در این صفحه من فرزانه کردلو میخواهم به مدت ۱۰۰ روز، ۱۰۰ داستانک ثبت کنم.و امروز ۶ شهریور ماه ۱۴۰۱ اولین داستانک، یا همان داستان مینیمالم را نوشتم. امیدوارم مورد توجه شما خوانندهی عزیز قرار بگیرد.
۱-خودکار لای دو انگشت
پیادهرو شلوغ بود. پروانه سعی داشت از میان جمعیت خود را خلاص کند تا به جای آرامتری برسد. جلوتر رفت. قدمهایش سریعتر شد.
ولی برای یک لحظه متوقف شد. در روبرویش دو انگشت قرار گرفت که خودکار لای آن بود.
«دو خودکار آبی»
صدای جوانی را دوباره شنید که گفت: ازم میخری؟ دو خودکار آبی ۴۰۰۰ تومن.
پروانه تا به خودش آمد، پسر جوانی را مقابل خود دید که ماسک به چهره داشت. شکل و شمایل انگشتان دست آن جوان بیشتر نظرش را به خود جلب کرد. شکل انگشتها غیرعادی بود. به جای ۵ انگشت سالم دو انگشت داشت. یا اینکه پنج انگشت داشت، اما دو تای آنها عادیتر به نظر میرسید و بقیه قدکوتاهتر بودند.
با خود گفت: «بایستی ترحم میکردم یا رد میشدم؟»
مصمم دست در کیفش برد و دو اسکناس ۲۰۰۰ تومانی از کیف پولش خارج کرد.
وقتی خواست ۴۰۰۰ تومان را بابت دو خودکار به پسر جوان بدهد، متوجه شد، دست دیگری که میخواست پول را بگیرد، یک انگشت بیشتر نداشت.
۲-بوق ماشین
در جاده سرگردان بود. گاهی ماشینی با چند بوق زدنی از کنارش رد میشد. ساره بیتوجه به این اتفاق سعی میکرد خود از وسط جاده دور کند، ولی فایده نداشت. این توله سگ بیپناه چند روز پیش مادرش را در همین جاده از دست داده بود.
ساره درکی از این بوقهای ماشین و کلماتی که بعد از گذر از کنارش نثارش میشد را نداشت. به سختی رو به جلو قدم برمیداشت و لبانش خشک شده بود.
چند باری به کنار جاده نزدیک آبادی رفت، ولی نمیتوانست به آن سمت جاده برود. هر آن ممکن بود ماشینها با سرعتی که داشتند از رویش رد شوند.
ساره این توله سگ حدودن یک و نیمماهه چیزی برای از دست دادن نداشت. بیپروا خود را به وسط جاده رساند. در این بین ماشینی با ضبط روشن در آن حوالی به سرعت داشت به او نزدیک میشد.
توله سگ طلایی رنگ هاجوواج با صدای ترمز ماشین متوقف شد. صدایی که با صدای جیغ دختری جوان همزمان بود. دختر جوان در یک چشم بر هم زدنی مانع سرعت گرفتن ماشین روبروی ساره شده بود. راننده در عین حالی که چهره برافروختهای داشت، نظاره گر نزدیک شدن دختر جواب به وسط جاده بود.
ماشینهای پشت سری مدام در حال بوق زدن بودند و این کارشان تمامی نداشت.
در آن لحظات ساره در وسط جاده بود از جایش تکان نمیخورد. انگار شوکه شده بود. برای لحظاتی کوتاه صفی از چند ماشین در آن جاده سوت و کور شکل گرفت که با صدای بوقها همهی آن سکوت در هم شکسته شد.
دختر جوان نزدیک توله سگ شد و در حالی که با یک دستش حیوان را نوازش میکرد با دست دیگری او را در آغوش گرفت و به داخل ماشینش برد.
از صدای ترمزی که ایجاد شد، ساره در آن لحظات داشت زیر گرفته شدن مادر را در ذهن مرور میکرد.
با روشن شدن ماشین. ساره داشت از مادرش دور و دورتر میشد.
۳-بخش اورژانس
دختر جوان بیحال در کنار مردی که دستش را گرفته وارد بخش اورژانس شد. دختر جوان تعادل نداشت و تلو تلو میخورد. مرد جوان که از پرسنل بیمارستان بود، مأمور بود تا کارهای پذیرش او را انجام دهد.
بخش پذیرش: کی هست؟
مرد جوان: نمیدونم. مثل اینکه قرص خورده و میخواسته خودکشی کنه. خودش اومده.
بخش پذیرش: سریع ببر بخش مراقبتهای ویژه. به بقیه هم اطلاع میدم.
بعد از یک ربع
مادری با دختر نوجوان وارد بخش اورژانس شد.
زن: دخترم اینجاست؟ لطفاً جواب بدین دخترم اینجاست؟
بخش پذیرش: اسم دخترتون چیه؟ یک ربع پیش یک خانومی را آوردن. حالش خوب نبود. اسمش لطفن بگید.
زن: بله از بیمارستان با من تماس گرفتند. دیشب کجا بوده.
بخش پذیرش اورژانس: ما چیزی نمیدونیم. مثل اینکه میخواسته خودکشی کنه.
