خدا یا چرا من را از این سردرد لعنتی خلاص نمیکنی! مثل اینکه از این حرف هایی که هر روز صبح نثارت میکنم خسته نشدی! واقعاً که حقا خدایی، ولی من سمانه بنده تو نمیتوانم مثل تو صبور باشم. من طاقتم به سرم آمده. فقط از این زندگی مرگ میخواهم. چقدر این درد را تحمل کند.
باز دو مرتبه سردرد به سراغش آمد. آفتاب تازه طلوع کرده بود. چشمانش را به هم فشرد تا شاید کمی از این سردرد بکاهد ولی فایده نداشت. همسرش علیرضا کنارش نبود. چون نمیخواست او هم به پای این سردرد بسوزد. ولی علیرضا همه جوره پایش ایستاده بود. اگر کنارش نبود، فقط میخواست سمانه در کنار مادرش برای چند روز آسوده و آرام باشد. صبح بود و خورشید تازه طلوع کرده و بود و سمانه همین طور با درد در خود میپیچید، دردی که تا استخوانش رخنه کرده بود.
مادرش زودتر از او بیدار شده بود به تجویز دکتر داشت صبحانه دختر یکی یک دانهاش را آماده میکرد. در اتاق سمانه را باز کرد و از لابه لای در به تختش نگاهی کرد. سمانه چشمانش بسته بود و از دور به نظر میرسید به خواب رفته. مادر سمانه دیگر جلوتر نرفت و در را آرام بست تا دخترش بعد مدت ها خواب شیرین صبح را مزمره کند.
ساعت حدودهای ۸ صبح بود. از اولین باری که امروز صبح به سمت اتاق سمانه رفته بود سه ساعتی میگذشت. او تصمیم گرفت سمانه را که به خواب رفته بود، بیدار کند تا صبحانهای به او بدهد. در را باز کرد. سمانه همین طور چشمانش بسته بود. چند باری صدایش کرده بود ولی سمانه بیدار نشده بود. پیش خود فکر کرد شاید از فرط خستگی و مسکن هایی که میخورد او را به خواب سنگین فرو برده. نزدیکش شد. دستش را نزدیک بدنش برد تا او را بیدار کند. ولی دستش یخ یخ بود. هیچ گرمایی در دستش نبود. مادر بیچاره برای لحظاتی دست و پایش را گم کرد. سریع به خودش آمد و دستش را به سمت گردنش برد که ببیند دخترش زنده است یا نه!! هیچ نبضی نمیزد. تازه فهمید که سمانه پر کشیده. صبح اول صبحی یک جیغی کشید که همه ساکنین ساختمان را به وحشت انداخت. بلند شد و به سمت در رفت از دستپاچگی هیچ حجابی بر سر نداشت. زنگ واحد روبرویی خود را با داد و فریاد زد و مستقیم باز دو مرتبه به خانه برگشت. همسایه روبروی خانم مسنی بود هر از گاهی به این مادر و دختر در این روزهای سخت سر میزد.او بلافاصله وارد واحدی شد که درش باز بود. صدای مادر سمانه بود که با شیون فریاد اسم دخترش را فریاد میزد.
ماهی قرمز دورن تُنگ
درون تُنگ پر آب همینطور داشت برای خود آزاد میچرخید و نفس تازه میکرد. مثل اینکه در آن تشتی که پر ماهی بود جایی برای نفس کشیدن وجود نداشت. در کنار این تَنگی جا، پچ پچ کردن کلی ماهی قرمز در یک تشت نسبتاً کوچک هم یکی دیگر از اتفاقاتی بود که برایش خوشایند نبود. بالاخره در آن روز خاص قرعه به نام او افتاده بود و مشتری برای سفره عید او را انتخاب کرده و ماهی کوچولو از این موضوع سر از پا نمیشناخت. از مغازه ماهی فروشی تا بالاخره به درون آن تنگ بلور پر از آب برود زمان زیادی نگذشت. هر چند طی این مدت کوتاه هم محبوس بود. محبوس درون یک نایلکس کوچک که تا نصفه درونش آب بود. ولی باز هم برای این شرایط راضی بود و اعتراضی نداشت.
وقتی که دخترک ماهی را به مکانی که برای او نا آشنا بود برد و بلافاصله او را درون یک تُنگ بلور زیبایی انداخت و سپس آب تازهای هم به درون تُنگ ریخت. به نظر آب مطبوعی بود. همین طور که در آن برای خود جست و خیز میکرد. دانه های ریز و درشت غذا به درون آب ریخته شد. واقعاً هم گرسنه بود. سریع خود را به سطح آب رساند و چند لقمه چرب و نرم را نوش جان کرد.
ماهی کوچولو به خودش گفت: چه جای خوبی، بالاخره از آن همه سر و صدا و همهمه ماهی های دیگر راحت شدم. تَنگی جا را نگو که مثل کرم در هم میلولیدیم. سپس، چرخی این ور و آن طرف تُنگ زد و برای دقایقی در جایش میخکوب شد. زبانش بند آمده بود و نفسش را در سینه حبس کرده بود. توان ادامه گشت و گذار در آن تنگ خوش آب و هوا را نداشت. تصویر یک گربه در جلویش ظاهر شد. تمام تن و بدنش لرزید. دیگر آن آرامشی که برای لحظاتی به دست آورده بود را در وجودش حس نمیکرد. گربه سفید پشمالو هم با چشم های از حدقه بیرون آمده و متعجب داشت به ماهی کوچولو نگاه میکرد. ماهی قرمز از آن رفت تُنگ در خیال خود یک هیولای بزرگ را متصور شده بود.
بازی با کلمات
یک صفحه سفید و خالی از ورد را باز کردم. در برنامه ورد آفیس همه چیز برایم مهیا بود. قرار بود یک بازی تکراری با حروف کیبورد لپ تاب انجام دهم. بازی!
بله بازی که هر نویسنده هنگام نوشتن با خود به راه میاندازد. صفحه کیبور، صفحه نمایشگر لپ تاب، موس و … همه چیز تکراری بودند، ولی واژگان و حروف هایی که از ذهنم تراوش می کردند و قرار بود در این ساعت به بیرون شلیک کنم نو و بکر بودند. بیاختیار طبق عادت همیشگی انگشتان دو دستم را روی کیبور لپ تاپ گذاشتم. برای لحظاتی به مانند انگشتان نوازنده پیانو به جنب و جوش در آمدند. انگار هیچ چیز در اختیارم نبود و این مغز بود که به آنها فرمان میداد. جز تق تق تق که از بهم خوردن نوک انگشتانم روی دکمه های کیبور ایجاد میشد، چیزی متوجه نبودم.
در حالی که این دو دست فرمانبردار مغز بودند. چشمانم مواظب هستند که یک وقت به خطا نروم. همینطور که بی مهابا با انگشتان دو دست به دکمه های کیبورد ضربه میزنم. برای واضح شدن کلی واژه سیاه که در صفحه روبرویم به رقص در آمده بودند، لحظه به لحظه به صفحه نمایشگرم چشم میدوختم. میخواستم ببینم چگونه میتوانم بین ذهن و نوشتهام هماهنگی ایجاد کند تا با هم هم آواز شوند و یک اثر هنری دیگری را خلق کنند. لحظه شیرین و دلنشینی بود و هست. زمان را دراین لحظات از حرکت باز ایستاده و نظارگر این دوئل ما بین ذهنم و دستانم است. بازی چون بازی کلمات وقت اضافه ندارد.
بایستی تعداد کلمه و حروف با نظم و ترتیب غیرقابل وصف کنار هم ردیف کنم. زیبایی ذهن هر نویسندهی خلاقی آن است که ساختار حروف را هنرمندانه کنار هم بچیند که بازی دلچسبی را آخر کار شاهد باشیم. برد و باخت در این بازی کلمات معنا ندارد. برنده اصلی کلمات حروفی هستند که مثل زنجیر بهم متصل شدند و گاهی به اقتضای متن از هم دور و گاهی به هم نزدیک میشوند و مثل چسب مایع بهم میچسبند و جدا شدنی نیستند.
