
در پیادهرو داشتم مسیرم را به جلو میرفتم که در چند قدمی من پیرمرد دستفروشی بساطش را کناری پهن کرده بود. بساط کوچکی داشت. از جوراب مردانه، زنانه بگیر تا چند تکه جنس دیگر از این دست در بساطش میفروخت. البته یک وزنه هم کنارش بود تا اگر کسی خواست وزنش را بگیرد و از این راه هم چیزی کاسب شود.
خلاصه داشت در این روزگار کاسبی میکرد. در همان لحظه پیرمرد دیگری که خمیدهتر از او بود به حالتی که کمرش تا حد زیادی دولاشده بود به همان حالت حرکت میکرد. جلوتر که رفت و به پیرمرد دستفروش نزدیک شد، متوجه نشدم او تقاضایی کرد و چه بود پیرمرد دستفروش دستش را ستمش برد و دههزار تومانی را کف دست پیرمرده تا کمر دولاشده گذاشت.
برایم عجیب بود، چون او رهگذر بود.
برای لحظهای صحنهی دیگری که حدود یکماه پیش نظارهگرش بودم جلوی چشمانم رژه رفت.
داخل بانک بودم. من نوبت گرفته و منتظر بودم تا با اعلام شماره به کارم رسیدگی شود. همینطور که در یکی از صندلیهای انتظار نشسته بودم و منتظر، یک لحظه چشمم به در ورودی میخکوب شد. خانمی قدکوتاه و مانتوی مشکی پوش و با شال مشکی بر سر وارد بانک شد. برایم بیاندازه عجیب بود، پیش خودم گفتم چقدر قدش کوتاه هست، خیلی. تازه متوجه شدم قدش کوتاه نیست. نشسته و خود را روی زمین کشیده و به همان حالت وارد بانکشده.
دستفروش بود. چند جفت جوراب مردانه و دستمال و دستگیره آشپزخانه دستش بود.
به چند نفری که نزدیکش بودیم و نشسته نزدیکتر شد و خواست خرید کنیم.
خلاصه چند نفری خرید کرد ازجمله من. صدرصد یکی از دلایلی که کمک کردم، وضعیت جسمانیش نبود چون از ترحم خوشم نمیآید، به این خاطر که زنی با وجود تمام مشکلات در این روزها حداقل مثل خیلیهای دیگر تکدیگری و گدایی نمیکرد. اگر هم دستفروشی میکرد التماس نمیکرد و سیریش نمیشد که تو رو خدا بگیر.
او یکییکی از کنار باجههای بانک میگذشت و در همان حالت که خودش را روی زمین میکشید و یک دستش هم دمپاییش را دستش کرده بود تا بتواند راحتتر حرکت کند. از طرز حرف زدنش معلوم بود زنجانی نیست، چون فارس بود. هر چند اینروزها هم اکثر زنجانیها فارس زبان شدهاند.
بگذریم، وقتی به من رسید گفتم کجایی؟
گفت: جنوبیم. اهواز
قیمتهای اجناسش را از او پرسیدم و جواب داد.
-گران میگویی
– اگر نمیخواین، اصرار نمیکنم، میخوام که راضی باشین.
خلاصه از مشتریهای بانک که گذر کرد، باجهها را یکییکی در آن حالت رد کرد و یکی از کارمندها که همه آقا بودن از او خرید کرد. از این مرحله هم که گذر کرد به قسمتی رفت که رئیس بانک آنجا بود و پشت میزش نشسته بود.
زن دستفروش در آن وضعیت درخواست کرد، واکنشی از سمت آقای رئیس ندید و خلاصه از بانک خارج شد.
در آن لحظه به خودم گفتم شاید طبیعیست بانکیها بهویژه رئیسها همچین رفتاری کنند، چون آن وقت هر روز چند نفر دستفروش اینجا کاسبی و بساط پهن میکنند.
خلاصه بعد به این فکر کردم، او بیرون از بانک یعنی به این شیوه حرکت میکند. چند دقیقهای گذشت و نوبت من شد و کارم انجام و از بانک خارج شدم.
پایین راهپلههای ورودی بانک، خانم دستفروش جنوبی را دیدم که روی ویلچر و خانمی چادری که صندلی چرخدارش را از پشت همراهی میکرد جلوتر از من به خیابان دیگری پیچیدند و در همانجا مسیرمان از هم جدا شد.
جهان فکر نویسندهای که برای جهانی بهتر میاندیشد