زن: خودکشی؟!
از حال میرود نقش بر زمین میشود.
۴-صدای جیغ
صدای جیغ در ساختمان مسکونی پیچید و بعد از چند لحظه صدای قدمهایی که به سرعت خود را از راهپلهها داشت به پایین میرساند شنیده شد. یک ربع گذشت.
مهدیه کار داشت و بایستی بیرون میرفت. لباسهایش را پوشیدم و کیف دستیاش را برداشت. روسریش را سرش کرد. از واحد خودشان خارج شد.
انگار همه چیز عادی و آرام بود. به پایین راه پلهها که رسید
در ورودی را باز کرد که بیرون ساختمان برود. در نزدیک در و در بیرون طاها پسر بچهی ۱۱ ساله نشسته بود. پسر واحد بالایی بود.
نشستن عادی نبود.
مهدیه جلوتر رفت. آن پسرک را دید که سرش را لای دو پایش پنهان کرده بود. دو دست این پسربچه داشت این پنهان کردن را دو چندان نشان میداد.
مهدیه نزدیک شد پرسید:
طاها چرا گریه میکنی؟
طاها: پسربچه هق هقکنان گفت:
مامان و بابام داشتن دعوا میکردن من جیغ کشیدم و دوییدم اومدم بیرون.
۵-از دایرکتور بپرسید
محمدرضا به عنوان فریلنسر چند سالی است که در دنیای اینترنت فعالیت میکند. به تازگی درکنار پروژههای واسطه و بیواسطه با یک شرکتی که در این اواخر اسمی برای خود دستوپا کرده است، وارد همکاری شده است.
او قرار است به عنوان نویسنده برای سایت این شرکت و مشتریانش مقاله بنویسد.
شرکت وقتی با او وارد همکاری شد، حرفی از قیمت و پرداختیها نزد.
مدتی گذشت و خبری از نوشتن در این شرکت نبود. تا اینکه یک روز محمدرضا در کنار سایر نویسندگان قرار شد براساس موضوعاتی که تعیین شده، دو الی سه مقاله بنویسند.
محمدضا این دو، سه مقاله طی یک هفته نوشت و در اختیار مدیر و مسئول بخش محتوا قرار داد. دو ماه گذشت و یک روز دید یک فرد که از اعضای نویسندگان بود تحت عنوان دایرکتور، به او پیام داد.
او اطلاعاتی مثل حساب بانکی و … را میخواست تا برای نوشتههایی که تا حالا انجام دادیم، واریزیها انجام شود.
همین طور هم شد و دو روز بعد به حساب محمدرضا مبلغی که زیاد هم نبود واریز شد.
وقتی محمدرضا خواست بداند این مقالات چگونه ارزشگذاری میشود به مدیر بخش محتوا آن شرکت پیام میدهد و نمیخواست از طریق دایرکتور و واسط برای این موضوع صحبت کند، و جوابی که از سمت این مسئول دریافت میکند این بود:
به دایرکتور پیام دهید به شما میگویند.
محمدرضا در آن لحظه با خودش فکرکرد، اگر قرار بود از دایرکتور بپرسم که از شما نمیپرسیدم. و دیگر پیگیر این موضوع نشد.
۶-تردد ممنوع
در جنگل در حال قدم زدن بودند، صبح زود با دوستش به آنجا آمده بود. البته بیشتر کوهپیمایی بود تا قدم زدن در باغات بدون حصار. همین طور که آهسته رو به جلو قدم میگذاشتند، صدایی نظرش را جلب کرد. بیشتر که جلوتر رفت و دقت کرد صدای اره برقی و پشت سر آن افتادن درختان به گوش میرسید.
-علی تو هم میشنوی؟
-این صدا رو میگی، آره از وقتی وارد جنگل شدیم در گوشم است.
احمد با دوستش جلوتر رفتند که ببینند چه خبر است. نزدیک که شدند، دیدند که دو، سه مرد با اره برقی به جان درختان آن حوالی افتادند.
چندتایی هم تنه درخت را برید بودند و از قبل بار نیسان آبی کرده بودند.
فردی که به بقیه دستور میداد که چه کار کنند تا آنها را دیدند گفت: داخل باغ میشوید؟
احمد سریع جواب داد: بله ما کوهنوردیم. از اینجا گذر میکردیم، گفتیم از این قسمت هم دیدن کنیم.
-بهتر است وارد این باغ نشوید، اهالی اینجا دوست ندارند خیلی افراد غریبه در آن تردد کنند.
من نماینده آنها هستم و چند نفر از این افراد هم صاحبان این باغها هستند.
۷-خانمم باردار است
مریم وارد کلینیک میشود. خیلی حال نداشت. اصلاً نای ایستادن هم نداشت. سریع خود را به قسمت پذیرش رساند. کلینیک آرام بود. یک نفر بود که جلوتر از او داشت ویزیت میشد. کارش که تمام شد و مریم خواست دفرچه بیمهاش را بدهد.
مردی با دفترچه بیمه جلو آمد گفت:
خانمم باردار است، اگر میشود من جلوتر از شما پذیرش شوم.