نور
همهمه ای در آن تاریکی بین مردم شهر ایجاد شد. کسی، کسی را نمیدید و تاریکی شب بر همه حجاب کشیده بود. فقط صداهایی بود که از گوشه کنار شهر شنیده میشد. یعنی چه کسی نور را دزدیده؟
در این هیاهو صدای زن دوباره به گوش رسید که فریاد میزد، غریبه نیست خودیست. من در زمان دزدیده شدن نور بیدار بودم. او زمانی که شما در خواب غفلت به سر می بردید و چند ساعتی تا صبح نمانده بود نور را دزدید. من خواستم جلویش را بگیرم، منتها به تنهایی توان مقابله با او را نداشتم، بازوان تنومندی داشت. فریاد زدم کسی نشنید. زمانی که مرا به زمین زد و از من دور می شد تنها توانستم این جملات را به یاد بیاورم که می گفت به مردم شهرت بگو نور را نخواهید یافت تا وقتی که خود را از خواب غفلت رها سازید و بیدار شوید. نور در همین نزدیکیست کافیست به خودتان بیایید و او را بیابید. هر کسی به دنبال نور باشد، او را در بیداری شب خواهد یافت. پس از مدتی بین مردم شهر که نورش را ربوده بودند دوباره همهمهای شکل گرفت.
اولین باران پاییزی
فصل پاییز تازه چند روزیست که در سال جدید وارد زمین شده است. فصلی که با مهربانی ماه مهر، خود را به همگان رونمایی میکند. پاییزی با توشهای از هوای سرد به استقبال مردم شهر آمده است. تقریباً ده روز از آمدنش گذشته است. حسابی مشغول خانه تکانی منزل جدیدش روی زمین است. همین طور که داشت اسباب و اثاثیهای که با خود به همراه آورده را باز میکرد تا با سلیقه خود در خانه جدیدش بچیند. دلش گرفت. پاییز برای لحظاتی در خود فرو رفت. او داشت به سفری که در این ۶ ماه طی کرده بود تا در یک مهر به این سرزمین شگفتی ها پا بگذارد، فکر میکرد.
ناگهان از جیب لباس ضخیمی که به تن داشت گوشی همراهی را بیرون کشید. به نظر میرسد پاییز از غافله پیشرفت تکنولوژی عقب نمانده است. همینطور که بر روی مبل نشسته و دارد در آلبوم گوشیش، عکس ها را برانداز میکنند. چند تصویر نظرش را به خود جلب کرد. برای لحظاتی خانه تکانی را رها کرد. میخواست کمی استراحت کند. گوشی خیلی بروزی نبود، ولی این امکان را داشت که در مسیر سفرش از اتفاقاتی که بر وی گذشته لحظاتی را ثبت کند. در جستجوی تصاویر بیشتر بود که خانه برای چند ثانیه تیره و تار شد. پنجره های خانه به شدت بهم کوبیده میشدند. باد با شور و شوق فراوانی از پنجره به پاییز خانومی که غرق در گوشی همراهش شده بود نگاه میکرد و دست تکان میداد.
سلام پایز، خوش آمدی.
باد چند باری درکنار پنجره تکان هایی به خود داد تا با بهم خوردن درب و پنجره، پاییزه تازه از سفر رسیده را از از آمدنش باخبر سازد، منتها انگار پاییز حسابی مشغول بود. در این زمان برای لحظات هر چند کوتاه با چند ابری که در آن نزدیکی ها بود هم صحبت شد. دو ابر در اثر بازی و تفریح در آسمان چنان بهم اصابت کردند که غوغایی به پا شد. با ایجاد رعد و برق وحشتناک مثل اینکه انفجاری رخ داده باشد. تازه پاییز با این صدای مهیب به خود آمد و سریع به سمت پنجره اتاقی رفت که داشت آنجا مرتب میکرد.
همین که طور که داشت با نگرانی بیرون را رصد میکرد، باد سرمست و خوشحال را دید. دستی تکان داد و باد بر یک چشم بر هم زدن به او نزدیک شد. پاییز پنجره را که باز کرد طوفان شدیدی شروع به وزیدن کرد. برخی از برگ های خشکیده درختان به داخل خانه رهسپار شدند. در این گیرودار باد دوباره به سلام و احوالپرسی با پاییز پرداخت.
باد: پاییز هفت رنگ کی رسیدی؟ ما خیلی منتظرت بودیم. از کدام سمت آمدی؟ چرا ما در مسیر تو را ندیدیم.
پاییز که اولین مهمانش را داشت از لای پنجره میزبانی میکرد. با شادی وصف ناپذری با باد مشغول صحبت کردن بود. او کلی در مورد اتفاقاتی که در مسیر برایش اتقاق اقتاده بود برای باد تعریف کرد. پاییز دیگر دلتنگی هایش از یاد رفت و گوشی و نگاه کردن به گالری گوشیش را پاک از یاد برد. در همین لحظاتی که پاییز و باد با هم صحبت میکردند باران پاییزی شروع به باریدن گرفت. باران هم داشت قطره ریزان و پاورچین پاورچین به سمت خانه پاییز نزدیک میشد تا با او برای مدتی هر چند کوتاه هم صحبت شود. خیلی وقت بود که همدیگر را ندیده بودند.
گروه امداد و نجات
خانه ها و ساختمان های آوار شده بر سر ساکنین، این شهر را به تمام معنا ویران کرده بود. شیون و زاری از هر کجای این شهر زلزله زده به گوش میرسید. گرد و خاکی که از آوار شدن ساختمان ها به هوا برخاسته بود به مانند پردهای شهر را پوشانده بود و دوست نداشت بیش از این کسی این ویرانی ها و فاجعه ها را به چشم ببیند. میخواست با شهر ویران شده و مردمان نجات یافتهی خود برای لحظاتی تنها باشد و به سوگواری بنشیند. ولی این امکان ندشت و خیلی ها بایستی به کمک میآمدند.
نیم ساعتی از وقوع زلزله گذشته بود. این خبر مثل بمب در کل کشور پیچیده بود و همه را نگران کرده بود. همه به نوعی در تکاپوی کمک به این بخش از شهر بودند. در اولین فرصت سازمان جمعیت هلال احمر چند گروه را به شهری که آسیب جدی دیده بود، اعزام کرد. من و چند تا از بچههای دیگر از تازه واردان گروه امداد و نجات هلال احمر آن منطقه بودیم. من و دوستم ریحانه همین که از ماشین پیاده شدیم، داشتیم لحظه به لحظه اتفاقات دروبرمان را با لنز چشمهایمان ثبت میکردیم. لحظاتی که هیچ وقت به این شکل از نزدیک ندیده بودیم شاید فقط در فیلم ها.
از طرفی، هر دو منتظر بودیم سرپرست مان آقای معصومی وظایف ما را بگوید تا در آن شهر مشغول کمک رسانی باشیم. سرپرست گروه هر چند نفری را دور هم جمع میکرد و وظایفی که قبلاً گفته شده بود را به همگی یاد آور میشد. به نظرم همه باید برای کمک میآمدند. شهر اوضاع خوبی نداشت. هوام هم داشت سردتر و سردتر میشد.
همانطور که آنجا ایستاده بودم. بهتم زده بود. در آن نزدیکی گریه دختر بچهای ۵ ساله نظر هر دویمان را به خود جلب کرد. من به سمت او رفتم. او داشت یک ریز گریه میکرد. موهای مشکی و بهم ریخته با سر ورویی گرد و خاکی آنجا ایستاده بود. کفشی به پا نداشت و پابرهنه بود. در میان داد و فریاد های و این طرف و آن طرف رفتن مردمان وحشت زده از زلزله، تصویر آن دختر بچه بیشتر به چشم میخورد. از این بچه ها کم نبودند. انگار دنبال پدر و مادرش میگشت. شاید هم پدر و مادرش در آنجا زندگی میکردند که الان جز خرابههایی در آنجا به چشم نمیخورد.
همینطور که داشتم به سمت دختر بچه ۵ ساله نزدیک میشدم. نمیتوانستم از دیدن باقی اتفاقات اطرافم چشم پوشی کنم. کمی آن طرف تر پدری که به همراه دو فرزند خردسالش به سوگ همسری نشسته بود که فاصله آنها تا مادر بچه هایش تلهای از خاکی بود که او را در خود دفن کرده بود. مرد در حال خود نبود و بیل را گرفته بود دیوانه وار به زمینی که خرابهای بیش نبود میزد و خاکش را به اطراف پرت میکرد. مدام اسم زنش را به زبان میآورد و گربه میکرد. در این حین که مشغول بود تا نشانهای از زنده بودن همسرش پیدا کند به یکی از امدادگران التماس میکرد که همسرش را نجات دهند. در این لحظات ضجه، ناله و فریاد یک لحظه هم چشمش از دو کودکش دور نمیشد.