مریم حرفی نزد و سرش را که برگرداند زنی جوان و چادر به سر را دید که مشخص بود همسر آن آقاست. او داشت میرفت در روی یکی از صندلیهای انتظار بنشیند. دختر بچه سه، چهار ساله هم کنارش بود.
مرد که کار پذیرش خانمش رو به اتمام بود. در آن لحظه دو بیمار دیگر که بعد از مریم منتظر ویزیت بودند، آرام گفتند ، خانمت باردار باشد، خوب مرد حسابی صف بیایست، ما هم حال نداریم و مریض هستیم. خدا را خوش نمیآید. خانم شما که حالش بهتر از ماست.
۸-گودالی در تاریکی
داشت چند قدمی جلوتر از سرقدم گروه کوهنوردی در تاریکی حرکت میکرد. وقتی قدم بعدی را خواست بردارد از روی زمین محو شد و فقط صدای جیغ بر آن حوالی طنین انداز شد.
نفر پشت سری تا به خودش بیاید خود را در لبهی گودال بزرگی دید و آه و نالههایی که از درون آن گودال یکونیم متری به هوا بلند میشد.
سریع با نور چراغ پیشانی به عقبیها اطلاع داد که اتفاق بدی افتاده. با چند بار نور انداختن متوجه شد، ندا زنده است و از درد دارد به خود میپیچد.
۹-ثبت افکار
یک برگه از برنامه ورد را باز کرد تا بنویسد. در ابتدا هر چقدر تلاش کرد، حرفی برای گفتن و سیاه کردن آن یک برگه سفید هم نداشت. برگهی سفید روبرویش بود.
تا اینکه بعد از دقایقی تصمیم گرفت هر چه در آن لحظه بر افکار و خیالاتش نقش میبندد را روی برگه کاغذ ورد بیاورد. وقتی همین طور که افکار با عجله از ذهنش خارج میشدند و بر صفحات ورد ثبت میشدند، گرههای ذهنش از هم باز میشدند تا کلمات و جملات بیشتری در ثبت احوالش شناسنامهدار شوند.
۱۰-خوابی که هوشیاری نداشت
مهتاب وقتی آن روز صبح بیدار شد، صبحی که مثل همیشه نبود. در حالی که کنار مادرش به خواب رفته بود. از صدای خُر خُرهای مادرش از جا پرید. بایستی مادرش را بیدار میکرد. چون این حالت در خواب برای او خوب نبود.
چند باری تلاش کرد که او را بیدار کند، ولی مادرش بیدار نمیشد. حسابی دستپاچه شده بود.
از اتاق بیرون رفت تا پدرش و برادرش را صدا بزند.
با بابا گفتن از اتاق خواب خارج شد. به حال رسید. پدرش هم حال و روز خوبی نداشت. شب شب کم کم داشت را به صبح میداد.
پدرش تا صدای مهتاب را شنید سریع از جایش بلند شد و به سمت او رفت.
-چی شده؟ آروم باش عزیزم.
– مهتاب اشک در چمانش حلقه زده بود، نمیتوانست حرف بزند. پدر و مهتاب برای یک لحظه بر هم خیره شدند. علی سمت اتاق همسرش رفت. همسرش خواب بود، ولی خوابی که خواب نبود، صدای خُر خُر کردنش در گوشهایش پیچید. او میدانست که این برای همسرش خوب نیست و در چنین حالتی بایستی او را بیدار میکرد.
چند باری مهناز را صدا کرد.
-مهناز مهناز مهناز
فایده نداشت.
مهتاب ۱۱ ساله همین طور کنار در اتاق ایستاده بود و آرام آرام اشک میریخت. مهرداد برادرش که دو سالی از او بزرگتر بود هم از اتاقش به آنها ملحق شد. وقتی اشکها و سروصداهای پدرش را شنید که مادرش را صدا میکند، به سمت تخت مادرش در اتاق رفت. به همراه پدرش تلاش میکرد مادرش را بیدار کند. فایده نداشت.
پدرش چند بار به صورتش زد و بد همسرش را جابجا کرد، ولی خُر خُرها قطع نمیشدند.
پدرش سریع گوشیاش را برداشت تا به اورژانس خبر دهد.
شمارههای گوشی را چند باری جا به جا گرفت. در حال خودش نبود. تا اینکه توانست اورژانس را بگیرد.
تمام خودش را جمع و جور کرد تا آدرس خانه را بگوید.
گوشی را قطع کرد. نمیتوانست دست روی دست بگذارد، چون همسرش داشت از دست میرفت.
به مهرداد گفت، بایستی او را به بیمارستان برسانیم. نمیتوانیم منتظر آمبولانس بمانیم.
سعی کردن همسرش را بلند کرد. بغلش کرد تا او را به سمت حیاط خانه که ماشینش بود برساند.
مهرداد و متاب همین طور گریهکنان نظاره گر صحنه بودند.
مهتاب و مهرداد بلافاصله با سوار شدن و روشن شدن ماشین، سوار ماشین شدند.
در راه مهرداد و مهتاب در صندلی عقب نشسته بودند و در حالی که مادر را در بغل داشتند، به همراه پدر داشتند خود را به بیمارستان نزدیک خانه میرساندند.
همین که رسیدند تازه هوا روشن شده بود و بیمارستان خلوت بود. علی سریع خود را به پذیرش رساند و داد و بیداد کرد تا بالاخره چند تا از پرستارها به سمتش رفتند.
-آقای داد نزنید، اینجا بیمارستان.
-کمکش کنید، داره میمیره. تورو خدا. التماستون میکنم.
-کی رو؟ آقا آروم باشید.
در این لحظه مهرداد با گریه وارد بخش انتظار اورژانس بیمارستان شد.
بابا، مامان مامان ….
علی به سمت صدای مهرداد برگشت، اتفاقی افتاده بود. بیهیچ حرف و کلامی به سمت ماشین در بیرون دوید.
دخترش را در ماشین دید که در حالی که همسرش را در آغوش داشت همین طور گلوله گلوله اشک میریخت.
نمیتوانست قدم از قدم بردارد. وقتی خود را رساند، دیگر هیچ صدایی نبود. در یک نگاه هم دخترش را دید که همینطور اشک میریخت و مهنازی که دیگر در این دنیا نبود. بدنش سرد بود.
در آن لحظه برای اولین و آخرین بار اشکی بود که از چشمانش سراریز شد و تمامی نداشت. با تمام توان همسرش را صدا میزد. ولی فایده نداشت. چند نفر از کادر بیمارستان دورش جمع شدند تا کمکی کنند، ولی فایده نداشت.
۱۱-جوی آب خیابان
لاله همینطور داشت رو به جلو از پیادهرو نزدیک خانهشان به سمت خانه قدم میگذاشت. یک لحظه چشمش به جنازهی بچه گربهی بانمکی که چند روز پیش در محلهشان این طرف و آن طرف میدوید، افتاد.
حال و احوالش دگرگون شد.
بچه گربهای که چند روز پیش غیبش زده بود، الان در جوی آب خیابان نمایان شد. خیابانی که به جهت سرعت زیاد ماشینها از این نوع قربانیهای بیزبان کم به خود ندیده است.
۱۲-آبی که قطع شد
صبح یک روز جمعه بود. مرد شیلنگ را به دست گرفته بود. او در کوچه داشت ماشینش را میشست. وسطهای شستن ماشین بود و رادیو ماشین هم روشن بود. به اخبار ساعت ۹ رسید.
گوینده همینطور داشت خبرهای کوتاه را اعلام میکرد تا اینکه به خبری از کمبود آب در جای جای ایران رسید. اینکه این روزها برخی از شهرها با قطعی آب و کم آبی مواجه شدند، لطفن در مصرف آب صرفه جویی کنید.
مرد داشت زیر لب برای خود آواز میخواند و بیتوجه و بیخبر از اخبار پخش شده از رادیو بود.
در این لحظه صدای مرد به گوش رسید. داشت با گوشی از اهالی خانه میپرسید:
-آب رو شماها قطع کردید؟ داشتم ماشین رو میشستم، آب شیلنگ یک مرتبه قطع شد.
۱۳-من اولین بارم هست
وقتی به مکان مورد نظر رسید، تابلوهای مورد نظر را برای آن ساختمان برای چند باری از نظر گذراند. از در ورودی وارد ساختمان شد و روبرویش راه پلهای بود که او را به واحد مورد نظر هدایت میکرد. ساختمان پزشکان مورد نظر قدیمی بود آسانسور نداشت.
به واحدی که کنار بنرس تبلیغ دمتر پوست بود، بدون اینکه به دیگر واحدها سری بزند. وارد که شد نیمه شلوغ بود، منشی داشت با مراجعهکننده قبلی صحبت میکرد. در این تلفن مطب به صدا درآمد.
مریم فرصتی برایش فراهم شد تا از مارجعهکنندهای که کنار دستش بود چند لحظهی پیش داشت با منشی صحبت میکرد چند لحظه هم صحبت شود.
شما قلاً هم آمدید و راضی هستید؟
-من اولین جلسهام هست. شما؟
– مریم سریع گفت: عه من هم اولین جلسهام هست آمدم ببینید چطور دکتری است.
مریم پرسید: شما برای پوست صورتتان آمدید درسته؟
-دختر جوان با خندهای که بر لب داشت، گفت نه اینجا مطب متخصص زنان است نه پوست. پوست روبرویی است.
مریم با خنده گفت، وای اشتباهی آمدم.
دختر جوان گفت: برید واخد روبرو
اتاق روبرویی بسته بود. در زد و وارد. هیچ چیز نداشت و خالی بود. انگار تعمیرات بود. یک لحظه خانمی از یکی از اتاقها خارج شد. گفت: بله بفرمایید؟
اینجا مطب دکتر … ؟
بله ولی محلش را تغییر داده. این کارت را بگیرید و آدرس جدید بر روی آن درج شده است.