من و ریحانه سمت دختربچه ۵ ساله که تنها هم بود، رفتیم که در کنار خرابه ها ایستاده بود. آرام آرام گریه میکرد. صحنههای عذاب آور و دلخراشی بود. همین که نزدیکش شدم. به آغوشم پناه برد و تا میتوانست گریه کرد. من هم محکم او را در آغوش گرفتم و برای لحظاتی با دو دستم او را روبروی خود نگهداشتم گفتم چرا خانم خوشگله گریه میکنی؟ مامانت کجاست عزیزم؟ تنهایی؟
با همان زبان شیرین کودکی، در حالی که از چشمانش گلوله گلوله اشک سرایز میشد جوابم رو داد:
مامان و بابام اونجاست. وقتی به جایی که با انگشتش داشت نشانم میداد نگاه کردم. دیدم خانهای را نشان میداد به جز یک دیوار خانه همه چیزش خراب شده بود. احتمالاً پدر و مادرش هم در زیر خروارها خاک بود. شاید هنوز امیدی باشد. پیش خودم گفتنم برای کودکی در این سن و سال این تجریبات خیلی تلخ و تکان دهنده هستند. کاش پدر و مادرش زنده باشند. امدادگران از هر سو که میشد به سوی مردم آسیب دیده میشتافتند تا شاید قدری از این درد وغم آنها بکاهند. آیا میشد کاست؟! از دور صدای زنی میآمد که به امدادگران میگفت او زنده است، صدایش را میشنوم. تور و خدا کمکش کنید. من جزء او کسی را ندارم. در حالی که روبروی دختر بچه نشسته بودم تا آرامش کنم. دخترک را جلوی چشمانم دیدم که برای لحظاتی خیره به من نگاه میکند. با صدا کردن ریحانه به خودم آمدم.
ریحانه: صنم بیام آقای معصومی کارت داره.
دست دختر بچه را گرفتم و سریع به سمت بقیه بچه ها و آقای معصومی رفتم. دختربچه هم پا به پای من آن هم پابرهنه میدوید تا من به گروه بچه هایی که حلقه زده بودند ملحق شوم. آقای معصومی رو به من ریحانه و چند نفر از بچه ها کرد و گفت: چند لحظه دیگر قراره از سمت هلال احمر چند تا چادر اینجا بیارن و این قسمت شهر بفرستند تا نصب کنیم. به طور حتم در روزهای آینده کانکس هلال احمر هم از راه میرسد. شما بایستی هر بچه تنهایی دور برتون دیدین که تنهاست بیارین تو کانکس ها و چادرها جمعشون کنید. عجله کنید. همین که این جمله عجله کنید را از زبان آقای معصومی شنیدیم. بلافاصله مشغول شدیم. من برای یک لحظه اینقدر دستپاچه بودم که یادم نبود دستم در دستم دختربچهای که اصلا اسمش را نمیدانم گره خورده بود. انگار کمی آرام تر شده بود و گریه نمیکرد.
آقای معصومی سریع این جملات گفت و از ما دور شد.
چراغ هایی که روشن نمیشد
مودم اینترنت را روشن کردم. چراغ پاور روشن شد. کمی صبر کردم. منتظر بودم بقیه چهار چراغهای مودم هم روشن شود. انگار سه چراغ بعدی قصد نداشتن سبز شوند. عجیب بود. چه اتفاقی افتاده بود. چند باری دکمه خاموش – روشن را امتحان کردم. ولی فایده نداشت. سیم ها و سایر اتصالات را چک کردم. نه خبری از چراغ های سبز نبود. همین طور چراغ قرمز پاور روشن بود. پیش خودم فکر کردم حتماً یک مشکلی در دستگاه مودم اینترنت به وجود آمده که چراغ هایش قصد سبز شدن ندارند. تصمیم گرفتم به پشتیبانی ۲۴ ساعته زنگ بزنم. اگر مشکل حل شد که هیچ. اگر موضوع برطرف نشد، حضوری به مرکزی که اینترنت را از آنجا خریداری کرده بودم میبرم تا مودم را چک کنند.
شماره پشتیبانی را گرفتم و برای چند ثانیه بعد سیستم گویا زبان باز کرد. همین که متوجه شدم برای برطرف کردن مشکلم در ادامه کدام شماره را با انگشتم فشار دهم. بیمعطلی عدد صفر را فشار دادم. بعد لحظاتی وصل شد و اپراتور آماده پاسخگویی بود. آقایی پشت خط بود. بعد از سلام و جوابی کوتاه. بلافاصله مشکلم را گفتم.
من: مودمی که خاموش بود را روشن کردم ولی فقط چراغ خاموش روشن آن قرمز است و خبری از سبز شدن سایر چراغ ها نیست.
شخصی که مسئول پاسخگویی به من بود گفت.
اپراتور: هر وسیلهای که به مودم وصل است را قطع کنید.
همین که جملهاش تمام شد.
گفتم بعد اینکه قطع کردم چیکار کنم؟
بلافاصله گفت: شما نویزگیر، همین خط تلفن و …. را در کل قطع کنید و فقط خود سیمی که از مودم به برق وصل است را متصل نگهدارید. بعد چند لحظه گفت اگر مشکل برطرف نشد. دوباره تماس بگیرید.
من هم چون کلی کار داشتم. بلافاصله تماس را قطع کردم. خدا خدا میکردم هر چه زودتر این مسئله برطرف شود. هر سیمی به غیر از سیم مودم را قطع کردم. دوباره دکمه خاموش روشن را با انگشتم فشار دادم. برای یک لحظه گفتم فکر نکنم اینطوری مشکل برطرف بشه. با کمال ناباوری دیدم. هر چهار چراغ بلافاصله سبز شدند حتی چراغ پاوری که همچنان قرمز مانده بود. کلی خوشحال شدم. پیش خودم فکر کردم ببین بخاطر یک مشکل جزئی چه ناراحتی هایی را تحمل کردم.
خسرو آواز ایران درگذشت!
از سوپرمارکت بیرون آمد. شیر و دو بسته نان در دستش بود. به سمت ماشینش رفت و سوار ماشین شد. حسام در ماشین بود. همین که ماشین را روشن کرد. رادیو را هم به حرف درآمد. در حین رانندگی داشت به رادیو آوا هم گوش میداد. در مرکز شهر ترافیک وجود داشت. خیابانها با اینکه روز تعطیل بود تا حدودی شلوغ بود. علی رغم اینکه تقریباً اواسط مهر ماه ۹۹ هست، هوای پاییزی با سوز و سرما داشت ماه مهر را به خط پایان میرساند. همین طور که حسام رانندگی میکرد تا سر ساعت به خانه برسد. خبری در رادیو حال و هوایش را تغییر داد. عصر بود و حسام همچنان در حال رانندگی بود و به مقصد نرسیده بود. رادیو که لابلای اخبار کوتاه، موسیقی های سنتی پخش میکرد. چند ثانیه پیش گوینده خبر درگذشت محمدرضا شجریان خسرو آواز ایران را به همه شنونده ها اطلاع داد. حسام مثل هر کسی دیگری، وقتی صدای استاد شجریان به گوش میرسد، گوش دادن به آوازهای سنتی حال و هوای دیگری برایش پیدا میکند. پس از خبر درگذشت محمدرضا شجریان، یک آواز از او پخش شد. حسام صدای رادیو را بالا برد. این بار موسیقی و صدای شجریان را متفاوت تر از روزها و ماه های قبل گوش میداد. این بار صاحب صدا دیگر در میان مردم ایران نبود و پر کشیده و رفته بود. صاحب صدا کسی جزء محمدرضا شجریان نبود که آوازهای ماندگاری از خود به یادگار گذاشته بود. برای لحظاتی صدای ربنای ماه رمضان در ذهن حسام برای لحظاتی تداعی شد.
مخاطبی که ارزش داشت!
تازه وصل شده بودم و ساعت حدودهای ۲۲:۱۰ شب بود. تصویر هر دو گوینده را در صفحه نمایش گوشیم داشتم. یک مقدار اینترنت قطع و وصل میشد. با این حال مشتاق بودم که بحثی که بین میزبان و مهمان شکل گرفته بود دنبال کنم. هر چه بیشتر میگذشت ارتباط بهتری میگرفتم. هر چند اینترنت هم مدام قطع و وصل میشد و به نوعی سرناسازگاری با من این صاحبان برنامه زنده اینستاگرام داشت. هیچ نظری بر روی صفحه نمایش نبود. چون نمایش نظرات بر سایر افراد بسته شده بود.
تصاویر برای لحظاتی شطرنجی میشد. گویندهای که در لایو میزبان محسوب میشد به نوعی مدیریت کار را به خوبی بر عهده داشت و این کیفیت نه چندان خوب اینترنت را به مخاطبینش اعلام میکرد. یک نکته بسیار برایم جالب بود اینکه او به شدت برای مخاطب وقت میگذاشت و حسابی هوای مخاطبش داشت. او کامل خودش را جای کاربری گذاشته بود که شاید حتی فرسنگها با او فاصله داشت یا بالعکس. به هر حال میدانست و با تمام وجود حس میکرد که پشت این صفحه نمایش چشمانی وجود داشت که نظارگر این دو گفتگو بودند. به زبانی دیگر برای مخاطب بیرونی سنگ تمام گذاشته بود. در ایامی که گرانی همه نوع جنس و کالا از یک طرف، بالا رفتن سکه، طلا و از همه بدتر شیوع کرونا و …. کمتر شاهد این ماجراها هستیم.