۱۴-قبض برق
چند پیام به گوشیاش آمد. فرصت نداشت پیامها را باز کند. وقتی پیامهای گوشی را قبل اینکه باز کند و ببیند، گذری رصد کرد. پیامی از اداره برق بود. مثل اینکه قبض برق بود که جدیدن به گوشی پیام میشد. دوست نداشت باز کند. چون فکر میکرد هزینهای ثبت شده و بایستی پرداخت کند و او فعلن پولی برای آن نداشت.
شب شد و وقتی فرصتی پیدا کرد. به سراغ پیامی که از اداره برق آمده بود رفت. باز کرد. وقتی باز کرد دید نوشته به دلیل صرفه جویی در مصرف برق هزینه این ماه شما صفر شده است و تشکر.
۱۵-همسایه نگران
صبح امروز سوار تاکسی بودم، و راننده من و سه مسافر دیگر را داشت به مقصد میرساند. همین طور که داشت به سمت جلو میراند و ما منتظر بودیم هر چه زودتر به مقصد برسیم.
برای یک لحظه صدای خانمی که انگار با گوشی صحبت میکرد شنیده شد و در فضای تاکسی پیچید.
-بله من تماس گرفته بودم. این همسایه ما شبها دخترش را کتک میزند و فحاشی میکند. بسیار بد دهن است. دختر ۲۴ ساله است و گرفتار پدر بداخلاقش شده است. یک برادر دارد که کوچکتر از خودش است. او ۱۶، ۱۷ ساله است. خانم این آقا چند سال پیش به خاطر همین بد رفتاریهایش از او طلاق گرفت.
البته نمیگویم دختره کاری نمیکند و در گذشته خطاییهایی هم داشته باشد. به هر حال بچه است. به حد کافی از دور و برش شناخت ندارد. من وظیفهی خودم دانستم و موضوع انسانیت باعث شد با شما تماس بگیرم و بگویم در همسایگی ما چنین خانودهای هست و پیگیری کنید. شاید با این کار دختر و پسرش از دست پدرش خلاصی یابند. به هر حال این بچهها آسیب دیده هستند.
فقط به اونها نگین که همسایهتون ما را در جریان گذاشته، چون پدرش میآید با ما دعوا و فحاشی میکند. حوصله بحث و دعوا با او را نداریم.
۱۶-مدیری که عوض شد
معصومه خانم واحد ۱۷ مدام از مدیر بلوک یعنی خانم احمدی شاکی بود و اعتراض میکرد، نمیدانم چرا؟ در حالی بقیه واحدها از مدیریت او راضی بودند.
خانم احمدی خانم خوبی بود، ولی معصومه خانم از یک موضوع دیگری از او دلخور بود و آن را در مسائل بلوک وارد میکرد. موقع شارژ دادن، شارژ نمیداد و سایر واحدها و مدیر بلوک و نگهبان ساختمان را معطل خود کرده بود.
خلاصه این قدر در دادن هزینهها بلوک و سایر موضوعات دلخوری و تأخیر به وجود آورد که همه واحدها راضی شدند که مدیر بلوک عوض شود.
همانطور هم شد و مدیر بلوک عوض شد. مدیر جدید وارد کار شد. چند ماه بعد باز اعتراضات معصومه خانم از مدیر جدید هم کم کم شروع شد و اوج گرفت.
معصومه خانم به همه چیز ایراد میگرفت از هزینههای شارژ ساختمان تا تعمیراتی که بایستی لحاظ میشد، وگرنه عواقب خوبی به دنبال نداشت.
جلسهای در روز مشخص قرار شد در خصوص مشکلات بلوک برگزار شود. در جلسه تعدادی از واحدین حضور داشتند. در آن جلسه یک پیشنهاد به معصومه خانم دادند. پیشنهاد این بود که او برای مدتی مدیریت بلوک را برعهده بگیرد.
فردی از واحدین بلوک انتخاب شد تا این پیشنهاد را به معصومه خانم بدهد. این طور هم شد.
-قرار شده از این به بعد برای مدتی مشخص هر یک از واحدهای این بلوک مدیریت را برعهده بگیرد. این بار میخواهیم معصومه خانم این زحمت را قبول کند.
-من! من نمیتوانم. بهتر است کس دیگری انتخاب شود.
– چرا نه؟ چرا شما نه! شما هم برای مدتی این کار را برعهده بگیرید. شما بهترین انتخاب هستید.
-من کار دارم و وقت ندارم.
– یعنی بقیه افراد که در گذشته این لطف را قبول زحمت کردند، بیکار بودند. این دلیل موجهی نیست.
-آخه من! من!
-من چی؟! نگران نباشید بقیه واحدها در کنارتان هستند تا کمکتان کنند. شما تنها نیستید.
– اما من نمیتوانم قبول کنم.
– شما اگر الان هم قبول نکنید، بالاخره بایستی بعد از مدتی کوتاه این مسئولیت را بپذیرید. الان بهترین فرصت است.
۱۷-نانوایی
مردی جوان حدودهای ساعت ۸ صبح وارد مغازه نانوایی شد. او از کسانی که در نانوایی به صف بودند پرسید:
-کسی هست نان کمتری بخواهد؟ من ۳ تا میخوام.
کسی حرفی نزد و تعدادی هم با تکان دادن سر اعلام کردن که تعداد زیادی میخواستند و در صف بودند. آن مرد جوان از لباس سبزی که به تن داشت و آرم و نوشتهای که بر پشت لباسش بود، معلوم بود از کارکنان فضای سبز شهرداریست. او و چند نفر دیگر در آن حوالی داشتند به فضای سبز آن محله صفایی میدادند از هرس کردند از درختان و رسیدگی به چمن و غیره.
نانوا در یک لحظه نگاهی به ظاهر مرد جوان کرد و گفت: چند تا نان میخوای؟
-سه تا
همان لحظه خانمی که نوبتش بود نزدیک شد تا نانش را جمع کند.
نانوا در جواب مرد جوان گفت:
-بده به اون خانم زحمت بکش برات کارت بکشه.
مرد جوان چیزی نگفت و ساکت ماند.
مردی سالخورده که قبلن نانهایش را گرفته بود میخواست با کارت هزینه نانش را حساب کند و بیخبر از ماجرای اتفاق افتاده بین نانوا و آن مرد جوان بود. رو به مرد جوان کرد و گفت:
-من بلد نیستم با دستگاه کار کنم، برام کارت میکشی. من ۳۰ تا نان برداشتم.
مرد جوان کارت را از او گرفت رمز کارت را پرسید و کارت کشید و بعد اتمام کار، رسید را در دست پیرمرد گذاشت.
نانوا وقتی نظارهگر صحنه بود با خندهای بر لب رو به مرد جوان کرد و گفت:
-تو که بلدی کارت بکشی چرا چیزی نگفتی.
-شما نذاشتید که چیزی بگم. سریع از خانم درخواست کردید برای من کارت بکشه.
در همان لحظه مرد جوان کارتش را از جبیش بیرون آورد و هزینه ۳ نانش را حساب کرد و رسید را به نانوا داد و با خندهای بر لب خداحافظی کرد و رفت.
۱۸-پیام تبریک
پیرزن آن روز در اتاق بر روی تختاش دراز کشیده بود و منتظر بود. یک چشماش به در و یک چشماش به گوشی همراهاش بود.
حوصله بیرون رفتن از اتاق را نداشت، حتّا قدم زدن در حیاط. کمی حواسپرتی داشت.
تازه به آنجا آمده بود. با همه غریبه بود. از اینکه روی تخت بنشیند و به مدت طولانی به در و دیوار نگاه کند خسته شد.
خم شد تا بالش تختاش را درست کند و کمی بخواد تا شاید آن روز سریعتر تمام شود. روزی که منتظر خبری بود. روزی که منتظر پیام تبریک از خانوادهاش بود.
هم اینکه سرش را روی بالش گذاشت به خاطر داروهای که میخورد، سریع خوابش برد.
در خواب بچههایش را دید که سنوسال کمی داشتند و در حیاط خانه اینور و آنور میدویدند و شاد بودند.
شوهرش را دید که با لبخندی و دسته گلی در دست به او نزدیک شد.
در این لحظه با آلارم پیام گوشی از خواب پرید. دو پیامی که پشت سر هم ردیف شدند و در فضای ساکت آنجا پیچید.
سریع گوشی ساده و سیاه رنگ نوکیایاش را چک کرد.
دو پیام از بانک بود:
مشتری گرامی … بانک … سالروز تولدتان را به شما تبریک میگوییم.
پیامی از دو فرزندش نبود. پسری که خارج کشور بود و دختری که چند روز پیش او را به اینجا آورد و دیگر سراغی از او نگرفت. در آسایشگاه تنها بود.
۱۹-ثبت الکترونیکی در سیستم
یک ماه پیش که دندانم را پرکرده بودم، چند روز پیش با درد عجیبی همراه شد. بدون اینکه وقت بگیرم روز بعدش بعد از ظهر به مطب دکتر رفتم. پلهها را بالا رفتم و وارد مطب شدم. یک نفر در اتاق انتظار نشسته بود. منشی در آن لحظه در اتاق در کنار دکتر به عنوان دستیار به دندانپزشک کمک میداد. کمی بعد منشی آمد.
-چی شده؟
-دندانم درد میکنه، میخوام دکتر ببینه.
مریض قبلی یک ربع بعد کار دندانش تمام شد و از اتاق خارج شد و من با اشاره منشی وارد اتاقی شدم که دکتر در آن بود.
دکتر دندانم را رصد کرد و گفت:
– عجیب است که درد میکند. برایت مُسکن و چرک خشک کن مینویسم اگر خوب نشد، عکس بگیرید بیارید تا ببینم قضیه چیه.
دکتر از من دفترچه خواست.
گفتم نیاوردم. فکر کردم چون سیستم الکترونیکیه دیگر نیازی به دفترچه کاغذی نبود.
دکتر روی نسخه اسم داروها را نوشت و کد ملیام را هم پرسید و بالای نسخه با خودکار آبی ثبت کرد و در سیستم ثبتی انجام نشد.
از مطب خارج شدم و به نزدیکترین داروخانه در آن محله مراجعه کردم. نسخه را نشان دادم. متصدی مثل اینکه دکتر داروخانه هم بود پرسید:
-دفترچه ندارید؟
-نه خونه است. فکر کردم دیگه سیستم الکترونیکیه و دیگه دفترچه نیاز نیست.