میزبان مدام از مهمان در برنامه زنده تقاضا داشت که موضوع را بیشتر برای مخاطب باز کند و کمی آرامتر بحث را پیش ببرد، چراکه مهمان گاهی از اصطلاحاتی استفاده میکردم نام آشنا بود. یکی دو اصطلاح و عبارت بود که مدام مهمان برنامه استفاده میکرد و برای خود من هم نامفهوم بود. البته شاید برای افراد دیگر که در سطح بالاتری از موضوع بحث قرار داشتند خیلی جای ابهام و سوال نداشت. میزبان مدام تلاش میکرد که پا به پای مخاطبش حرکت کند. او زبان مخاطب خود را متوجه میشد حتی اگر به زبان جاری نمیشد. او میدانست با سطوح مختلفی از افراد مواجه هست.
برعکس میزبان، مهمان از سویی چون احساس میکرد وقتی ندارد برخی اوقات اتفاق میافتاد که کلمات را بیتوجه به مخاطب میخورد و بی مهابا مثل قطار سریع و سیر به جلو حرکت میکرد. ولی برخی اوقات گوینده میزبان ترمز دستی را برایش به میکشید تا قدری در مسیر نفسی تازه کند و آرامش را به فضا برگرداند. مجری در حین اجرای برنامه شمرده شمرده صحبت هایش را پیش میبرد.
آدامس نمیخواین؟
دریکی از اتاق های اداره ایستاده بودم تا مراجعه کننده قبلی کارش تمام شود. نفر بعدی باشم که درخواستش را مطرح میکند. در این لحظه دخترک نایلکس مشکی به دست و ماسک به چهره وارد اتاق شد. آن طور که نشان میداد سن و سال کمی داشت. به جلوی میز اولی رفت. کارمند خانم بود.
– آدامس نمیخواین خانم؟
خانم کارمند بی توجه به دخترک در یک جمله کوتاه:
-نه نمیخوام!
دخترک بی آن که نامید شود به سراغ مشتری های دیگرش در اتاق رفت.
دخترک نزدیکم شد و رو به من کرد گفت:
خانم آدامس نمیخواین؟
من هم گفتم نه!
من هم مات و مبهوت مانده بودم چرا آدامس؟ چرا تو اداره؟ اصلاً مگه کسی تو روزهای شیوع کرونا آدامس از یک غریبه آدامس و …میگیره؟ یعنی واقعاً هستن؟سرچهار راه و تو خیابان و عابر پیاده رو دیده بودم ولی به این شکل نه.
دخترک به چند نفر دیگر از کارمندهای اتاق پیشنهاد خرید آدامس را داد ولی با جواب منفی روبرو شد. همان طور که داشت از اتاق بیرون میرفت زیر لب چیزهایی میگفت انگار حسابی از طرز برخورد افراد داخل اتاق شاکی شده بود.
من هم که بعد از حدوداً نیم ساعت کارمندهای آن اداره برای امضاء به این اتاق به آن اتاق پاسم دادند و در نهایت کارم تمام شد و از پله ها پایین رفتم تا خودم را به در ورودی برسانم. از در ورودی که خارج شدم دخترک آدامس فروش را دیدم که با اخم و تم از کنارم رد شد و در عابر پیاده به مسیر خود ادامه داد و رفت. خیلی توجهی به اطراف خود نداشت.از احوالاتش معلوم بود که کاسبی خوبی نکرده.
بخاطر کشورم شکنجه ها را به جان خریدم!
صبح به صبح بعد از بیدار باش افسران عراقی باید یک صبحانه جانانه قبل از صبحانه اصلی نوش جان میکردیم. دمش گرم، یکی از بچه ها فرار کرده بود. این پذیرایی هر وقت که یکی از بچه ها از اسارتگاه عراقی فرار میکرد در منوی غذا ما بود. بی برو برگردد باید نوش جان میکردیم. چند نفری را انتخاب میکردند و در محوطه اردوگاه اسرا شکنجه میدادند تا شاید بقیه بچه ها زبان باز کنند و اعتراف کنند.
اول چند نفری از بچه ها را وارد حیاط اسارتگاه کردن و با باتوم و میله آهنی و هر چیزی که دستشان بود هر طور که میتوانستند بر سر چند تا از بچه ها یعنی علی، حسن، مهرداد و ابوالفضل خشم و ناراحتی خود را آوار کردند. به قدری با آن سلاح های آهنی زدند که بقیه بچه ها برای این که به دیگری کمک کند تا طاقت بیاورد. روی هم میافتادند تا بقیه از شدت ضربه در امان باشند. ولی فاید نداشت. عراقی ها به زور آنها از هم جدا میکردند و به طرز وحشیانهای به کتک زدن خود ادامه میدادند.
علی با همان سر و وضع خونی خواست که بلند شود، سرباز عراقی با باتوم و میله آهنی به سراغش رفت. ولی انگار علی قدرتش چند برابر شده بود و آن ضربه ها ِسرش کرده بود و دردی را احساس نمیکرد و میخواست همه جوره کم نیاورد. تمام فریادهایش در سراسر اُردگاه پیچیده بود. لحظات دردناکی بود.
دیگر نمیتوانم ویدئویی که در یکی از صفحات اینستاگرام به خاطر روز ارتش گذاشته بودند را دنبال کنم. در آن لحظه دعا کردم هرگز هیچ ایران و ایرانی چنین لحظاتی را تجربه نکند. دیدن آن صحنه ها از پشت دوربینی که به احتمال زیاد یکی از عراقی ها گرفته بود قابل تحمل نبود. شاید به طور حتم در آن لحظات یا حتی برای تمام عمر از هر چی جنگ و خونریزی متنفر میشوی.
آیا آن سرباز ایرانی که در تصویر به شدت میله آهنی را با دستش فشار میداد تا سرباز عراقی او را نزد آیا هنوز زنده است؟! امیدوارم زنده باشد! اگر هم نیست یاد و خاطرش گرامی باد. اسمش را نمیدانم ولی مطمئنم که صحنه غرور انگیز و شاهکاری را با تمام شکنجههایی که در آن لحظه داشت تحمل میکرد، به تصویر کشیده بود.
هفته کتاب و کتابخوانی
ملیسا و نادر مثل همیشه در دفتر کاری خود حضور داشتند. این زن و شوهر چند سالی است که این دفتر را تأسیس کردند و در مورد نقشه کشی ساختمان به افراد خدمات ارائه میدهند. در این مسیر با مشتریان زیادی ارتباط برقرار کردند. یک روز از همین روزها. هفته کتاب و کتابخوانی هم بود. صبح حدودهای ساعت ده و نیم صبح بود. زنگ دفتر کار ملیسا و نادر به صدا درآمد. هر دو در آن لحظه در اتاق های کار خود مشغول کار بودند. نادر بلند شد تا در را باز کند. از قضا آن روز منشی در دفتر حضور نداشت و مرخصی گرفته بود.
نادر به سمت در رفت. احتمال داد که مشتری یا یکی از مهندسینی باشد که با او قرار کاری دارد. در را باز کرد. خانمی ماسک زده رو به روی خود دید.
خانم ناشناس همین که در باز شد گفت: سلام
-نادر گفت: سلام بفرمایید بله کاری داشتید.
-خانم ناشناس گفت: ببخشید من چند تا کتاب دارم، کتاب ها را از من میخرید.
-نادر گفت: نه خانم ما کتاب نمیخوایم. ممنون.
ملیسا همین که متوجه شد، خانمی پشت در هست که فروشنده کتاب است. از اتاق کارش خارج شد. سریع به همسرش نزدیک شد. خانمی را آن طرف در ورودی دید. سلام کرد. نادر وقتی دید ملیسا آمد. به اتاق کارش رفت. خانم کتابفرش همین که یک خانم را روبروی خود دید حس خوبی به او دست داد. انگار اطمینان خاطر بیشتری به فضا پیدا کرد.
-ملیسا گفت: بله بفرمایید. کتاب میفروشید. چه کتاب هایی هست؟
-خانم کتابفروش گفت: کتاب های رمان، روانشناسی و … را دارم. میخواستم بدانم میخواید از من بگیرید.
-ملیسا گفت: منظورتون کتاب دست دوم هست. آخر ملیسا فکر کرد چون وضع و اوضاع کشور خوب نیست، افراد به روش های مختلف میخواهند به گذران زندگی بپردازند.