– داروها در سیستم ثبت نشده، آزاد حساب میشود. از این به بعد هر جا رفتید بگویید در سیستم ثبت کنند.
و داروهای دندان دردم با همان نرخ آزاد برایم حساب شد و از داروخانه خارج شدم.
۲۰-عابر بانک
از خانه بیرون آمدم و از پیادهرو وارد خیابان اصلی شدم.
بایستی از عابر بانک پول برمیداشتم. این روزها عابر بانکها یا قطع هستند یا خراب هستند.از دور چشمم به عابر بانک خورد. سریعتر رفتم تا کسی نیامده کارم را انجام دهم، چون جلویش و اطرافش کسی نبود.
البته چرا یک خانم چادری روبروی دستگاه ایتیام نشسته بود و ماسک سفید هم به چهره داشت.
همین که به عابر بانک نزدیک شدم. صدایی از آن زن به گوش رسید:
-در راه خدا کمک کنید.
از او گذشتم و به سمت عابر بانک رفتم. کارت را از کیفم خارج کردم و در دستگاه گذاشتم. یک لحظه زن چادری را نزدیکم دیدم که درخواست کمک داشت.
پیامی و صدایی در دستگاه نظرم را به خود جلب کرد.
«دستگاه خراب است»
-گفتم دستگاه خراب است.
و از او گذشتم. در همان حوالی عابر بانک دیگری از دور داشت به من چشمک میزد. البته یک خانم چادری با یک دختر نه، ده ساله نزدیکش بود. قبل اینکه به عابر بانک برسم.
نمیدانم زن قد بلند همراه دخترک چه در گوشش گفت که به سمت من آمد.
با همان صدای کودکانهاش بهم گفت:
-خانم به کمک میکنید تا شب یلدا برای خودم چیزی بخرم.
۲۱-خودکاری که نبردم
وارد اداره پست مرکزی شدم. شلوغ بود. بایستی یک بستهای را به دوستی در شهرستان ارسال میکردم. به محض ورودم به پست، نوشتههای بالای باجهها را یک به یک نگاه کردم که متوجه شوم بایستی از کجا پیگیر کارم باشم. نزدیک یکی از باجهها شدم.
-میخوام یک سیدی با پست پیشتاز ارسال کنم؟ چیکار کنم؟
-پاکت گرفتید؟
-نه
-قبل ورود به داخل، از آن باجه پاکت بخواید، تأکید کنید که پاکت حبابدار میخواید.
پاکت را از جایی که گفتند تهیه و هزینهاش را پرداختم و قرار شد پشتش را پشتنویسی کنم. به خودکار نیاز داشتم. همیشه کیفم خودکار بود، از بدشانسی آن روز نداشتم. چند باری کیفی که همراهم بود را یک رصدی کردم، ولی خبری نبود.
نزدیک در ورودی داخل به پست، جایی بود میزی قرار داشت و خانمی پشت آن چند برگه جلویش بود و ایستاده بود و نظارهگر افراد در حین ورود و خروج از اداره پست بود.
اول خواستم بروم از یکی از باجهها خودکار بخواهم؛ چون این میز نزدیک بود، سراغ آن خانم رفتم. داشت در مورد بیمهای (نمیگویم ممکن است تبلیغ شود) بازاریابی میکرد و مشتریها را برای ثبت نام در آن بیمه دعوت میکرد. جلوی میزش خلوت بود. نزدیک شدم. یک خودکار در دست خودش داشت. دو خودکار هم در کنار دستش روی برگهای فرم مانند بود.
-میشه برای یه لحظه از خودکارتون استفاده کنم؟
-نه خانم! خودم لازم دارم.
-از این خودکارهای روی میز چی؟
-برای همکارم هست. اجازه ندارم دست بزنم.
بدون اینکه چیزی بگویم برگشتم تا از یکی از باجهها خودکار بگیرم و پاکت پستی را پر کنم.
چند قدم که جلو رفتم. و مجدد کیفم را نگاه کردم تا شاید خودکار باشد. مثل اینکه نظارهگرم بود. صدایم کرد.
-خانم بیاین از خودکارم استفاده کنید(شاید فکر کرد چرا من مشتریش نباشم).
نمیخواستم مجدد کنار آن میز برگرددم، ولی نمیدانم چه شد رفتم و خودکار را گرفتم. همین که پاکت پست را روی میز گذاشتم تا اطلاعات گیرنده و فرستنده را پر کنم. او شروع به صحبت کرد.
-خانم بیمه هستید؟ قصد ندارید خودتان را بیمه کنید؟
-نه من بیمه هستم. بیتوجه به سوال بعدی سرم را پایین انداختم تا مشخصات را تکمیل کنم. وقتی این صحنه را دید گفت:
-بهتره کارتان را انجام بدید بعد صحبت میکنیم.
من هم که تمایلی به این کار نداشتم. نوشتم و با خودکار به سمت باجه تحویل پاکت رفتم بایستی سوالی میپرسیدم. چون مراجعه کننده داشت چیزی نگفتم. متوجه شدم که مرا دید میزد که خودکار را بگیرد.