خانم کتابفروش گفت: نه کتاب های جدیدی است با موضوع های مخاطب پسند. کنار در ورودی مجتمع گذاشتم. چون کیف ها سنگین بود. دیگر بالا نیاوردم. چون واقعاً نفسم بالا نمیآمد تا بیاورم. گفتم مطمئن بشوم بعد.
ملیسا: اگر امکان دارد بیاورید ببینم چه کتاب هایی است.
خانم کتابفروش رفت و با دو کیف دستی در دو دستش در حال آمدن به بالا در پله های مجتمع ظاهر شد.
ملیسا او را به داخل دفتر کارشان برد. خانم کتابفروش چند کتاب از کیف اولی بیرون آورد. کتاب های اثر مرکب، دختر خودت باش، میشل اوبا شدن و چند رمان دیگر را نشان داد و به ملیسا معرفی کرد. چهار اثر فلورانس و … هم جزو کتاب هایی بود که خانم کتابفروش از کیفش بیرون آورد. ملیسا چند کتابی که معرفی کرد بود خوانده بود. دیگر کیف بعدی را باز نکرد و گفت اون کتاب ها مربوط به کودک و نوجوان است.
ملیسا از آنجایی که نمیخواست خانم کتابفروش دست خالی بیرون برود. سعی کرد کتابی را بخرد. هر چند به هیچ وجه نمیخواست ترحم کند. چون خودش اهل کتاب و کتاب خوانی بود. دوست داشت خانم کتابفروش دست خالی از دفتر کارشان بیرون نرود، چرا که به شغل شریفی چون کتاب فروشی مشغول بود.
خانم کتابفروش در کیفش حتی دستگاه کارت خوان شرکت خود را هم داشت. گفت دستگاه مشکل دارد اگر امکان دارد من کارت بدهم اینترنتی پرداخت کنید.
ملیسا اینترنت گوشیش را روشن کرد دو تا از کارت هایش را امتحان کرد ولی پرداخت انجام نشد، چون خطا میداد. ملیسا خیلی سعی کرد ولی فایده نداشت.
بالاخره به خانم کتابفروش گفت: میخواید با کارت خوان امتحان کنید، شاید بشود. اگر نه که من برم از بیرون کارت به کارت بکنم. چون روبروی مجمتع یک عابر بانک هست.
خانم کتابفروش کارت را از ملیسا گرفت تا مبلغ ۴۰ هزار تومان بابت را به حساب واریز کند. امتحان کرد و خداروشکر درست کار میکرد. خانم کتابفروش هر چند دوست داشت کتاب بیشتری از او خریداری شود. از همین کتابی هم دشت اولش هم بود راضی بود. ملیسا هم راضی بود که امروز توانسته بود کتابی که مدتی در فکرش بود را خریده است.
با خوشحالی هنگامی که داشت کیفش را جمع میکرد، و یکی یک کتاب ها داخل آن ها میگذاشت.گفت امیدوارم دست تون خوب باشه تا شب کتاب های بیشتری بفروشم. ملیسا هم از ته وجودش دعا کرد.
“خدایا هیچ وقت بنده هات رو محتاج نکن. زودتر دستشون بگیر. چون جزء تو کسی رو ندارند.”
آمین
کاش مامان منم بود!
زهره برای یک کاری به مرکز شهر رفته بود. موقع برگشت ترجیح داد یک مسیری را پیاده روی کند و به همین خاطر تصمیم گرفت تا یک مسیری دیگر سوار تاکسی نشود. همین طور که داشت پیاده روی میکرد و نظاره گر اطراف خود. گاهی به مردمی از کنارش میگذشتند یا او از کنار آنها میگذشت فکر میکرد. گاهی هم بیتوجه به عابرین کوچک و بزرگ خود را غرق در زرق و برق ویترین های مغازهای میکرد از کنار آنها رد میشد. یک لحظهای یک کتابفروشی، گاهی هم یک مغازه کیف و کفش زنانه فروشی او را از حرکت باز میداشت. خلاصه روز خوبی بود. هوا سرد بود، منتها پیاده روی میچسبید.
همینطور که داشت به مسیر پیاده روی خود ادامه میداد یک مادر و دختر جلوتر از او در پیاده رو نظرش را جلب کرد. البته صحبت هایی که دخترک حدوداً ۱۰ ساله با مادرش بیشتر نظرش را جلب کرد.
دخترک با چهره ناراحت داشت با مادرش صحبت میکرد. مادر هم در کنار او داشت به راه رفتن ادامه میداد بدون آنکه سخنی بگوید. فقط مشغول گوش دادن به صحبت های دختر خردسالش بود.
دخترک: مامان تو خیلی بدی، تو همهاش اون طرفداری میکنی. تو اصلاً به من توجه نداری!
در حین گفتن این جملات زهره به چندین سال پیش،به لحظاتی که همسن و سال آن دختر بچه بود و پا به پای مادرش در کوچه و خیابان حرکت میکرد فکر میکرد. لحظات خوبی بود. لحظات واقعاً شیرینی بود. یک روز هم فکر نمیکرد یک سال بعد مادرش را برای همیشه بر اثر یک اتفاق از دست خواهد داد. لحظاتی که با تمام وجود از بودن در کنار مادر حس خوبی داشت.
داشت فکر میکرد در زمان آنها بچه ها به پدر و مادر احترام خاصی قائل بودند. منتها الان!
برای یک لحظه این فکر از ذهنش گذشت: کاش مامان منم بود!کاش میتونستم الانم پا به پایش تو پیاده رو قدم بردارم باهاش حرف بزنم!
هوای تازه
پنجره را باز میکند تا هوایی تازه کند. به یاد بچه هایش میافتد. بچه هایی که هر کدام به کار و زندگی خود مشغول هستند. به یاد همسری میافتد که چند سال پیش در کنارش بود و به یکباره دار فانی را وداع گفت و او را تنها گذاشت. نسیم خنک صبحگاهی تمام وجودش را تکانی داد. به این مدت از عمری که گذشته و به هیچ وجه برای خودش زندگی نکرده فکر میکرد. به یکباره این فکر درونی شروع به قلیان کرد.
-کاش میشد زمان به عقب برگردد و همه در کنار هم بودیم. افسوس که نمیشود. همین طور که به روزهای از دست رفته خود فکر میکرد. با باز شدن در اتاق به خود آمد و صدایی که پس از آن تمام افکارش را از هم درید.
-سیمین خانم پنجره رو ببندید. هوا سرده!ممکن سرما بخورید. داروهاتون خوردید؟ اصلاً گوش به حرف نمیدید!
با یک سر تکان دادن به عنوان تأیید، مثل بچه ها از کنار پنجره دور شدم.
دو تا از هم اتاقی هایم هنوز خواب بودند. کاش میتوانستم بدون قرص خواب بخوابم. شاید هم خواب ابدی!
پرستار شیفت صبح این بخش از سرای سالمندان من را به کنار تختم برد تا استراحت کنم. اما من هوای تازه میخواستم نه غل و زنجیر شدن در این چهار دیواری.
دختر نوبلی
۱۵ سال بیشتر نداشت. عاشق درس و مدرسه بود، منتها زنان و دخترانی که در جامعهای همچون دره سوات زندگی میکردند، حق درس خواندن نداشتند. چرا که صاحبان قدرت آن منطقه، درس خواند دختران را نشانه کفر و هرزگی میدانستند. با همه این سختی ها، دختران این منطقه بدون اینکه یونیفور مدرسه بپوشند به طور مخفی در کلاس درس حاضر میشدند.
روزها به همین منوال میگذشت. دختر پانزده داستان ما با جدیت برای درس خواندن و رویای وکیل شدن خود تلاش میکرد. حتی چند باری هم او و خانوادش به خاطر درس خواند او به مرگ تهدید شده بودند. انگار او ابایی از مرگ نداشت و دوست داشت در راه هدفش جانش را فدا کند. سال ۲۰۱۲ بود. کلاس درس تمام شد. با تمام وحشتی که بر دختران در هنگام ورود و خروج به مدرسه وجود داشت در آن روز در هنگام بازگشت دخترک پانزده ساله به همراه دوستانش به اتوبوس سوار شد تا بعد از تعطیلی مدرسه به خانه برگردد. منتها هیچ یک از آن دختران نمیدانستند که اتفاق بدی پیش رویشان قرار دارد.
اتوبوس همینطور داشت به مسیر خود در جاده ادامه میداد که توسط گروهی مسلح متوقف شد. به ناچار راننده اتوبوس را متوقف کرد. گروه مسلح وارد اتوبوس شدند.
سردسته گروه مسلح پرسید:
-کدام یک از شما ملاله هستید. همه ساکت بودند.
دوباره اسلحه ها را به سوی برخی از مسافرین گرفتند و جمله خود را تکرار کردند. ملاله کیست.
ترس و وحشت در وجود تک تک مسافرین رخنه کرده بود. همه از ترس ساکت بودند.
همین که خواست به سمت دختر خردسالی شلیک کند. ملاله به زبان آمد.
-من ملاله هستم.
یکی از افراد مسلح بدون هیچ سوال جوابی به سرش شلیک کرد و ملاله غرق در خون شد. همه مسافرین به داد و فریاد پرداختند. گروه مسلح بعد شلیک به ملاله از محل متواری شدند. ملاله نقش زمین شده بود. بعد از مدتی طالبان در این منطقه از پاکستان مسئولیت ترور را به عهده گرفتند.
خوشبختانه ملاله را بعد از رساندند به بیمارستان تحت عمل جراحی قرار گرفت. به جهت شلیکی که به مغزش شده بود، امکان زنده ماندنش بسیار کم بود. منتها او باید زنده میماند تا رسالتش را تکمیل کند. بعد از عمل جراحی های متعدد در اوایل ۲۰۱۳ او دوباره سرپا شد تا به زندگی خود ادامه دهد. حتی به خاطر این اتفاق در سال ۲۰۱۳ جایزه صلح نوبل به این دختر نوجوان رسید. تا از شجاعت و شهامت بیشتر وی تقدیر شود.
خودت چی دوست داری؟
آن روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم که دیگه صادق در زندگی م نبود. روز عجیبی بود. روز قبل رفته بودیم محضر و توافقی از هم جدا شده بودیم. از اتاق خوابم بیرون اومدم و رفتم اتاق نشیمن. ساعت حدودهای ۹ بود. از ساعت۶ صبح بیدار بودم ولی نمیخواستم تا وقتی بابا هست بیدار بشم و روبروش ظاهر بشم. میدونم این جدایی من بدجور باعث شده روح و روانش آزار بینه. حتی اگر چیزی هم نگه من متوجه بودم. مامانم هم که اوضاعش بهتر از بابا نبود. با مامان راحت بودم. شاید چون یک زن بود. زن ها حال و احوال هم بهتر درک میکنند.
سر و صدای تو آشپزخانه نظرم رو به خودش جلب کرد. مامان داشت برای ناهار تدارک میدید. من که دید گفت.
-تینا بیدار شدی عزیزم، صبح بخیر خانم سحر خیز
گفتم: سلام صبح بخیر، مامان! بابا خیلی وقته رفته؟
گفت آره امروز زودتر از روزهای پیش از خونه زد بیرون.
زنگ تلفن به صدا در اومد.
رفتم سمت تلفن: بله الو شماره آشنا بود شماره نیما بود.
به به خواهر گل گلاب ما، چه خبر خوبی؟
نیما خوبی؟ ممنونم منم خوبیم.
خودت چطور صنم خوبه؟
ممنونم همه خوبیم. تینا گوشی رو میدی مامان
مامان نیماست گوشی
از من خداحافظ ، مامان نیما کارت داره
سلام عزیز دلم خوبی؟ صنم چطوره؟ بچه ها چطورن،…. خداروشکر . جانم چی شده.
مامان مکثی کرد. بعد گفت آره صبح زود رفت. نه به من چیزی نگفت. منم چون میدونستم یک چیزی بگم دلخوری میخواد پیش بیاد چیزی نگفتم. آره عزیزم یک سر برو مغازه شاید اونجا باشه.
منم دست و صورتم شستم و به مامان گفتم مامان میخوام برم پیاده روی
دلم یکم تنهایی میخواد
وقتی از دم در خونه پامو بیرون گذاشتم. همینطور که داشتم مسیر کوچه تا خیابون میرفتم. لحظاتی که با صادق بودم مدام تو ذهنم ظاهر میشد. سخت بود ولی بایستی از ذهنم بیرونش میکردم و خودم برای زندگی جدید بدون صادق آماده میکردم.
سر راه یک کتابفروشی بود. رفتم داخل خلوت بود و کسی نبود. رفتم قسمت رمان و روان شناسی و همین طور که به کتاب های مغازه کتاب فروشی خیره شده بودم. کتاب من پیش از تو پس از تو رو گرفتم. بیرون اومدم.
بعد یک کافی شاپ نظرم رو جلب کرد. تا حالا نشده بود تنهایی تو همین جاهایی برم هر جا رفتم یا صادق بود یا الهه دوستم بود. بالاخره همیشه یکی باهام بود.
رفتم نزدیک پنجره روی یکی از صندلی ها نشستم. یک مرد جون اومد سفارش بگیره.
-ببخشید الان سفارش میدید یا منتظر می مونید.
– گفتم: بله! منتظر کی؟
– گفت آخه تنها بودید، گفتم شاید منتظر کسی هستید.
-گفتم نه تنهام. الان سفارش میدم.
یک لحظه این فکر تو ذهنم چرخید. من تنهام! من تنهام! تا حالا پیش نیومده تنهایی چیزی رو انتخاب کنم. چیزی که خودم میخوام انتخاب کنم. راستی خودم چی میخوام.
خودت چی دوست داری؟ این اولین سوالی بود که بعد از تنهایی سراغ من اومد! تا حالا بهش فکر نکرده بود.
یا میشه یا نمیشه!
هر روز صبح زودتر بیدار میشد و در کوههای اطراف محل زندگی به صخره نوردی میپرداخت. هر بار با کلی زخم و جراحت به خانه بر میگشت. وقتی وارد خانه میشد مادرش جراحت های دست و پایش را نمیدید. پسری را پشت این زخم ها و آسیب ها میدید که بدون آنکه به تسلیم شدن فکر کند در راه خود مصمم بود. خانواده به این طرز زندگی پسرشان عادت کرده بودند.
صبح ها قبل طلوع خورشید از خانه بیرون میزد و برای لحظاتی خود را چسبیده به صخره های خشک و بی روح در طبیعت میدید. برای لحظاتی از خودش دور میشد به نامتناهی وصل میشد. گاهی اوقات نامزدش هم او را همراهی میکرد تا با همه نگرانی هایش از آن پایین یار و همراهش باشد.
بی محافظ و بدون هیچ طنابی از صخره ها در آن ارتفاع بالا رفتن تمرکز بالایی میخواست. کار هرکسی نبود. وقتی به بلندترین نقطه صعود میرسید نفس خودش هم در سینه حبس میشد. دست و پایش بی حس میشد. برای لحظاتی نا امیدی تمام وجودش را فرا میگرفت. یک بیدقتی کافی بود تا با زندگی خداحافظی کند. وقتی به صخره ها چنگ میزد انگار رسیمانی نامرئی به دست میگرفت و سنگ بعدی را نشانه میگرفت تا دستش را برای رسیدن به آن چنگ بزند و سنگها را یکی پس از دیگری رد کند. میخواست رکوردشکنی کند.
-لیزا: این رکوردشکنی نیست! خودکشی ه! اگه طوریت بشه من چیکار کنم! نمیشه طنابی یا محافظی به خودت ببندی؟! اشک هایش پایان نداشت.
الکس از یک طرف تحمل دیدن اشکهای همسرش را نداشت. از طرفی هم نمیخواست از این کار تسلیم شود، منتها زندگی ش و لیزا را هم دوست داشت. نمیخواست برای یک لحظه هم از او دور شود. ولی چاره نداشت این کار از بچگی جزء تفریحاتش بود و الان هم در این لحظه بخشی از حرفهاش شده بود. چگونه میتوانست آن را کنار بگذارد. باید این صخره را بالا میرفت تا به هدفی که برای خود مشخص کرده را مغلوب کند.
در آن روز بخصوص قبل رفتن به سر قرار یعنی بالا رفتن از آن صخره مرتفع، یک جمله مدام در ذهنش بالا و پایین میشد.
-یا میشه یا نمیشه! من میتونم!
الکس اصلا به اتفاقات بعدی فکر نمیکرد. مدام در ذهنش نقشه بالا رفتن از صخره ها را بازبینی میکرد.
بهترین سال زندگی من
در اتاق روبروی دکتر نشسته بود. چند لحظه پیش خبر را شنیده بود. مات و مبهوت مانده. سکوت تنها کاری بود که میتوانست در آن لحظات انجام دهد. بعد شنیدن خبر حال و هوای خود را درک نمیکرد.
دکتر: من چند دقیقه میرم بیرون تا تلفنی رو جواب بدم. تنهات میزارم.