کارم که تمام شد و نزدیک آن میز و آن خانم شدم. بدون هیچ حرفی گفت:
-خانم خودکارم رو کجا بردید؟!!
-داشتم میآوردم.
بدون آنکه حرفی بزنم. بابت خودکار تشکر کردم و از اداره پست مرکزی خارج شدم.
۲۲-ماشین شارژی
نزدیکهای ظهر بود. پسرک در پیادهرو ایستاده بود. منتظر کسی نبود. رهگذران بیتوجه به او و رفتارش از کنارش رد میشدند. مغازه اسباببازی فروشی با کلی وسایل جورواجور نظرش را به خود جلب کرده بود. چند باری عقب و جلو رفت و از ویترین مغازه نظارهگر آن وسایل بازی شد. ماشین شارژی قرمز رنگ که لابلای آن همه اسباب بازی بود داشت بدجوری از دور به او چشمک میزد. کمی وقت برد تا از آن مغازه دل ِبکَند.
وقتی مطمئن شد امروز هم ماشین شارژی سرجایش است و کسی نخریدش با خندهای بر گوشهی لباش به عقب برگشت و نزدیک چرخ دستیاش شد. کیسههای بزرگ نان خشکی را که کامل پر نشده بود جابجا کرد و از مغازه اسباب بازی فروشی دور دورتر شد.
چند دقیقه بعد صدای شادی و خنده پسرکی از دور او را وادار کرد که برگردد و تماشا کند که ماجرا از چه قرار است.
همین که برگشت پسر و پدری را دید که ماشین شارژی قرمز رنگ را دو تایی داخل ماشین شاسی بلند مشکیشان میکنند.
۲۲- برو تو ماشین
دخترکی که ۸ سال بیشتر نداشت، در حالیکه یونیفرم مدرسه بر تن داشت به همراه برادر کوچکتر از خودش وارد مغازه خواربارفروشی شد. همین که وارد شد و کلی خوراکی بود که با قیافههای جذابشان همگی همان دم در به او خوشامد میگفتند. در همان چند دقیقه کوتاه غرق در دنیای کودکانه شده بود و خود را صاحب تمام خوراکیهای شیرین و خوشمزه آن مغازه میدید. در این رویا بود که با صدایی آشنا به خود آمد.
-دخترم برو تو ماشین الان منم میام.
دخترک بیتوجه به حرفهای پدرش یک بار دیگر به خوراکیهای رنگاوارنگی که از دور و نزدیک به او چشمک میزدند. به خصوص شکلات چوبیهای مغازه حسابی دل او را برده بودند و در رویایش داشت آنها را لیس میزد و میخندید. دوباره صدایی این خلوتش با خوراکیها را کنار زد.
-دخترم با داداشت برو تو ماشین الان منم میام. برو عزیزم. آفرین.
پدرش داشت با مقدار پولی که برای خرید آن روز کنار گذاشته بود و چیز زیادی هم نبود با فروشنده حسابوکتاب میکرد.
کیسه نایلون سبک را برداشت تا با بچههایش از مغازه بیرون بیایند.
پایش را از مغازه بیرون نذاشته بود که صدایی متوقفش کرد. مرد برگشت. پشتسرش شاگرد مغازه را دید.
-آقا مثل اینکه یکی از خریداتون جا گذاشتین.
مرد تعجب کرد.
-بچهها برین تو ماشین منم الان میام.
مرد سریع و با تعجب داخل مغازه شد. صاحب مغازه را روبروی خود دید. مشتری دیگری داشت از مغازه بیرون میرفت.
-چیزی جا مونده.
-آقا یه لحظه تشریف بیارید. با لبخندی گفت: راستش امروز تولد دخترمه، مونده بودم براش چی بگیرم. آخه دخترم همسن دختر شماست. تصمیم گرفتم شکلات چوبیهایی که دوست داره از مغازه یه بسته براش ببرم. دختر شما هم عین دختر من.
یه بسته شکلات چوبی از قفسه پشت سرش برداشت گذاشت رو پیشخوان.
– لطفن قبولش کنید.
-آخه. چی بگم. نمیتونم. نه ممنون. نیاز نیست.
-بردار مرد مؤمن. دل من و دخترم رو هم شاد کن. فکر کن یه هدیه است.
-اما آخه. باشه ممنونم، ولی حسابش کنید.
همینکه خواست دست در جیبش کند و کارتش را بیرون بیاورد.
– حساب چی؟ این حرفها چیه. این هدیهی تولد من به دخترم. حتم دارم شاد میشه. پس لطفن برش دارید.
یک لحظه دخترک بیمحابا داخل مغازه شد با صدای بلند داد زد:
-بابا پس چی شد. بیا دیگه عرفان بیتابی میکنه.
مرد به صاحب مغازه نگاه کرد و بدون هیچ حرفی و با یک لبخند از او دور شد و دست دخترش را گرفت که بیرون برود.
در این لحظه صاحب مغازه گفت: فقط تونستی یه فاتحه بخون براش. امروز سالگردش.