الهه بدون اینکه چیزی بگویید. فقط سکوت کرد. نمیخواست بگوید چرا من! چون لحظاتی که شاد بود از خدا نپرسیده بود چرا من! این بار هم رویش نمیشد در دنیای افکار خود در حالی که مشغول گفتگو با خدای محبوبش بود بگوید چرا من!؟ همین که متوجه بسته شدن در اتاق دکتر شد. بعد از چند ثانیه فقط تا میتوانست گریه کرد. انگار حرفی برای گفتن نداشت. گریه میتوانست سکوت آن حال و هوا را بشکند . دستانش را جلوی صورتش گرفت تا خدا، دوست و یاور همه لحظاتش آن صحنه را نبیند. در این لحظه زنگ گوشیش به صدا در آمد. دست در کیفش برد تا ببینید کیه؟ مادرش بود. نمیتوانست با مادرش حرف بزند.
پشت در اتاق، دکتر ایستاده بود. گوشی را بهانه کرد تا الهه را برای لحظاتی تنها بگذارد. میدانست الهه شوکه شده و به این سکوت و تنهایی نیاز دارد. یک لحظه دید الهه در حالی که گریه میکرد از اتاق بیرون آمد. نگاه هر دو در هم گره خورد. بدون آن که حرفی بین آن دو رد و بدل شود. الهه از صحنه خارج شد. در خیابان در پی ماشین پارک شده اش بود. چند قدم جلوتر رفت و ماشینش را پیدا کرد. در را باز کرد و داخل آن شد و برای دقایقی آنجا نشست بدون آنکه حرکتی بکند. پشت فرمان دوباره زد زیر گریه.
-من!! خدا جونم خودت میدونی که الان وقتش نبود. آخه من من من ….
-خدا این حق من نبود. این جواب من نبود. من میخوام باشم و زندگی کنم. یک لحظه با صدایی که به شیشه ماشین زده میشد از عالم خود بیرون شد و سرش را که بالا آورد، دخترک گل فروش را دید.
الهه شیشه ماشین را پایین داد.
خانم گل میخری ازم؟
-دوست داشت بگوید نه! ولی صدای دلش گفت دو تا شاخه گل رز میدی بهم.
چشم های دخترک برای لحظاتی از خوشحالی برق زد. انگار که دنیا را به او داده باشند. دخترک دو تا گل رز به الهه داد. الهه بی معطلی پولش را داد.
دخترک همین که پول را گرفت گفت. ایشالا هر چی که از خدا میخوای زود زود بهش برسی و از ماشین دور شد.
الهه در آن لحظه با شنیدن آن دعا بی آنکه خوشحال یا ناراحت شود. ماشینش را روشن کرد و از آن حوالی دور شد.
خط پایان
رابرت در کنار سایر دونده ها ایستاده بود تا مسابقه آغاز شود. همه دونده ها آماده بودند. او خود را برای چنین روزی آماده و مهیا کرده بود. روز سرنوشت سازی برایش بود. سوت حرکت به صدا در آمد. همه دونده ها قَدَر بودند. همه برای رسیدن به خط پایان با تمام قوا میدویدند. زمان زیادی نداشت. هر لحظه داشت به آرزویش نزدیک و نزدیک تر میشد.
کل دنیا داشت این صحنه را تماشا میکرد. پدر رابرت هم داشت از گوشه میدان او را تشویق میکرد. همه تماشاگران چه در استادیوم، چه از طریق گیرنده هایشان برای اول شدن او داشتن ثانیه ها را میشمردند که زمان از حرکت ایستاد. همه مات و مبهوت مانده بودند. رابرت که نفر اول بود و چند قدم تا پایان خط فاصله نداشت و چند صدم ثانیه نمانده بود که مسابقه به پایان برسد عضله پای راستش گرفت. برای چند ثانیه همه جا برایش تیره و تار شد. او نشسته بود و از درد به خودش میپیچید. نمیتوانست حرکت کند. سایر دونده ها که از او عقب بودند از کنارش رد شدند و یکی یکی به خط پایان رسیدند.
پزشکان آمدند تا او را با برانکارد به بیرون ببرند، چون به هیچ وجه نمیتوانست حرکت کند. برای یک لحظه با همان پایه آسیب دیده لنگان لنگان بلند شد و به جلو قدم برداشت. در حالی که با تمام وجود درد میکشید، فریاد میکشید و گریه میکرد میخواست خود را به خط پایان نزدیک کند.
تماشاگران آن قدر که برای رسیدن رابرت در آن لحظات به خط پایان هیجان داشتند از رسیدن نفر اول و دوم و سوم به خط پایان ذوق و شوقی نداشتند. همه تماشاگران برخاسته بودند و او را تشویق میکردند. در این لحظات آخر پدرش هم به او نزدیک شد تا به او کمک کند.
رابرت این جمله را میگفت و حرکت میکرد: به من کاری نداشته باشید حتی اگر تا شب هم طول بکشد ادامه میدهم. این که چقدر تحقیر شوم مهم نیست. سینه خیز هم شده خود را میکشانم تا به خط پایان برسم. برد و باختن برایم مهم نیست. فقط میخواهم به خط پایان برسم. او بالاخره خط پایان رسید و در حالی که درد داشت و گریه میکرد، پدرش او را در آغوش گرفت.
بقیه پولی که پس نداد!
ساعت ۹ شب
-الو سلام، ماشین هست.
– بله خانم ماشین هست. برای کجا میخواید.
آدرس را میگوید و از دفتر کار بیرون میآید تا سوار تاکسی شود به خانه برود. بعد از لحظاتی کوتاه گوشیش به صدا در میآید.
-خانم شما ماشین خواسته بودید؟
– بله ولی شما رو نمیبینم من بیرون منتظر هستم.
مثل اینکه راننده آژانس کمی پایین تر ایستاده بود. نزدیک میشود. او متوجه آژانش میشود. نزدیک میشود و راننده نام فامیلی که تاکسی خواسته بود را میگوید و او به نشانه تأیید سوار میشود. در مسیر راننده شروع میکند از گرانی و گران شدن میوه و این صحبت ها میکند. همه چیز گران است و قدرت خرید بسیاری پایین است. همین طور به صحبت های خود ادامه میدهد. آن خانم هم فقط تأیید میکند. بالاخره به مقصد میرسد. هنگامی که خانم جویای کرایه میشود. وقتی پول را میدهد تا مثل همیشه بقیه پول را پس بگیرد. راننده ۲۰۰۰ هزار تومان را پس نمیدهد و میگوید:
-چون شبه و نرخ کمی متفاوته.
-من همیشه همین مسیر این موقع شب مییام ولی کرایه همینه. شما اضافه میگیرید.
-شب و گرانی و از طرفی کرونا هم هست. خدا بده برکت.
راننده برای خود میبرد و میدوزد بی آنکه مسافر راضی باشد. خانم مسافر بدون آن که بحثی کند از ماشین پیاده میشود.
هنوز اول راهم!
این داستان قدری متفاوت از داستان های دیگه ام هست. امروز بیست سه آذر سال هزار و سیصد و نود و نه. شاید آخرین داستان از صد داستانی که قرارش رو با تیم صد داستان و آقای شاهین کلانتری گذاشتم باشه، نمیدونم! تو این مدت صد و چهل و پنج روز خیلی چیزها از تک تک دوستان یاد گرفتم. اول این بگم که خداروشکر میکنم امسال تو مسیر زندگی م صد داستان قرار گرفت تا با نویسنده های خوش ذوق و فوق العادهای با هر سن و سالی آشنا بشم که دغدغه نوشتن داشتن و بهم هر روز ایده و انگیزه میدادند. از این بابت خوشحالم.
راستش اولین بار که آگهی صد داستان رو تو صفحه اینستاگرام مدرسه نویسندگی دیدم. دقیقا! یادم نیست فکر کنم دوره اول یا دوم بود. چون میخواستم شرکت کنم، منتها این شک و تردید مانع میشد.پیش خودم میگفتم صد داستان!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! من که تا حالا داستان ننوشتم.
و فکرهای این طوری….اگر نرسونم!؟ من که بلد نیستم! چون فکر میکردم داستان کسانی مینویسند که خیلی عشق کتاب داستان هستند و یک جورایی آدم هایی خاصی هستند، اما من خیلی کتاب داستان نمیخونم! خلاصه ثبت نام نکردم. گفتم من از پسش بر نمیام. به معنای واقعی ترسیدم. گفتم من نمیتونم. درسته که نوشتن بخشی از حرفه من هست. چون من روزانه برای سایت های مختلف مقاله در قالب تولید محتوا مینویسم. همین موضوع هم باعث شده بود صفحه مدرسه نویسندگی دنبال کنم و با موضوع صد داستان مواجه بشم.
بالاخره دل رو به دریا زدم. ماجرا این طوری شروع شد که دوره سوم آگهی ش تو صفحه اینستاگرام فکر کنم اواسط تیرماه ظاهر شد. نمیدونم منتها یک چیزی ته دلم میگفت این که بلد نیستی حق باتوئه، منتها چه خوب که بخش دیگهای از نوشتن یعنی داستان نویسی رو هم تجربه کنی. چیز زیادی از دست نمیدی. خلاصه ثبت نام کردم. حتی اولین موضوع صد داستان رو هم به همین موضوع اختصاص دادم.
الان که به پشت سرم نگاه میکنم. حس خوبی دارم که تو این دوره صد داستان شرکت کردم و این فرصت از دست ندادم. داستانهایی که نوشتم و حدودا! هفتاد تا از اون ها رو تو سایت صد داستان منتشر کردم بیشتر اونها، بخشی از زندگی، دغدغه هام و خاطرات خودم، اطرافیانم بود نه کامل عین همون اتفاقات حالا بخشی از داستان تغییر میدادم، منتها بیشتر ایده ها رو از دور و برم میگرفتم. حتی شده گاهی خودم مجبور میکردم خیال پردازی کنم و چیزی از اون بیرون بکشم. خلاصه احساس میکردم هر روزی که قرار تو مسیر صد داستان بمونم بایستی در پی یک ایده و طرح جدید باشم. روزهایی بود که هیچ ایده نداشتم و کلاف میشدم، یا گاهی این قدر کار داشتم که فرصت نمیکردم داستان بنویسم.
تازه متوجه شدم کسایی که الان به عنوان نویسنده داستان های مشهور حرفی برای گفتن دارند. اولین قدم با تکرار و تمرین و اضافه کردن عادت جدید توی برنامه روزانه شون بود که باعث شد یک روز یک داستان فوق العاده و مخاطب پسند خلق کنند. پس منم میتونم. فقط کافی هر روز تکرار کنم. قانون اول اینکه اولش داستان های بد بنویسم تا رفته رفته تو مسیر بهتر و بهتر بشم.
تازه فهمیدم این صد داستان رو نوشتم که خودم(یعنی ترکیبی از جسم و ذهنم) به نوشتن داستان عادت بدم. یعنی از دید دیگهای به دنیا نگاه کنم. دارن هاردی تو اثر مرکب، جیمز میلر تو کتاب عادت های اتمی و خیلی از افراد موفق میگن هیچ کس یک شبه موفق نشده، هیچ کس یک شبه پولدار و معروف و … نشده. پشت این موفقیت یک پروسه طولانی و مستمر بوده که جمع شده و او موفقیت به وجود آورده. پس شانسی نبوده! اگر کسی هم ادعا میکنه یک شبه موفق شده یک توهم!!! یا اپرا وینفر میگه ” به نظر من، شانس تلاقی آمادگی قبلی با فرصت است”.
درسته حالا صد داستانم نوشتم و آخر خط هستم. درسته تو صد روز صد داستانم رو تموم نکردم، منتها با همه اتفاقات تو این یکصد و چهل و پنج روز تونستم صد داستان خلق کنم. یا به عبارتی صد تا طرح خام برای نوشتن داستان هام خلق کنم. این خیلی فوق العادست. مهمترین نکته طرح صد داستان آقای شاهین کلانتری این بود که تو مسیر باشیم با همه اتفاقاتی که هر کدوم از ما تو این مدت تجربه کردیم چه خوب چه بد! از جاده منحرف نشیم و نگیم نه دیگه من ادامه نمیدم. بایستی بمونی و پای قول و قرارت باشی! مسئولیت حرفی رو که زدی بپذیر و پا پس نکشی! یعنی چی که من نمیتونم و میخوای رها کنی! به خودت احترام بذار! حتی اگر خوب ننوشتی! بازم بنویس! حتی اگر کسی به نوشته هات نظری نداد! بازم بنویس! چون اولش چنین قول و قراری نبود! تو با خودت قول و قرار گذاشتی که فقط بنویسی! حتی شده مزخرف! حتی اگر ببینن بگن تو اصلا خوب نمینویسی! اتفاقا! باعث میشه انتقاد پذیر باشی و حق به جانب نباشی! انگار مثلا! حالا چی خلق کردی! پس لطفا! فقط بنویس!
نکته آخر اینکه اینم یاد گرفتم که وقتی هدفی رو مشخص میکنی تا تموم نشده دست از تلاش نکش. حق نداری تا به خط پایان نرسیدی تسلیم بشی. تو این دوره شرکت کردی بگی که این دوره آخر مسیر نیست و من تازه اول راهم! نه آخر راه! من تا آخرین لحظات عمرم تا هر جایی که بتونم نوشتن و داستان نوشتن رو ادامه میدم، هیچ چیز نمیتونه تو رو از حرکت متوقف کنه حتی مریضی پس تو رو خدا ادامه بده تسلیم نشو! البته چرا یک چیزی میتونه تو رو متوقف کنه اونم اسمش مرگه. ولی حالا که زندهای حالا که این هدیه یعنی زندگی کردن به تو هر روز داده میشه یک بخشی! نه همهاش به نوشتن داستان بذارٍ مطمئن باش اتفاقات خوبی در راه!
پس به هر هدفی که تو زندگی برای خودت در نظر میگیری چه نوشتن صد داستان چه هر موضوعی فرق نمیکنه، صبر کن و تسلیم نشو تا انتها برو. ممکن یک روز خسته باشم که بودم، یک روزی حوصله نداشته باشم که نداشتم و و و و و و کلی بهونه ها و احساساتی که باعث میشه سنگی جلوی راهت باشن بگو نه!!!! نه محکم بگو شده دو سه خط بنویس! حرکت کن واینسا!!! چون بقیه دارن حرکت میکنن. دنیا منتظر تو نمیمونه! برای استراحت کردن متوقف شو! ولی برای عقب کشیدن. نه!!
آخر داستانم نیست، تازه شروع مسیر نوشتن داستان هام هست!
راستی بهتره در آخر از آقای شاهین کلانتری، خانم حدیث بگری عزیز سایر دوستان که این فرصت در اختیارم گذاشتن، تشکر ویژه بکنم. بعد از این عزیزان از آقای رآمتین شاهین نژاد که هر بار که فرصت میکردند میومدن و وقت میگذاشتن و نظرشون رو در مورد داستان هایی که منتشر میکردم میگفتن، واقعاً ممنونم از امیدواری هاشون. از خانم زینب بیشهای که چند باری اومدن و زیر داستان هام نظرشون رو گفتن. از همه همه همه تشکر میکنم. چه اون کسایی که داستان هام یک بار خوندن و نظر دادن مثل خانم فریده فرد، آقای مهدی کرامتی و چه اونهایی که خوندن نظر ندادن. خلاصه از همگی ممنونم. اینم بگم من انتظاری نداشتم بازخوردی بگیرم. چون فکر میکردم برای بازخورد گرفتن زوده. البته هربار که نظری زیر نوشتههام میدیم با هر دیدگاهی خوشحال میشدم. خلاصه از همه دوستان سه دوره که از تک تک شون نکته یاد گرفتم از آقای هوشنگ مرادی مجد که هر روز امیدوارتر از قبل میومدن و منتشر شدن داستان هاشون اطلاع میدادند و از دوستان میخواستند نظر بدن، یا از ناهید خانم که برام الگو بودن و هستن. خلاصه از همگی ممنونم ببخشید که نمیتونم تک تک اسم ببرم.
راستی داشت یادم میرفت این دوره صد داستان باعث شد تو گروهی تحت عنوان داستان نویسی گروهی باشم و با خانم الهام عبدی عزیر و هم گروهی های خوبم آشنا بشم(دیگه تک تک اسم نمیبرم چون ممکنه اسمی از قلم بیوفته) و در نوشتن بخشی از داستان کوتاهی که شکل میگیره نقش داشته باشم، که تجربه خیلی قشنگی بوده و هست. بازم از خدا ممنونم بابت این اتفاق برام رقم خورد.
نکته پایانی داستان آخرم اینکه، یک دلیل این که داستان هام رو تو سایت منتشر کردم این بود که وقتی اگر روزی داستان خوبی به چاپ رسوندم. به همه بگم که منم روزهای بد داشتم منم اولش با داستان های نه چندان خوب شروع کردم. من هم روزی مثل شما بودم و داستان های خوب و قابل قبول نمینوشتم. پس نامید نشید و ادامه بدین. حواسم باشه که اولش از کجا شروع کردم و چه گذشتهای داشتم و حالا کجای کارم هستم. نمیخوام گذشته ام از یاد ببرم. همگی موفق باشید